من هربار پنــاه بودن رو تجربه می‌کنم | زهرا مولاعلی

مصاحبه با خانم «زهرا مولاعلی»، روان درمانگر بزرگسال

سه‌شنبه 28 / آذر / 1402

سالنی کوچک با سرامیک‌هایِ سفید و دیوارهایی کرمی. گلدان‌هایی سفید با پتوس و سانسوریاهایی سبز. میز و کمدی سفید برای منشی.

آشپزخانه و دستشویی‌ای کوچک. سه اتاق برای جلساتِ درمان و یک اتاق برایِ کارگاه‌ها. سرامیک و پرده و گلدون‌هایِ همه سفید. مبل‌هایی طوسی و آبی. عسلی‌هایِ چوبی و دیوارهایی با کاغذدیواری‌های مختلف با رنگ‌بندیِ کرم.

«خانه‌ی روانپویشی»

به جایِ منشیِ مرکز «خانم بزم» سه‌شنبه را آن‌جا گذراندم.

قبلن به ذهنم رسیده بود که با خانم مولاعلی مصاحبه کنم ولی چون فقط برای جلسات درمان می‌دیدمشان توجهی به این فکر نکردم.

دیروز اما گفتم: «می‌خواستم با شما مصاحبه کنم راستی.»

«برایِ چی؟»

«برای سایت و نویسندگی.»

از روی صندلی بلند می‌شود: «پاشو همین الان انجامش بدیم پس.»

«الان؟»

«آره.»

«می‌خواید برید آخه.»

«نه باید منتظر دوستم بمونم کارش طول می‌کشه. بدو بیا.»

با هیجان کاغذ و گوشی را برمی‌دارم و دنبالش راه می‌افتم.

 

مصاحبه‌ای بینِ من و درمانگری که از عید پیش او می‌روم.

علتِ مصاحبه علاقه‌یِ من به روانشناسی و درمان.

زمان؟ سه‌شنبه ساعت شیش غروب به بعد.

مکان؟ «خانه روانپویشی» در برجِ مفیدِ فلکه مفیدِ قم.

(چون ساعت‌ها بود که پیشِ یکدیگر بودیم در شروع خبری از سلام و حال و احوال نیست. مصاحبه با «خب»هایِ آشنایِ من شروع می‌شود.)

 

 

درمانگر

 

«خب خانم مولاعلی. اول خودتون رو به عنوان یک تراپیست معرفی کنید.»

«زهرا ملاعلی‌ام. روان‌درمانگر بزرگسال. و شغل من هرروز با قصه‌ی آدم‌ها شروع می‌شه. قصه‌ای که پایانش رو نه اون‌ها می‌دونن نه من.»

«چی شد که به این رشته و این کار علاقه‌مند شدید؟»

«فکر می‌کنم دوتا عامل. یکیش بعد وجودی و شخصیتی‌ای که همیشه داشتم. یه جنبه‌ی مراقب در شخصیت من همیشه بوده و هست که خب فکر می‌کنم اگر روان‌درمانگری این توی شخصیتش نباشه، نمی‌تونه تو این شغل خیلی دووم بیاره.»

«چه بعد مراقبی؟ یکم واضح‌تر بگید لطفن.»

«مثل بعد مادرانه. یه مادر هیچوقت از اینکه از بچه‌اش داره مراقبت می‌کنه خسته نمی‌شه. این بعد اگر نباشه نمیشه دووم آورد. یک بعد مادرانه‌ست انگار. بعدی که من همراهتم. من کنارتم. و تا جایی که بتونم به تو کمک می‌کنم.»

«چند ساله که توی این کارید؟ چند سال گذشته؟»

«از زمانی که تصمیمم به شکل جدی قطعی شد تا الان؟ فکر می کنم نزدیک به دوازده ساله که به شکل جدی توی این رشته و توی این کارم.»

«یه حس یا نگاه که توی این مسیر ثابت بوده و همیشه همراهتون بوده چیه؟ یا یه باور. همون بعد مادرانه همچین حالتی رو داره؟ یا چیز دیگه‌ای بوده؟»

«یک حس. پناه.»

«یک کلمه.»

