غایب. غایب. غایب.
دیروز را غایب بود. روزِ دیروز و پستِ دیروز و حداقلهایِ روز دیروز غایب بود. باید دیروز پستِ دیروز را مینوشتم. و به این فکر میکنم که اینطوری درست نیست و نباید اهمالکاری کنی عاطفه.
اما دیشب تصمیم گرفتم به خودم یک روزِ غایب را بدهم. اینطور نبود که نخوانده باشم.
داستان را نصفه خوانده بودم و انتشاری نداشتم.
پس روزِ نود و چهارم را امروز میسازیم اگرچه که دیروز هم روزِ کمی نبود و تقریبن موفق بود.
روزِ نودوچهارم، امروز
امروز 28 / آذر / 1402
امروز یکی از فانتزیهایم به واقعیت تبدیل شده است.
ویژگیای در من وجود دارد. ویژگیای که هنوز نمیدانم ویژگیست یا رفتار یا عادت یا تمایل یا چیزی دیگر.
من عادت دارم با شخصی یا محیطی آشنا شوم، و بعد دلم بخواهد به آن شخص و محیط بپیوندم.
وقتی سخنرانیهایِ پناهیان را گوش میکردم تمایل داشتم به گروهش بپیوندم و اگر کاری از دستم برمیآید انجام دهم.
وقتی با رنه سینانی آشنا شدم هم.
وقتی با مدرسهیِ نویسندگی آشنا شدم هم.
وقتی با تراپیستم و مرکز مشاورهاش آشنا شدم هم.
وقتی با محیطی آشنا شوم، رفتار و روشهایِ مدیر و سرپرستِ آن محیط برایم جذاب باشد و کاری که انجام میدهد هم برایم همراه با معنویتی باشد، بلافاصله جیغی در من میپیچد که: «کاش بتونیم ما هم مثل اونها در مسیری با چنین معنویتی قدم برداریم.»
وقتی بچهها را برایِ دورههایِ آنلاین ثبتنام میکنم، هر بار که مینویسم: «با آرزوی بهترینها» لبخندی رویِ صورتم نقش میبندد.
من از صحبت، راهنمایی و کار انجام دادن برای انسانها لذت میبرم.
من از ورود به مکانهایی که قبلن به عنوان مراجعهکننده به آنها رفتهام غرق در شوق میشوم.
و امروز؟
دیشب پیامی را از منشیِ «خانه روانپویشی» دریافت کردم که فردا را میتوانی به جای من بیایی؟
به جای من؟
«میتونـــــــم؟ واقعــــــن؟ چطور باید چیکار کنم دقیقــــن؟»
و الان درحالِ نوشتنِ این پست، پشتِ میزِ منشیِ «خانه روانپویشی» نشستهام و در حین نوشتن شیرینی کوکی نادری را درسته در دهانم فرو کردم.
عاشقِ این شیرینی کوکیها که کشمش و مغز دارند هستم.
«کانداس»
اسم داستانی که نیمهاش را دیروز و نیمهیِ دوم را امروز خواندم.
از کتابِ «داستانهای کوتاه» از «مهشید امیرشاهی».
نگاهی به ساعت میندازم. ده دقیقه قبل از تمام شدن زمان باید درِ اتاق را بزنم.
داستان دربارهیِ دختری زیبا در منطقهای عجیب است. دو مرد عاشقِ او هستند. یکی نقاش و ظریف و دیگری پنبهفروشی زمخت و قوی.
تا به حال دربارهیِ داستانی چیزی ننوشتم.
برایم جالب بود. اینکه شخصیتِ دختری که داستان به نامش بود کمرنگ و منفعل بود. به نظرم انفعالی در راوی وجود داشت.
من حس میکنم داستان خیلی عادی روایت شده است. راویای از بیرون.
با اسمُ دختر داستان شروع میشود. کمی دربارهیِ پدرش. کمی دربارهیِ دختر. بعد کمی دربارهیِ مردِ زخمت. و بعد کمی دربارهیِ نقاش.
هر دو عاشقِ دختر بودند.
زمخت چون از این شخصیت خوشم نیامد. البته نفهمیدم خودِ شخصیت احمق است که به خاطرِ دختری مردی را از مردی میاندازد یا محله و رسم و رسومهایش.
