دوشنبه ساعت 21:30 شب. جلسهی دوم «حرکت توسعهی فردی».
استاد پرسشنامهای را میخوانند. صفحهام پر میشود از «جیم»هایی یک شکل در سایزهای مختلف. دو «الف» و یک «ب». نمره؟ (22)
میانگرایی نزدیک به درونگراها. خودم فکر میکردم بیشتر برونگرا باشم تا درونگرا. سر و صدا و هیاهویم زیاد است.
و خب که چی؟
چرا درونگرا برونگرا بودن مهم است؟
چون میتواند به ما تصویرِ واضحتری از خودمان بدهد. به ما و به اطرافیانمان. دستهبندیِ کردنِ خودمان زندگی را آسان میکند، چرا؟ چون مجبور نشویم هربار هربار برای یک سری مسائل فکر کنیم. آدمِ فکرویی مثل من میفهمد از چی حرف میزنم.
تسلطِ همیشه وسط
هم به ویژگیهایِ متولدینِ ماه و سال اعتقاد دارم، هم به تلههای روحی و طرحهای زنتیکی در شخصیت.
من به هرچیزی که کمک کند خودم را بهتر بشناسم به جز فال و سرکتاب که کار را به اجنه میکشاند اعتقاد دارم. نه آنقدر که نتوانم از آنها خارج شوم، آنقدر که بتوانم با آنها به ایدهآلهایم نزدیک شوم.
مدتی را جدی در خصوصیاتِ متولدینِ اردیبهشت و سال ببر پرسه میزدم.
چندان شباهتی به خودم در ببر ندیدم اما آرام آرام خودم را به ببر بودن نزدیک کردم. در صورتِ نیاز آرام بودن، گاهی هم درنده بودن. ویژگیهایِ مورد پسند را مدام به خودم دیکته میکنم.
علتِ اصلیِ تراپی رفتنم دستیابی به تسلطِ بیشتر از خودم است.
من شیفتهیِ دست یافتن به تصویر از کارکردِ مغز و روحم هستم.
هستهی روحِ من از شنیدنِ کارکردِ تلهها و ریکشنهای ناخودآگاهم به مسائل مختلف هستهیِ ارضا میشود.
من از هیچ راهی(به جز راههایی که به عالم غریبه میرسد) برای شناختِ بیشتر خودم دریغ نمیکنم.
چون من امنیت را متولد شده از تسلط میدانم و تسلط از شناختهایِ حداقلی و متوسط از هر چیزی به دست میاید.
پس من چطور میتوانم خودم را به جایی برسانم و احساسِ خوشبختی کنم وقتی ندانم «من» واقعن چی هستم؟
چطور خیالم از رفتارم با انسانی راحت باشد وقتی نمیدانم چه کسی چه رفتاری را بر چه مبنایی داشته است؟
میانگرا بودنِ من یعنی؟
من بعد از هر سه ساعت در جمع بودن و بگو و بخند کردن نیاز به سکوت و دوری از انسانها دارم. این منم.
من گاهی صدایم کلِ خانه را برمیدارد و جمع از شوخیهایم منفجر میشود. این هم منم.
من گاهی بیش از یک هفته از خانه بیرون نمیروم. نه در خانه نمردهام، فقط در حالِ احیا و بازسازیِ خودم هستم.
من بعد از چند روز از خانه بیرون نرفتن نیازِ شدیدی به دیدنِ انسانها و پرچانگی و حرف زدن از در و دیوار دارم. خل نشدهام. من عاشقِ انسانها و حرف زدن با آنها هستم.
بعد از سرزنشهایِ بسیار برایِ حدِ وسط نبودن، حدِ وسطترین گویا منم.
«اینقدر حرف نزن کمی سنگین باش.»
«شاید افسردگی و اعصاب داری که یک هفته تو خونه تنها میمونی و مشکلی نداری. به جای مشاوره برو پیش دکتر اعصاب.»
«چرا حد وسط نداری؟ یا خیلی پرحرفی یا خیلی ساکت و افسرده.»
زیاد حرف میزنم؟ زیاد در خانه میمانم؟ دو قطبیام؟
تا قبل از پیدا شدنِ «میانگرا» گمان میکردم دو قطبیام اما امروز با خیالِ راحت میگویم من «میانگرا» هستم.
میانگرا بودنت چطوریه عاطی؟
میانگرا بودنِ من چطوری است؟
من عاشقِ حرف زدن با دوستانم هستم. میتوانم ساعتها با آنها حرف بزنم و آنها نیازی به حرف زدن پیدا نکنند.
من بعد از چند ساعت حرف زدن نیاز به سکوت دارم. میتوانم گوش دهم اما اگر کسی برای حرف زدن نباشد هم مشکلی ندارم. مرا در دنیای خودم رها کنید.
من عاشقِ آدمها هستم. آنقدر که ساعتها رویِ صندلیای راحت بنشینم و به انسانها خیره شوم و تا خطوطِ صورتشان را حفظ کنم.
من از انسانها آنقدرها خوشم نمیآید. دلم نمیخواهد از یک متر بیشتر به من نزدیک شوند. میتوانند گاهی با من صحبت کنند، با یک فاصلهی مشخص. از یک حدی بیشتر باعث رنجشم میشود.
من در زندگیام به انسانهای زیادی نیاز ندارم.
در زندگی دستهای کوچک از انسانهای واقعی و صادق مرا تا آخر عمر کفایت میکند.
من گاهی شدیدن نیاز دارم کسی به من در بهتر کردنِ حالم کمک کند.
من از اینکه کسی دست در خلوتم کند و سعی کند برای تغییر حالم تلاش کند بدونِ اینکه درستیِ انجامش را بداند یا بخواهم متنفرم.
در میانگرا بودن چه چیزی بد است؟
برونگرا یا درونگرا نبودن.
اینکه مدام میگویند: «آخر نفهمیدیم تو چیکاره و چجوریای؟»
اینکه صمیمیترین دوستانت به تو بگویند «مودی».
اینکه سکوتت درک نشود و به هر سکوتت بگویند: «باطریت خوابید؟»
اینکه در ایامِ برونگرایی عاشقت شوند و در ایامِ درونگرایی فارغ؟ یا برعکس؟
از تویِ میانگرا چیزی به یادگاری؟
ما بندگان برگزیدهایم و شما خبر ندارید. ما چیزی را تجربه میکنیم که مردم برایِ آن دست به مخدر میزنند.
وایبِ دوقطبی در سایت میپیچد. (استیکرِ خندهی زیاد)
من شدیدن از میانگرا بودنم راضیام. من هم اوجها را تجربه میکنم هر فرودها.
حس میکنم در پایان در حال گند زدن به پست هستم.
درست همین الان خدانگهدار.
آخرین دیدگاهها