«پناه. پناه. پناه دادن. پناه. من شاید حتا ترجیح می‌دادم که اسم مرکز پناه باشه.»

«پناه بودن»

«آره. این حسیه که همیشه با من همراهه، که احساس می‌کنم آدم‌ها پناه میارن به یه نقطه‌ی امن. و من هر بار اون پناه بودن رو تجربه می‌کنم. این حس خیلی پررنگه با من.»

«یه روزایی بوده که توی این مسیر کم بیارید و بخواید شغلتون رو عوض کنید؟ مثلن در حد گذر از ذهنتون؛ «شاید باید از این کار دست بکشم.»

«آره. آره بوده.»

«اون موقع‌ها چی باعث می‌شد که دوباره به حالت پناه یا به همون وضعیت مادرانه برگردید؟»

«لحظه‌هایی که احساس می‌کردم خودم ناتوان شدم از کمک کردن. شاید این حس میومد که پس تو نمی‌تونی دیگه پناه باشی. و درست تو همین لحظه‌ها چیزی که منو برمی‌گردوند، دوباره همون آدم‌ها بودن. وقتی که من در مقابلشون می‌نشستم و می‌دیدم که به من می‌گن چقدر تغییر کردن، دنیاشون چقدر عوض شده احساس می‌کردم من، با تمام همین نقص‌ها و ناتوانی‌ها به این آدما کمک کردم. و انگار که من دوباره به زندگی برمی‌گشتم.»

«پس از این مسیر لذت می‌برید.»

«شاید که لذت کوچک‌ترین چیزیه که من در رابطه با این مسیر بگم. من، عاشقانه در این مسیر سیر می‌کنم. لذت کمترین چیزیه که من در بابش می‌تونم اشاره کنم. من عاشقانه این مسیر رو طی می‌کنم. و لذت فقط بخشی از این مسیری که می‌رمه. شاید یه جاهاییش لذت نبرم ولی فوق‌العاده برای من عاشقانه‌ست این مسیر.»

«از سختی‌های این کار بگید. اول قشنگ به شما بپردازیم بعد بریم سراغ افرادی که به این زمینه علاقه دارن.»

«خب. از سختی‌هاش اگر بخوام بگم. سخت‌ترین جاش اونجاییه که خودت خوب نیستی ولی این شغلِ توعه. به هرحال من نمی‌تونم بگم که من هیچوقت حالم بد نمی‌شه. همیشه فرشم(fresh. تازه). منم بازه‌هایی توی زندگی حالم بد می‌شه دیگه. چه به دلیل مسائل بیرونی چه به دلیل مسائل درونی. ولی خب من مثلن اگر یک ماه حالم بده یک ماه شغلمو نمی‌تونم تعطیل کنم که. نهایتن اگر یه روزش رو بتونمف دو روزش رو بتونم تعطیل کنم. و اگر بخوام مثال بزنم، به عنوان مثال قریب به دو ماه پیش که پسرعمه‌ام رو از دست دادم، خیلی جوون و ناگهانی بود. خیلی برای من شوکه کننده بود. من خودم توی یه پروسه‌ی سوگواری بودم اما همزمان نهایتن تونستم قریب به دوبارش رو کنسل کنم، به دلیل مراسماتی که میخواستم برم. ولـی، در کل من موظف بودم که در برابر مراجعینم بشینم و، من خودم رو مخفی نمی‌کردم. همه‌اشون می‌دونستن که من سوگوارم توی اون بازه. می‌دونستن که اگه چهره‌ی من مثل همیشه شاداب نیست علتی داره. ولی..»

«خیلی حس جالبی داشت.»

«آره.»

«تجربه‌اش. من اینطوری بودم که دلم می‌خواست زمان مشاوره، تراپی رو اختصاص بدیم به شما. و اینجوری بود که دلم می‌خواست بگم که: «خانم مولاعلی می‌خواید راجع به شما صحبت کنیم؟ این بار راجع به شما صحبت کنیم؟ به شما کمک کنیم.»

«خیلی خیلی خیلی شیرین بود احساسی که از مراجعینی مثل خودت دریافت می‌کردم که خوب نیستی. و خیلی احساس عجیب و جالبی داشت برام اون بازه. اون‌ها هم من رو درک می‌کردن. یعنی این یه قصه‌ای بود که من در اونها می‌دیدم که به من حق می‌دادن.»

«این خودش یه بخش جذابی از این کاره نه؟»

«یه بخش جذابی از این کار بود ولی خب بخش سختش این بود که من باید اممم، از اون زهرای سوگوار خارج می‌شدم و به درد دیگری می‌پرداختم که کمک، کمکش کنم.»

«خودتون رو کنار می‌ذاشتید.»

«آره. یعنی انگار که تو تصور کن این یک جریانیه. زهرای سوگوار در این جریان قرار داره، در هر ساعتی از اون زهرای سوگوار میومدم بیرون می‌شدم یک درمانگر. کمک می‌کردم و دوباره در تایم استراحت‌ها توی اون جریان سوگواری می‌افتادم. و هربار که مراجعین از اتاق خارج می‌شدن، امم شاید من می‌شِستم مثلن گریه می‌کردم.»

«انگار که فرو می‌ریختید.»

«آره تازه انگار فرو می‌ریختم. گریه می‌کردم. و دوباره مراجع بعدی خودم رو آماده می‌کردم که از سر بگیرم جلسه رو. و من دوباره می‌شدم درمانگر.»

«هوم. خب خانم مولاعلی. زندگی قبل از مشاوره شدن و بعدش،»

«اوهوم؟»

«یه مقایسه‌ای بکنید این دوتا رو. مزایاشو یا معایبشو.»

«زندگیِ قبل از مشاور شدن، مزیتش این بود کــه، تو هم مثل بقیه‌ی آدم‌ها هیچ آگاهی‌ای نداشتی. و رها بودی. امممم. خیلی وقت‌ها خیلی دردها عمقشون رو نمی‌فهمیدی. مثلن اگر یه بچه رو می‌دیدی که دارن سرزنشش می‌کنن، از کنارش رد می‌شدی و خیلی اهمیتی نداشت. ولی بعد از درمانگر شدن این قصه خیلی فرق می‌کرد. هربار که یه بچه رو می‌دیدی که داره سرزنش می‌شه اِن‌تا  مورد توی ذهنت میومد، خاطراتی که برمی‌گشتن به دوره‌ی کودکیشون، و یادشون می‌افتاد که بابت فلان موضوعِ کوچیک سرزنش شدن. و الان انگار یک من…»

«انگار آینده‌اشون رو…»(بابت پریدن وسط حرفشون خودم را لعنت می‌فرستم.)

«آره.. آره. انگار من می‌دیدم. جلو، در برابر چشمانم ،که خواهش می‌کنم این کار و با اون بچه نکن الان. قبل‌تر خب خیلی رها بودم و این موضوعات برام مطرح نبود. اما بعد درمانگر شدن این قصه خیلی فرق داشت دیگه.

«توی محیط اطرافتون.»

«آره توی محیط اطراف. این خب یه مزیت بود که آدمی که درمانگر نیست یه مقدار رهاتره. بیخیال‌تره. حتا در رابطه‌ی باخودش خیلی چیزها رو نمی‌دونه و یه جاهایی این ندونستنه خوبه. رنجی نمی‌کشه خیلی. ولی، اصلن قابل مقایسه نیست. یعنی اگر صدبار دیگه برگردم عقب، هرصدبارش رو با همه‌ی دردهایی که کشیدم این مسیر رو میام.»

«برای مسیر درد کشیدین؟»

«برای مسیر. توی مسیر. و درنهایت مقصد. درد داره. خیلی هم درد داره. نمی‌تونم بگم بدون درده.»

«بعد، تفاوت قبل و بعد از تراپیست شدن رو توی خودتون چی؟ زندگیتون، روابطتتون با آدمهای اطراف؟»

«من معمولن چیزی که به آدم‌های اطرافم می‌گم ،می‌گم که من تراپیستِ توی اتاق درمانم. من اینجا تراپیست نیستم. ولی واقعیتش رو بخوام بگم خیلی عوض شدم. نمی‌تونم بگم که این به این دلیله که خودم درمان شدم یا به این دلیل که خودم درمانگر شدم. چون هر دوتاش رخ داد توی سال‌های اخیر. هر دوتاش رخ داد. من هم درمان شدم هم درمانگر شدم. یعنی خودم پیش تراپیست می‌رفتم. و بعد هم، درمان هم می‌کردم. این خیلی تحول تو کارکتر و شخصیت من داشت. حالا نمیدونم این تحول به خاطر درمانگر شدنم بوده یا نهف به خاطر این بوده که خودم درمان شدم. ولی بخش خیلی زیادیشو..»

«یعنی یکی نیستن؟»

«آره.»

«یه تراپیست در حین یادگیریه درمانگر شدن نمی‌تونه خودش خودش رو درمان کنه.»

«هرگز. هرگز. و مطلقن اگر از هر تراپیستی این رو شنیدین به حرفه‌ای بودنش شک کنین.»

«انگار که درمانگر شدن، آگاهی می‌ده به زخم‌ها و چیزهایی که شاید خودت هم داشته باشی،»

«آفرین.»

«ولی درمانش نمی‌کنه.»

«نمی‌کنه.»

«برای درمانش باید بری پیش درمانگر.»

«مثل متخصص قلبی که آگاهی داره درباره‌ی اینکه قلبم الان فلان عروق و عروقش گرفته، ولی نمی‌تونه خودش خودشو آنژیو کنه. و نیازمند یک دیگریِ برای این قصه که بتونه قلب رو باز کنه و دربرابر اون کمک بشه بهش.»

«تفاوت آشکاری توی شخصیتتون، یا توی چیدمان آدم‌های دورتون؟»

«خیلی. خیلی فرق کرد.»

«چیدمان آدم‌های دورتون.»

«آره خیلی فرق کرد.»

«یا مثلن رفتارتون با اون آدم‌ها. بُعد درونی چی؟ ویژگی‌های شخصیتتون؟ قبل از این اتفاق و بعدش. ویژگی‌های اصلی مثل درونگرا برونگرا بودن.»

«درونگرایی برونگرایی نه خیلی. ولی چرا تو درونم خیلی تغییر ایجاد شد.»

«آرامش ایجاد شد؟»

«آرامشه خیلی بیشتر شد. من معمولن آدم کمالگرایی بودم. آدمِ؟ خودسرزنشیم زیاد بود، بدوبدو دنبال اهداف خیلی می‌کردم.»

«این قبل از درمانه، یا قبل از درمانگر شدن؟»

«قبل درمان و درمانگر شدن. من اینجوری بودم. آدم اضطرابی‌ای بودم. آدم کمالگرایی بودم. خیلی بدوبدو دنبال اهداف می‌دوئیدم. سرزنشگری داشتم در رابطه با خودم. ولی بعدش نه. خیلی تغییر کردم.»

«بعد کدومِ این دوتا؟»

«بعد درمان شدن و، انگار تثبیتش برای اینکه منو تثبیت کنه وقتی درمانگر بودم. من هرروز داشتم با دنیای روان آدم‌ها تکرارش می‌کردم. که داری خودتو می‌زنی. که داری خودت رو به بهای هدفت اذیت می‌کنی. من اینو به آدما هرروز می‌گفتم، و امکان نداشتش که دیگه خودم یادم بره.»

«یعنی یه جورایی، ویژگی‌های مثلن خودسرزنشگریِ شما، بعد از درمان حل و فصل شد. و بعد از درمانگر شدن توی جلسات درمان مدام به شما یادآوری شد؟»

«آره تثبیت می‌شد.»

«و باعث می‌شد تثبیت بشن. چه جالب. خب. فکر کنم سوال‌هایی که می‌تونست مرتبط به شما باشه رو پرسیدیم. شما چیزی به ذهنتون نمی‌رسه؟ به عنوان یک تراپیست، حرفی مرتبط به خودتون.»

«مرتبط به خودم؟ مرتبط به خودم، می‌گم که، «تا روزی که فرسوده نشدی، از این مسیر لذت ببر، مگر اینکه احساس کردی درمان کردنِ دیگری به بهای آسیب زدن به خودت داره تموم میشه.» یعنی دیگه روانت کشش نداره.»