خوب بود ولی. جالب بود. با داستان همراه شدم. اول شخصیتها با دایرهای کوچک در اطرافشان شرح داده شدند و بعد روایتی کوچک دربارهیِ درگیری بینِ دو مرد.
ذهنم درگیر است که این چه سبک داستانی میشود؟
چطور باید این داستان را نقد و بررسی کنم؟
اگر بخواهم فقط بخوانم و فقط بخوانم و لذت ببرم چه میشود؟ چی میگویم؟
میگویم که داستان مرا همراهِ خودش برد. پایان مرا به فکر فرو برد. به این فکر که نظرِ دختر چی بود؟ چرا «آبه» هیچکاری نکرد؟ تلاشِ بیشتری برایِ عقیم نشدن؟
«زا» را فهمیدم. کاملن فهمیدم. مثلِ زا را در این جهان زیاد میتوان دید. انسانی خو گرفته با محلهها و قوانین و رسومها. و در تلاش برایِ رسیدن به بهترین نسخه از زندگی در این چهارچوبها. بدونِ قرار گرفتنِ حروفِ چ ر ا در کنار یکدیگر برای هیچ چهارچوبی.
چیزی که مرا به فکر فرو برد نیامدنِ تلاشی بعد از لرز در بدنِ آبه بود. یا اینکه نتوانستم بفهمم کانداس قلبش با کی بود؟ که در نهایت بگویم: «زا در نهایت پیروز نشده است چون قلبِ کانداس با او بود.»
یا بگویم: «ناکامیای سطحی برایِ آبه و عمیق برایِ زا.»
با انفعال و بیخبری از کانداس اما مدام ذهنم اینطور پایانبندی میکند که زا کاملن پیروز و مغلوب شده است.
ان دختر نه تنها تن بلمه دل هم به زندگی با او میدهد.
و بدبخت و مادرمرده آبه که نافش را که با ناکامی بریدند زیرِ دلش را هم به ناکامی بریدند.
در نهایت داستانی غمانگیز دربارهیِ سرنوشتِ قیروقَرَیِ بعضی انسانهاست. که در جهان از جهان چیزی را تجربه نمیکنند. اگر کنند هم کمکی به دیگران برایِ تجربهیِ بهتری از جهان است.
جمعبندی
در این پست کمی از امروزم گفتم. کمی از کتاب. و بخشِ سوم باید برایِ چی باشد؟
با خودم فکر میکنم خواندنِ چی میتواند برایِ شما جذاب باشد و فکر میکنم این فکر و نتیجهگیری و تردید دردناک است.
درست همین الان من اولین اشتباهم را در کاری که به من محول شده است انجام دادم.
زمانِ این مراجع برای یک ساعت بود و من نیم ساعت را اشتباه حساب کردم و خیلی زودتر در زدم.
دلم خواست که بمریم؟ نه آنقدرها ولی چند بار صورتم را با دستانم پوشاندم و زیر لب گفتم: «اوه خــدای من. این فاجعه است. چرا زودتر به دفتر نگاه نمیکنی؟»
پس برایتان از نشخوار ذهنی بگویم یا اشتباه؟
این روزها که کیفیتِ روحیِ من گردوغباری و خاکستریست در آمدن از نشخوارهایِ ذهنی برایم عذابی الهیست.
عذابی الهی؟
مکث میکنم. به این فکر میکنم که کاش میشد تلگرافی به اتاق زد که اشتباه کردم.
چطور از این نشخوارها رها شویم؟ با کات گفتنی جدی به خود و تاکید براینکه هیجاناتِ هرچیز از اشتباهات و ندانستنها سرچشمه میگیرد.
مثلن الان دلم میخواهد این متن را تمام کنم تا راحتتر خودم خونِ خودم را بخورم ولی، تمامش میکنم که بروم راحتتر خونم را بمکم؟
نه. اشکالی ندارد عاطفه. اولین روز و اولین تجربهات در این کار. حتمن به یادت خواهد ماند که تایمِ یک ساعتِ را چهل و پنج دقیقهای حساب کردی و به جایِ ده دقیقه بیستوپنج دقیقه زودتر در را زدی.
لبخند میزنم و به این فکر میکنم که باید از مراجع بابتِ بهم زدنِ تمرکز و اتصالش به جلسه عذرخواهی کنم.
چون این در زدنها خودِ مرا که از هر چیزی جدا میکند.
آخرین دیدگاهها