چگونه بگوییم که ببینند

در ماشین نشسته‌ایم. من عقب سمت راست او پشت فرمان. پاهایش را بالا آورده است و رویِ صندلیِ شاگرد انداخته. به در تکیه داده است.

«چگونه چی تا چی؟»

گیج نکاهم می‌کند.

با دست راستم به شیشه می‌کوبم: «چگونه سه نقطه، تا سه نقطه.»

گازی به هویجی که در دست دارد می‌زند. به هویجی که به من تعارف نزد نگاه می‌کنم.

«من توی چی خوبم؟»

با صدا هویج را می‌جود: «بیان احساسات؟»

«احساسات؟»

چشمانش برق می‌زند. پوستش هم. سرش را تندتند به تایید تکان می‌دهد.

«من فکر کردم تو تعریف کردن. حرف زدن.»

«تعریف کردن احساسات دیگه.»

«وقتی من چیزی رو تعریف می‌کنم تو می‌تونی ببینیش؟»

«تو چیزی تعریف نمی‌کنی.»

می‌خندم: «اونایی که تعریف می‌کنم. مثلن حرف زدنم از مدرسه. سمینار رفتنم.»

ابروهایش را بالا می‌برد: «آرهههه.»

«خب؟ می‌تونی چیزی که تعریف می‌کنمو تو ذهنت ببینی؟»

«آره. چون با کل بدنت تعریف می‌کنی.»

«به نظرت چی باعث میشه وقتی من چیزی رو تعریف می‌کنم تو ببینیش؟»

هویجی که در دستش بود تمام شده است. آخرش هم من چیزی از آن هویج نخوردم. از انگشتانش برای شمردن کمک می‌گیرد: «جزئیات. حرکات دست و بدنت. صورتت صورتت. همه‌ی حس و حالت تو صورتت مشخصه. همون که قبلن گفتم. حرفم نزنی از صورتت مشخصه چته.»

سرم را تکان می‌دهم و به پاساژی که کنارش ایستاده‌ایم نگاه می‌کنم. من برایِ نشان دادن گفته‌هایم سخت تلاش می‌کنم. البته این را فقط او می‌فهمد. فقط او چون فقط به او همه‌چیز را نشان می‌دهم.

 

کلمات قلمِ نقاشی در ذهن

 

بعد از خواندن بخش اول کتاب «داستان‌های کوتاه از مهشید امیرشاهی» با چشمانی درشت و براق از شگفتی می‌گویم: «انگار داستان نیستن نقاشی‌ان.»

کلمات اگر به درستی و با اعتماد استفاده شوند می‌توانند در ذهن مخاطب نقاشی بکشند.

اولین سوال، با چه کسی حرف می زنیم؟

چه حسی به شخصی که با او حرف می‌زنیم داریم؟ با توجه به شناختمان چه سبک حرف زدنی در او تاثیرگذار است؟ او پذیرای چه حرف‌هایی هست اصلن؟ بعضی انسان‌ها گوششان به بعضی فرم ها قفل است.

اگر فرم چیدمان جمله‌ها را مثل صورهای فلکی یا نمودار اتصال عناصر یا ترکیبات بدانیم، هر فرم و چیدمانی به گوش هر انسانی فرو نمی‌رود.

پس اولین چیزی که مهم است این است که ورودیِ روح و ذهن مخاطب را پیدا کنیم. جمله‌ها در گفتگو شکلی دارند و وقتی به درستی شنیده می‌شوند که مناسب گوشِ مخاطب باشند. هر حرفی به هر گوشی ورود نمی‌کند.

انسان‌هایی که هر حرفی را می‌توانند با حداقلِ سلامت بشنوند و بفهمند انسان‌هایی با گوش‌های گردند. هر شکلی شاید به سختی ولی در نهایت از گوششان رد می‌شود.

انسان‌هایی که خیلی سخت حرف انسان را متوجه می‌شوند انسان‌هایی هستند که گوش‌هایشان سوراخی کوچک است. عنصر و جمله را باید اتم به اتم به گوششان وارد کرد.

که بعضی عناصر اتم‌های درشتی دارند و کلن از گوششان تو نمی‌روند.

پس ما باید مخاطب‌مان را بررسی کنیم. که این با چند بار صحبت با او ممکن می‌شود. هر بار به سبک و روشی متفاوت گفتگو را پیش ببریم تا بفهمیم چه چیزهایی در او تاثیری ندارد و چه موضوعات و بیان‌هایی او را تحت تاثیر قرار می‌دهد و کنجکاو می‌کند.

شاید هم گوش‌ها دایره‌هایی ارتجاعی هستند. کوچک و بزرگ می‌شوند. عواملی چون علاقه به شخص یا موضع، نیاز یا اجبار هم بر سایزشان تاثیر دارد.