«چی باعث این می‌شه؟»

«فرسایش در طول زمان ممکنه این قصه رو رقم بزنه. و من نمی‌تونم تعیین کنم کِی ولی به خودم قول دادم و قسم خوردم تا اون روز عاشقانه این کار و انجام بدم.»

«یعنی فکر می‌کنید این هست، حتمن، برای هر درمانگری؟»

«حتمن. برای هر درمانگری.»

«که یه روزی ببینه که توی جلسات درمـان..»

«عمدتن بعد از چند سال درمانگرهایی که پیوسته کار می‌کنن دیگه از حیطه‌ی درمانگری خارج می‌شن و تدریس می‌کنن.»

«یه سوال خانم مولاعلی. اگر یه نفر مثلن یه تراپیست بودن رو بره، و  به این نقطه برسه که متوجه بشه که درمان داره بهش آسیب می‌زنه، درمانگر بودن داره بهش آسیب میزنه، اون لحظه خودش چطوریه؟ یعنی آسیب‌دیده‌اس؟  چی می‌شه که یه درمانگر دیگه کششِ درمانگر بودن رو نداره؟»

«دنیای روان مدام در حال تحلیل دیگریه. مدام در حال کمک به دیگریه. آروم آروم آروم اون انرژی هی ازش کاسته می‌شه. انرژیِ اولیه. به هرحال مغز ما یه پتانسیلی داره برای این قضیه. و آرام آرام ازش کاسته می‌شه. و من مثلن اگر روزی ده تا مراجع می‌بینم، آروم‌آروم می‌شه هفت‌تا طی سال‌ها، طی سه سال بعد. بعد می‌شه پنج‌تا، بعد می‌شه سه‌تا. و بعد من کم‌کم می‌فهمم که وای دوتا مراجع می‌بینم انرژیم تموم میشه.»

«منظورم اینه چیزی که درنهایت از یه تراپیست می‌مونه چیه؟ اون بعد از رها کردن کارش یک انسان سالمه یا یک انسان خیلی خسته‌س؟»

«آره آره. در زندگی شخصیش سالمه. در زندگیه شخصیش. ولی شاید برای تحلیل دیگری دیگه انرژی‌ای نداره.»

«چه جالب.»

 

علاقه‌مند به درمانگر شدن

 

«خب حالا به عنوان یک نفر که فکر می‌کنه به تراپیست شدن علاقه داره. چجوری بسنجیم که علاقه داریم یا نداریم؟ علاقه‌امون واقعیه یا نه؟ به درد این کار می‌خوریم یانه؟ البته حس می‌کنم دوتاچیز جدا هستن. علاقه داشتن و به درد این کار خوردن جداست.»

«اگه علاقه باشه به درد این کار می‌خورین. اما قبلش خودتون رو تصور کنین در پوزیشینی که، سال‌ها تحصیل می‌کنین و وقتی وارد این پوزیشن می‌شین، با رنجِ دیگری طرفین، و، نه یک دیگری که بلافاصله بعد از اون دیگری دیگری میاد، و، کار شما سروکار داشتن با احوالات بد آدم‌هاست.»

«با سیاهی‌هاست.»

«با سیاهی‌ها سروکار داره. و شما باید بتونی از دل این سیاهی‌ها قصه‌ی فرد دیگر رو ترمیم کنی و به درونش برگردونی. اگر احساس می‌کنی که به این کار علاقه داری، به اینکه اون رنج‌ها رو بشنوی و تغییر ایجاد کنی بفرستی به درون… یه جاهایی هم شاید احساس درموندگی کنی، شاید خسته شی.»

«اینا رو هم داره.»

«آره داره. ولی اگر به طور کلی این کار و دوست داری، خوبه. اما اینو فراموش نکنید که غالب بچه‌ها فکر می‌کنن که مشاوره و روان‌درمانی یکیه. یعنی من می‌شینم به یکی کمک می‌کنم می‌گم این‌کار و کن این‌کار و نکن.»

«چه فرقی داره؟»

«خیلی فرق داره. مشاوره یعنی اینکه من در تصمیم‌گیریِ تو به تو کمک می‌کنم. اوکی تو اگه دودلی بیا به من بگو من بهت می‌گم که..»

«یعنی چیزی که من مدام می‌گم، مشاور، اشتباهه. کلمه‌ی اشتباهیِ.»

«آره. آره. چیزی که تو به من مثلن می‌گی خانم مولاعلی چیکار کنم الان؟ و من از این پرهیز می‌کنم. چون قاعده‌ی مشاوره اینه، یعنی من یک داناتری از تو هستم و بهتر می‌دونم. درحالی‌که من معتقدم عاطفه‌ای که، بیست و خورده‌ای سال با خودش، تک‌تک اعضایِ خانواده‌اش زندگی کرده، خــیلی بهتر از من اون‌ها رو می‌شناسه. و اگه مکانیسم‌های دفاعیش بره کنار خــیلی بهتر از من می‌تونه برای خودش تصمیم بگیره. و این می‌شه روان‌درمانی. یعنی من باید مکانیزم‌های دفاعیشو ازش بگیرم که خودش بهترین تصمیمو بگیره.»

«بعد چجوری بفهمیم که تواناییِ تحمل این مسیر و اون سیاهی‌ها رو داریم؟ به درد این کار می‌خوریم یا نه؟»

«یکم به تجارب شخصیتون رجوع کنید ببینید آدم‌ها وقتی پیشتون حرف می‌زنن، مشکلاتشون و می‌گن، چقدر بهمتون می‌ریزه؟ چقدر شما رو درگیر می‌کنه؟ چقدر خسته‌اتون می‌کنه؟ چقدر شنونده‌ی خوبی هستین برای یک دیگری؟ چقدر همدلین باهاش؟ چقدر اون مادرِ درونی که دارم می‌گم توی شما هست؟ که احساس کنه میل به مراقبت از دیگری داره؟ اینا خیلی فاکتورهای مهمیه.»

«و برای تراپیست شدن از کجا شروع کنیم؟»

«از خودتون. از درمان خودتون.»

«بریم جلسات درمان.»

«وقتی جلسات درمان خودتون رو تجربه کنید. خیلی‌ها بودن که وقتی جلسات درمان خودشونو اومدن فهمیدن که نه من اصلن، هیچوقت نمی‌تونم رو صندلیه تو بشینم و این کار رو انجام بدم. چون کاری که تو داری می‌کنی وقتی من دارم از دنیای خودم حرف می‌زنم به قدری دردناک هست که من فکر می‌کنم تویی که روبه‌روی من داری منو می‌شنوی چه کار سختی می‌کنی.»

 

نه درمانگر نه علاقه‌مند به درمانگر شدن

 

«و اگر بخواید به هر آدمی، برای آسیب ندیدن، آدم‌ها رو از یه چیز نهی کنید، که این کار و انجام نده تا روان سالم‌تری داشته باشی اون کار چیه؟»

«این کار و انجام نده که روان سالمی داشته باشی؟ یعنی یه کاریو بگم نکنن؟»

«یا یه کاری رو بکنن. هردوتاشو بگید. برای مراقبت از خودمون و روان‌مون، که تصمیماتمون و زندگیمون هم به سمت خوبی بره، یه پیشنهاد بدید، یه کاری که باید مدام انجامش بدیم و حواسمون بهش باشه. مثلن توی لحظه های مختلف که قرار می‌گیریم حواسمون به چی باشه؟ و یه کاری که نباید انجام بدیم.»

«برای خودتون، حتمن و حتمن و حتمن هرجایی که کم آوردین تراپی بگیرین. و اینو هیچوقت ازش شرمگین نباشین و با افتخار ازش حرف بزنین.»

«این کاریِ که باید انجام بدیم. چه کاری انجام ندیم؟»

«کاری که نباید انجام بدین، به نظرم، هیچوقت به خاطر قضاوت دیگران از علایقتون دست نکشین.»

«بعد اگر قرار باشه درونی‌تر باشه چی؟ یا درباره‌ی روابط با انسان‌ها باشه. جدای از تراپی. مثلن..»

«آهان توی روابط با انسان‌ها.»

«آره آره. یا رابطه با خودمون. ممنوعه‌ها یا اصلی که باید رعایت بشه. که کمتر آسیب ببینیم.»

«اصلی که باید رعایت بشه. می‌گم خیلی سخته چون داری از یک تراپیست می‌پرسی نه یک مشاور. و این قصه تو دنیای هرکسی فرق می‌کنه. سخته چون من مشاور نیستم. ولی متناسب با دنیای هرکسی این جواب به نظرم فرق می‌کنه. مثلن اگه یکی داره خودشو سرزنش می‌کنه شاید بهش بگم خودتو سرزنش نکن.»

«مثل اینکه «اولویتت خودت باشه.»

«آره اولویت…هیچوقت به دیگری آسیب نزن چون تو نمی‌دونی کوچک‌ترین آسیب تو می‌تونه چه فاجعه‌ای در دنیای دیگری ایجاد کنه.»

«چجوری بفهمیم که به یکی آسیب می‌زنیم یانه؟»

«دوباره برمی‌گردیم به قصه‌ی درمان.»

«این خیلی پیچیده است.»

«درمان باید بشی که بفهمی داری آسیب می‌زنی یانه.»

«نه حس می‌کنم به اون شخص ربط داره. هر آدمی ممکنه از چیزهای متفاوتی آسیب ببینه.»

«آره آره. راست می‌گی. اینم هست. اینم هست.»

«و این خیلی سخته که تو برای هر کس اینو بسنجی.»

«و من برای اینکه آسیب نزنم و آسیب نبینم، در هر دو حالت باید مسیر درمان رو طی کرده باشم.»

«خب. سوال و جمله‌ی آخر. اول نظرتون رو به طور کلی راجع به این مصاحبه بگید.»

«حس خیلی خوبی داشت. اونقدر که من جدی به این فکر کردم که حتمن یک دفعه، با تو، مصاحبه رو قشنگ ریکورد کنیم برای صفحه و فکر می‌کنم که خیلی جذاب باشه این قصه.»

«همین سوالا؟»

«آره.»

«و در نهایت جمله‌ی پایانی هم بگید.»

«یه جمله‌یِ پایانی بخوام بگم، اینه که،»

«از زهرا ملاعلی به عنوان تراپیست، جمله ی پایانی.»

«ما توی رابطه آسیب دیدیم و توی رابطه ترمیم می‌شیم. هیچوقت از ارتباط به ویژه ارتباط درمانی نترسید.»

 

به زهرا مولاعلی

 

«سلامی از فردایِ روزی که باهاتون مصاحبه کردم، امروز.

خانم مولاعلیِ عزیزم، از شما بابتِ وقتی که گذاشتید و به سوال‌ها جواب دادید ممنونم.

این اولین مصاحبه‌یِ زندگیِ من بود و به لطفِ شما خیلی شیرین، صمیمی و گرم بود.

هرگز این مصاحبه رو از یاد نمی‌برم.

این یکی از باارزش‌ترین خاطراتِ زندگیِ منه.

این‌که من دیدم و شنیدم که تراپیست‌ها چه زندگیِ جالبی رو تجربه می‌کنن اگر بخوان که تجربه کنن.

تلاش‌هایِ یک انسان برایِ بالا بردنِ کیفیت زندگیِ انسان‌هایِ دیگر ارزشمنده. معنویتِ قوی‌ای داره. تلاش و قدرتِ زیادی هم می‌طلبه.

از شما ممنونم. بابتِ سختی‌هایی که در ابتدا، اواسطِ مسیر و در نهایت مقصد تحمل کردید.

از خدا سپاسگزارم که شما رو در مسیرِ زندگیم قرار داده. تراپیستی که اینقدر عاشقِ کاری که انجام می‌ده هست.

ممنونم. بابتِ بودنتون، پناه بودنتون، تراپیست بودنتون، زهرا مولاعلی بودنتون.»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

    1. 😊
      بعد از یه روزِ بدونِ لبخند به خاطر کامنتتون دقیقن به این شکل لبخند زدم.
      ممنونم خانم حیدری😊🙏

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *