19/دیماه/1402
من و اولین داستان و روز اول چالش.
مجموعه داستان «دربارهی عشق» از چخوف را از استاد کلانتری گرفتم. قبلن قرض گرفته و خوانده بودمش ولی آنقدر تصورِ جلدِ کتاب برایم یادآور احساساتِ شیرین و دوستداشتنیای بود که از او خواهش کردم این کتاب را به من ببخشد.
برای این چالش هم با این مجموعه داستانِ موردعلاقهام شروع میکنم. خواندن این مجموعه داستان را وقتی شروع کردم که تحت فشارِ روحیِ زیادی بودم. با حقیقتهای تلخی از زندگیام صورت به صورت صحبت میکردم. توقعم این بود که این داستان ها کمکم کنند ذهنم برای لحظاتی صورت آن مشکلات را فراموش کند. که مبادا دمایش بیش از حد بالا برود و سلولهایش بسوزند.
و چه توقع بیجایی از داستانهایی که نویسندهشان چخوف بود. باری چخوف کمک در جهت فراموش کردن رنج و سختیها کسرشان به حساب میآید. اینطور از صورتش حس میکنم.
با هر داستان حس میکردم چخوف دستش را بر شانهام میاندازد. مرا با خودش به پیادهرویای دلنشین میبرد و در حین نشان دادنِ یک مسیرِ زیبا، در نهایت مرا به محلی که از آنجا پیادهروی را شروع کردهایم برمیگرداند. چخوف برای من یادآورِ ان عموهایِ جهانگرد و همهچیزدان است که ذوقزده با او همصحبت میشوی تا زیباییهای مکانهایی که او رفته و تو نرفتی را ببینی. با شیرینزبانی شروع میکند. گرم حرف میزند. با لعاب تصویرسازی میکند. اما در نهایت به تو میفهماند همهجای جهان مثل همان خرابشدهای است که تو در آن ساکنی.
چخوف برای من نویسندهایست که از پشتِ یقه میگیردم و محکم پای موضوع و جهانی که از آن می گریزیم می نشاندم.
پولینکا
میتوانم در این پستها اسپویل کنم؟
اسپویل؟
داستان دربارهی دختر یک خیاط است که به خرازی میزود. خرازیای که در آن پسری او را دوست دارد. برای اینکه آن پسر از مهمانی دیشب با دلخوری زود رفته است. چرا؟ چون آن دختر را زیادی نزدیکی پسرِ داشنجویی که به تازگی به آنجا آمده دیده. چشمانش به آن پسر زیادی برق زده است.
پسر مدام تکرار میکند که این پسر دانشجو(در آن زمانها دانشجوها ارج و قربی داشتهاند. دانشجو بودن هم در قدیم) شما را رها میکند. شما را بازیچه کرده است. خجالت خواهد کشید که شما را بین مهمانهای دکتر و وکیلش ببرد. و شما را «کوچولویِ خنگ» صدا خواهد کرد.
دختر و پسری که گویا قبلن یکدیگر را دوست داشتهاند اما الان دختر پسری دیگر را دوست دارد.
«پلاگهیا سرگهیونا، رهاتان میکند!»
بخش هایی از داستان که مرا به فکر فرو برد و از آنها خوشم آمد:
«همهچیز برایم روشن است، چه دلیل دیگری میخواهید؟ من عزت نفس دارم. دوست ندارم چرخ پنجم ارابه باشم. چه پرسیدید؟»
چرخ پنجم ارابه. چرخ پنجم ارابه. چرخ پنجم ارابه. چه کسی دوست دارد چرخ پنجم ارابه باشد؟
«نیکلای تیموفهایچ زیر لب میگوید: «وانمود کنید به اجناس نگاه میکنید.» به طرف پولینکا خم میشود و زورکی لبخند میزند، «خدا حفظتان کند، چقدر رنگپریده و بیمارید، انگار صورتتان پاک عوض شده. پلاگهیا سرگهیونا، رهاتان میکند! اگر یک روز هم با شما ازدواج کند با عشق نیست، از زورِ نداری و بهامید پول شماست، کلی اثاثیه حسابی بهعنوان جهیزیه میگیرد و بعد هم تحقیرتان میکند. شما را از مهمانها و دوستانش پنهان میکند برای این که درس نخواندهاید، و میگوید: “کوچولویِ خنگ” واقعا میتوانید رفتار مناسبی در جمع پزشکها و وکلا داشته باشید؟برای آنها شما یک خیاطید، یک موجود نادان.»
«من لازم است با شما صحبت کنم، نیکلای تیموفهایچ همین حالا بیایید!»
«دربارهی چه حرف بزنیم؟ حرفی نیست که بزنیم.»
«شما تنها کسی هستید… که مرا دوست دارد. جز شما کسی نیست که با او حرف بزنم.»
«نه از جنس نی، نه از استخوان معمولی، فقط از استخوان واقعی آروارهی نهنگ… دربارهی چه حرف بزنیم؟ حرفی نیست که بزنیم… ببینم، امروز با او گردش نمیروید؟»
«می… میروم.»
«جریان جاریِ این داستان فوقالعاده بود.»
برجسته ترین بخش این داستان جریانِ اطرافش بود. به زیبایی به تصویر کشیده شده بود و هیچ جا متوقف نشد. جریان هیچجا از دست نرفته بود.
بینِ دیالوگها و احساسها در مغازه بودن را هرگز از یاد نبردم.
بخشهایی با نیکلای نگران بودم که مشتری یا فروشندهای بفهمد چی بین آنها رد و بدل میشود.
بخشی هم همراه پولینکا «به جهنم که میبینن»ی به مشتریها گفتم و به او حق دادم که با عجز از سردرگمی گریه کند.
آن بخش از داستان:
«نیکلای تیموفهایچ آهسته میگوید: «حرف چه کمکی میتواند بکند؟» و رنگپریده شانه بالا میاندازد، هیچ حرفی لازم نیست… اشکهایتان را پاک کنید، همهچیز روشن است. من… من هیچ میل ندارم…»
در این لحظه فروشندهی بلندقد و لاغری به هرم جعبهها نزدیک میشود و به مشتری میگوید:
»مطابق میلتان نبود؟ خاصیت کش آمدنش برای بند جوراب عالی است، خون را بند نمیآورد، از نظر پزشکی تایید شده است…»
نیکلای تیموفهایچ جلو پولینکا میایستد و میکوشد او و ناآرامیاش را پنهان کند.»
در بخش خالیِ صفحهی آخر داستان نوشتم:
«تشویش. غم. تاکید. باور درون. درون؟
حرفهای بیرونیِ او تاییدی بر تشویشهای درونش است.
این وسطها اینکه فکر کرد او دوستش دارد از کجا آمد؟
نیکلای تاکید دارد که با او بدبخت میشود. چرا؟ چون میخواهد خودش خوشبختش کند؟ توانایی خوشبخت کردنش را در خودش میبیند در او نه؟ یا حسادت میکند؟
او میداند که احساسش یکطرفه است. یکطرفه است؟ یا او به خاطر جریانهای روحیروانی و اعتمادبهنفس و تکرارهای اطرافش اینطور فکر میکند؟»
نظر شما چیست؟ این مدل نوشتن از داستان چطور است؟
نامهای به پولینکا:
«پولینکای بلوندِ بغلی، امیدوارم تصمیم درست را گرفته باشی.
خوشبینانه آرزو میکنم جوانک دانشجو عاشق تو باشد و نیکلای دماغ سوخته شده باشد ولی دلم برای سوختن دماغ برنز نیکلای هم میسوزد.
نمیدانم بهتر است که تو به مرادت برسی یا نیکلای. نفهمیدم او عاشقتر است به تو یا تو عاشقتر به دانشجو.
در هر صورت امیدوارم کنار کسی بروی و بمانی که هیچوقت و هرگز برایش چرخ پنجم ارابه نباشی.»
3 پاسخ
این و استاد تو یکی از وبینارهاش خونده بود
«نظر شما چیست؟ این مدل نوشتن از داستان چطور است؟»
قشنگه
ولی دلم برای نیکلای هم میسوزه
داشتن یک عشق یه طرفه خیلی بده
تازه اینکه بدونی کسی که دوسش داری یکی دیگه رو دوست داره
آره. وقتی به این چیزا جدی فکر میکنی متوجه میشی همون بهتر که این چیزا رو خدا مدیریت میکنه😂
آره واقعا