 

صداقت

 

در کتابی که این روزها با دقت و علاقه‌ای وافر مطالعه می‌کنم «سبک‌ها و مهارت‌های ارتباطی» تعریفی جالب از صداقت را خواندم.

«صداقت طیفی است که به میزان هماهنگی این سه زبان اطلاق می‌شود. هنگامی که عمل من(زبان دیداری یا بدن)، آنچه می‌گویم(زبان گفتار) و نحوه‌ای که می‌گویم (زبان لحن) با هم هماهنگ باشد، رفتار و ارتباط صادقانه تلقی می‌شود.»

این دلیلی است که من به خاطرش به گفته‌ی مادرم گوش نکرده و به دو خط بین ابروهایم ژل تزریق نمی‌کنم.

اینکه وقتی عصبی‌ام اخم کنم و کلِ خشمم از صورتم منتقل نشود مرا عصبانی‌تر می‌کند. وحشتناک است.

من وقتی حرف می‌زنم از دست‌هایم کمک می‌گیرم. از تک‌تک عضلات صورتم کار می‌کشم.

من وقتی صحبت می‌کنم با صداقت هر چه در درونم است را بیان می‌کنم. مطمعنم آخر یک روز یک نفر یک جوری مرا به خاطر این صداقت می‌کوبد.

آنقدر که هر چیزی که در درونم جاری‌ست در گفتگو هم جاری‌ست.

پس اگر قرار باشد بگویم چطور چی؟

اینطور که در گفتگو اول با درونتان و بعد با مخاطبتان صادق باشید. حرفی که تاییدی بر جریان‌های درونی‌تان نیست به زبان نیاورید.

و از زشت شدن نترسید.

اوایلی که سعی می‌کردم صورتم زیاد چین و چروک نیوفتد ترجیح می‌دادم صحبت نکنم.

یعنی من کلن با انسان‌های خیلی کمی با تمام وجود صحبت می‌کنم اما وقتی واقعی صحبت می‌کنم با تمام وجود صحبت می‌کنم.

نه نه نه. من کلن صادق صحبت می‌کنم. شوکه شدن را در اولین گفتگوها در صورت طرف می‌بینم. من به کسی لبخند نمی‌زنم مگر اینکه واقعن دیدنش لبخندی در روحم به وجود آورده باشد.

من وقتی ناخوشم پیش انسان‌هایی که کمکی از دستشان برنمی‌آید نمی‌روم. چون صورتم خوشحال نبودن را فریاد می‌زند.

من وقتی عصبی‌ام از انسان‌ها «استغفرالله» گویان رو می‌گیرم و به آنها پشت می‌کنم چون ممکن است بر اثر نگاه کردن به صورتشان رگ‌های چشمانم جر خورده خونریزی کنند.

از اول اینطور بوده‌ام؟ نه. بعد از دیدن سریال «خاطرات خون‌آشام» و «دیمن سالواتوره» اینطور شدم.

من از این بازیگر خوشم آمد چون با وجود نقش منفی بودن تمام وجودش نفرت و شوخی و بدجنسی‌اش را به نمایش می‌گذاشت. نقشش منفی بود ولی صادق بود.

موضوع بعدی کلمات است. چطور جمله‌سازی و لحن را انتخاب کنیم؟

جواب: وقتی اتفاقی می‌افتد خوب نگاه کنید. فکر کنم کلن نیاز به آگاهی داریم. آگاهی به تک تک لحظاتمان. و بعد خودمان. باید با جزئیات به انسان‌ها، محیط و خودتان دقت کنید تا بتوانید وقتی حرف می‌زنید از اطراف و احساسات و انسان‌ها صحبت کنید. این برای نشان دادن است. برای نشان دادن اول باید خوب ببینید. چه خاطره و اتفاقی را، چه موضوع و بحثی را.

 

چرا باید اینطور باشیم؟ چطور؟

 

من چرا اینطورم؟ چون از صداقت خوشم می‌آید. چون این برایم معنای صداقت است. چون اینطور بودن به وقت خوشی به خوشی‌ام عمق می‌بخشد و به وقت غم به غمم وضوح.

چون دوستانم می‌توانند بهتر درکم کنند و برای اذیت نشدنم محیط را برایم فراهم کنند.

اینطور بودن دوستانم را برای من قابل تکیه می‌کند. آن‌ها هم می‌توانند به عاطفه‌ای که حالش را از صورتش می‌فهمند تکیه کنند.

به نظر من اینطور صحبت کردن از داشتنِ نگاهی درست به درون در هر لحظه می‌آید و این نگاه به انسان جذابیتی متفاوت می‌دهد. صداقت. جذابیت. نمی‌دانم.

برای من زندگی کردن را آسان‌تر می‌کند. شما هم علت خودتان را پیدا کنید. یا اصلن علتی پیدا نکنید. جهان به هر مدل انسانی نیاز دارد. شما از چروک‌ها و به وقت خجالت پایین رفتن در صندلی‌ها خودداری کنید.

شما ستون فقرات‌تان را صاف نگه دارید. درونیات‌تان را در درونتان حل کنید و با کسی مطرح نکنید. صورت‌تان را به تابلویی زیبا تبدیل کنید. و از آن تابلو تا پایان عمر محافظت کنید.

من می‌خواهم شبیه نقاشی ونگوگ باشم. چروک و درهم.

چطور اینطور باشیم؟ چطور ندارد که. از این‌طور بودن نترسید. همین.

 

دیمن سالواتوره

 

این بخش متعلق به جمع بندی است. جمع‌بندی؟

من با تک‌تک عضلاتِ جسم و صورتم، تک‌تک پرتوهایی که در روحم تابیده می‌شوند را نشان می‌دهم. من تشنه‌ی دیدنِ هر چیزی در این جهان هستم. از اینکه چرا و چطوری برگ‌های درخت کاج از وسط نصف می‌شوند تا اینکه پسر بچه‌ای که اوتیسم دارد چطور پارکتِ مرکز را تابلو می‌بیند و می‌خواهد به داخل آن تابلو برود.

برای خوب حرف زدن از چیزی باید آن را خوب مزه کرد و برای این خوب مزه کردن نیاز به آگاهی در آن لحظه داریم.

برای اینکه چیزی که می‌گوییم دیده شود باید عناصر درست را از گوش و تصاویر درست را از چشم روانه کنیم.

این وسط‌مسط‌ها بگویم که الان دلم می‌خواهد بحث را نصفه رها کنم و بروم پی کارم چون حس می‌کنم بحث برای من سنگین است. در حد من نیست.

پس ما برای اینکه بتوانیم تاثیرگذار صحبت کنیم نیاز به حداقل شناخت از مخاطب، حداقل شناخت از خودمان و موضوع داریم. و بعد انتخاب هوشمندانه و صداقت.

شناختنِ شکلِ گوشِ مخاطب، انتخابِ ترکیب و چیدمانِ لغات مناسبِ گوش او.

برای اینکه بتوانیم به درستی ترکیب و کلمات را بچینیم هم نیاز به شناخت و تصویرِ واضح و مناسب از موضوع داریم.

شناخت از خودمان به چه کاری می‌آید؟ آنجایی که سوختِ لازم برای ساخت ترکیبِ مناسبِ مخاطب تامین شود. آنجایی که برای انتقال از جان مایه بگذاریم. از آنجایی که صداقت تیرِ خلاصِ تاثیر است و مستقیم برناخودآگاه مخاطب تاثیر می‌نشیند.

الان که دوباره به خودم نگاه می‌کنم، از خودم که پنهان نیست از شما چه پنهان حس متخصص گفتگو و رابطه را دارم. عینک دودی ام کو؟ لعنتی من عینک دودی ندارم/:

 

خودمان بودن

 

این بخش بخشی با نام «آزادنه» است و قرار است اگر چیزی ته دلمان ماند اینجا بنویسیم.

چیزی که ته دل من است؟ چیزی ته دل من نیست. من همه چیزرا بی هیچ دغدغه‌ای تایپ کردم. من دغدغه‌هایم را تایپ می‌کنم.

موضوع‌مان درباره‌ی تاثیر در گفتگو است ولی من می‌خواهم بگویم: «خیلی خودتان را زیر و رو نکنید.» کسی که این کار را زیاد انجام می‌دهد می‌گوید. اگر به خودتان آسان بگیرید و فقط حواستان باشد که به خودتان سخت نگیرید موضوع حل می‌شود.

روحتان خودش راهش را به روحِ آدم‌ها پیدا می‌کند.

اصلن نمی‌فهمم از چه حرف می‌زنم. از اینکه در این زمینه ادعای کوفتی‌ای داشته باشم متنفرم. تمام مدت نوشتن متن بخشی از من می‌گفت: «چه غلطا چه ادعاها.»

و حتا الان هم می‌گوید: «آدم باش منتشرش نکن.»

و من مثل یک حیوان منتشرش می‌کنم. خر نه‌ها، بـــبر. ببر.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

5 پاسخ

  1. شاید هم گوش‌ها دایره‌هایی ارتجاعی هستند. کوچک و بزرگ می‌شوند. عواملی چون علاقه به شخص یا موضع، نیاز یا اجبار هم بر سایزشان تاثیر دارد.

    دقیقا همینطوره علاقه به شخص یا موضوع گوشاتو بزرگ بزرگ میکنه.

    من وقتی صحبت می‌کنم با صداقت هر چه در درونم است را بیان می‌کنم.
    کاش منم بتونم یه روزی اینجوری درونم و بیان کنم.
    من خیلی داغونم اصلا بلد نیستم احساساتم و بیان کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *