غم را هضم کنیم تا سوءِهاضمه نگیریم

19/دی/1402.

فلکه مفید، برج مفید.

سه‌شنبه است و طبق معمولِ این سه هفته به جای خانم بزم به خانه‌ی روانپویشی آمده‌ام.

پشت میز نشسته‌ام تا پست تکلیف سایت نویسنده را بنویسم. پستی مرتبط به حرف زدن. عنوانش را مهدیس پیشنهاد داده بود.

«چطور حرف بزنیم تا شنیده شویم.»

هیچ اعتمادبه‌نفسی برای نوشتنش ندارم اما نوشته‌ام. پیامی را از شخصی دریافت می‌کنم.

«چیشده ماجرا چیه؟»

اخم می‌کنم: «چی چیشده؟»

پیام‌های بعدی. جواب‌های بعدی. صفحه‌ی لپ‌تاپ پیش رویم سیاه شده است. توری دورِ قلبم پیچیده شده است. هی تنگ می‌شود. هی تنگ می‌شود. بیرون زدنِ بافتِ گوشتیِ قلبم از بینِ تور را حس می‌کنم. می‌بینم. دردی از قلبم به سرم حمله می‌کند. این غم است. صدایی در گوشم با سلول‌هایی سبک پخش می‌شود«غمت رو ببین عاطفه.»

گوشی را روی میز رها می‌کنم. متنی که نوشته‌ام را پاک می‌کنم. انگشتان شصتم را روی گونه‌هایم می‌گذارم و هشت انگشتم را بین موهایم می‌برم. با فشار سعی می‌کنم پیشانی‌ام را جمع کنم. اشک به چشمانم می‌دود و غم به نگرانی‌ام به عنوان یک منشی غالب میشود.

غم؟

غم.

تکرارش می‌کنم. غم. غم غم غم. غم و غصه.

در جلسه‌ی درمان خانم ملاعلی گفت که غم اصیل‌ترین احساس است. در پستی در اینستاگرام جردن پیترسون در حالی که روی صندلی نشسته است و مثل همیشه پایِ راستش را رویِ پایِ چپش انداخته می‌گوید غم اصیل‌ترین احساس است. برای توضیح این موضوع تکیه از صندلی برمی‌دارد. لبهایش را به میکروفون نزدیک می‌کند و پست با معرفیِ اصیلِ بعدی که زورش به غم می‌رسد تمام می‌شود. «عشق».

غم؟ غم.

 

من و غم، شما و شادی

 

فکر می‌کردم از شکم مادر افسرده متولد شده‌ام. از اینکه مخاطبی بیاید و بگوید: «از کانالت لفت دادم چون از مزخرفات غمگینت خسته شدم.» وحشت دارم. یک‌بار دوستی آمد و گفت: «چته اینقدر غمگین می‌نویسی؟ آرااام باش.»

اعتراف می‌کنم از نوشتن درباره‌ی غم لذت می‌برم. اعتراف می‌کنم دوشیزه غم را دوست دارم. اعتراف می‌کنم در کشتی با غم کلِ روح و روانم منبسط‌منقبض می‌شود و من حس این انقباض و انبساط را دوست دارم.

این اعترافات من بعد از گذراندنِ یکی دو حمله‌ی شدید توسط غم است.

اعتراف می‌کنم گاهی به خودم شک می‌کنم که جنون غم دارم.

چرا غم؟

غم. موضوع این است که من اول با غم آشنا شدم. موجودی با عنوان خوشی و خوشحالی وجود دارد اما برجسته‌ترین شخص و شخصیت و وجود در زندگی‌ام غم است. در کودکی اضطراب بود. از سیزده سالگی که یکهو بزرگ شدم تبدیل به غم شد.

هیچکس برای من توضیح نداده بود که در جهان موجودی یک چشم به عنوان غم وجود دارد که تو را بیشتر از همه دوست دارد.

دوشیزه غم. در کانال تلگرامم درباره‌ی او بارها نوشته‌ام.

از سیزده سالگی با غم به شکل رسمی آشنا شدم. برای گریز از او چه کارها که نکردم. تک‌چشمش را همه‌جا در هر جمعی حس کردم.

از او وحشت‌زده و گریزان، او همه‌جا در هر لبخندی پنهان بود.

آن‌روز که به تهران می‌رفتیم برای مهدیس توضیح دادم که: «اگر بگیم حس و حال آدم دو بخش داره، یه بخشِ سطحی که مدام در حال تغییره، و یه بخش عمیق که یه‌جورایی هسته‌ست و در هر حالِ سطحی‌ای در نهایت به اون می‌رسیم، بخشِ درونی و عمیقِ من همیشه غم بود. اونقدر که چند بار به چندتا مشاور گفتم من حس می‌کنم افسرده به دنیا اومدم و قابل تغییر نیست.»

پس من غم را غلیظ‌ترین وجود در وجودم می‌دانم. من با غم رابطه‌ای تنگاتنگ دارم. مدام از او می‌نویسم. برایش شخصیت‌پردازی کرده و داستانکی نوشته‌ام. گاهی برایش نامه می‌نویسم. گاهی با او به خواب می‌روم، با او بیدار می‌شوم.

و در نهایت این روزها هسته‌ی احساساتم آرامش است. نه شادی و نه غم. آرامش. آرامشی که گاهی در اطرافش غم می پیچد و می‌چرخد گاهی شادی. این آرامش نتیجه‌ی رابطه‌ای مسالمت‌آمیز با غم است.

این رابطه را مدیونِ جلساتی درمانم هستم. پس من و غم، شما و شادی.

می‌توانید مرا در غمِ خالص رها کنید و به شادی‌هایتان بروید. می‌توانیم یکدیگر را به دوئلی دعوت کنیم.

شما با شادی به نبرد بیایید من با غم. بیایید ببینیم کداممان می‌توانیم بیشترین بهره را از بودن در آن احساس ببریم.

البته، این دوئل یکهویی رنگ می‌بازد چون غم اصیل‌تر است. نه؟

پس من اصیل را با این که دردناک است برمی‌دارم، شما شادی را بردارید.

 

غم رحمی برای شادی

 

سوالی برای من وجود دارد که دلم می‌خواهد شما به آن جواب دهید. اما از آنجایی که هیچ‌وقت هیچ‌کس به تاکیدهایم محل گربه نمی‌گذارد خیلی اصرار نمی.کنم.

سوال:

«آدمی در جهان هست که هرچندوقت یکبار با غم روبه‌رو نشود؟»

نیست مسلمن. هست؟ هست. من متوجه شده‌ام که، بعضی‌ها دنیا به آن‌ها آسان می‌گیرد، بعضی‌ها هم دنیا را به هیج‌کجا نمی‌گیرند. شاید هم دنیا با آن‌هایی که به هیچ حسابش می‌کنند آسان می‌گیرد.

هر چه که هست من جزو هیچ‌کدام نیستم. چون من نه خوشم می‌آید به دنیا آسان بگیرم، نه دنیا از من سرتق خوشش می‌آید که با من آسان بگیرد.

هرچندوقت یک‌بار حس می‌کنم در حال پوست انداختن مثل یک مار هستم، با این تفاوت که نه ورودی مار است نه خروجی. ورودی جوجه‌ای زرد و کاکلی به اسم عاطی‌ست و خروجی کروکدیلی سبز (رنگش را دوست دارم حداقل) به اسم عاطفه.

شما اینطور نیستید؟ یعنی شما هر چندوقت یک‌بار با غم رو به رو نمی‌شوید؟

غم برای من شبیه یک اتاق است. اتاقی سرد و تاریک. من از تاریکی میترسم. من سرمایی هستم. هر چندوقت یک‌بار به اتاقی تاریک پرت می‌شوم. گاهی هم به میل خودم وارد اتاق‌های قبلی می‌شوم. قبلن دقیق همان‌جایی که پرت شده بودم می‌ماندم. چشمانم جایی را نمیدید قدمی برنمی‌داشتم. حضلاتم منقبض می‌شدند. همانجا می‌نشستم. زانوانم را بغل می‌کردم تا کسی نوری بیاندازد. خدا نوری بیاندازد. مخلوقی دری باز کند. هر چیزی. من منتظر می‌ماندم. و منتظر می‌ماندم. در نهایت خدا با دلسوزی‌ای خدایی اندکی نور می‌تاباند. که نمیرم. جواب نبود ولی. چون من به ماندن و کز کردن و منتظر ماندن عادت کردم.

چطور شروع شد؟ خیلی سخت شروع شد.

تنها کاری که من برای در آمدن از تاریکی‌ها انجام می‌دادم تیز کردن گوش‌هایم بود. «رفتن به مشاوره.» همین و بس. هیچ صدایی نمی‌آمد ولی. مشاورهای قبلی نمی‌توانستند کاری کنند. صدای‌شان برای راهنمایی به من به اتاق نمی‌رسید.

صدای این درمانگر به اتاق رسید. به گوش‌هایم.

این روزها وقتی به اتاق پرت می‌شوم چه می‌کنم؟

هنوز هم طبق عادت اولین حرکت نشستن در همان مکان و کز کردن و ترسیدن است اما، آرام دستانِ پیچیده به دورِ پاها به دورِ خودم می‌پیچد. دستانم را بالا می‌آورم و خودم را به آغوش می‌کشم.

دهانِ خودم را باز می‌کنم. صدای خودم را تولید می‌کنم. صدایم در اتاق اکو می‌شود.

«اشکالی نداره. اشکالی نداره. نترس. ما از پسش برمیایم. این فقط یه اتاقِ عاطی. این فقط یه اتاقِ.»

آرام شانه‌هایم را ماساژ می‌دهم:«هیچ‌کس نمی‌دونه که ما تو این اتاقیم. ما فقط خودمونو داریم. ما باید بریم تو دل چیزایی که ازشون می‌ترسیم. امام علی گفته. تکرارش کن؟ تکرار کن عاطی؟»

چشمانم آرام باز می‌شوند. از دیدنِ اجنه می‌ترسم. بسم الله می‌گویم. کفِ دستانم را به یکدیگر می‌مالم تا گرم شوم. دستِ چپم را دورِ پهلوهایم می‌پیچم تا سرما به پهلوهایم نفوذ نکند. از جا بلند می‌شوم. با خودم حرف می‌زنم.

«این اتاق چیه؟ بهش فکر کن عاطی.»

مغزم از کار افتاده است. قلبم را به یاری صدا می‌کنم.

«عاطی عاطی عاطی. تو چرا توی این اتاقی؟ چون اون رفتاری که می‌خوای رو با تو نداره.»

در حال حرف زدن دستِ راستم را جلو می‌برم و با احتیاط قدم برمی‌دارم.

«کی رفتاری که باید و با ما نداره؟ چرا؟ ما رفتار بدی با اون داشتیم؟ نه نه. اصلن چرا اهمیت میدیم؟ چرا اون شخص برامون مهمه؟»

دستم به دیوار می‌خورد. وجب‌به‌وجب لمس می‌کنم: «چون ما به دوست داشته شدن نیاز داریم. ما به عشق نیاز داریم. ما به آدما نیاز داریم. ما به احترام نیاز داریم.»

دستم کلیدی را لمس می‌کند. می‌زنم. اتاق روشن می‌شود. چهاردیواری‌ای بدون در. دیوارهایی طوسی. آب گلویم را قورت می‌دهم.

کنارِ دیوار می‌نشینم و سر می‌خورم.

«رفتار خوبی باهاش داریم ولی رفتار خوبی با ما نداره. رفتار خوبی داریم اما رفتار خوبی نداره. درست رفتار می‌کنیم اما درست رفتار نمی‌کنه.»

بغض گلویم را می‌گیرد. اشک جاری می‌شود. صدایِ هق‌هقم بلند می‌شود.

«اون به اندازه‌ی کافی و سالم ما رو دوست نداره.»

خودم را برای گریه کردن آزاد می‌گذارم. رویِ زمین کنار دیوار دراز می‌کشم. پاهایم را داخل بدنم جمع می‌کنم و دستانم را دورش می‌پیچم. چون جنینی کز کرده نیازهایم را به آغوش می‌کشم.

محبت را از قلبم به اطرافم روانه می‌کنم. بازوهایم را آرام ماساژ می‌دهم.

«اشکالی نداره عاطی. اشکالی نداره. قرار نیست همه ما رو دوست داشته باشن. قرار نیست همه اونی باشن که ما می‌خوایم.»

چشمانم را می‌بندم.

«قرار نیست ما عزیز همه باشیم. همین دو سه نفری که خالصانه دوستمون دارن کافیه. کافیه.»

دمی عمیق و سبک می‌کشم:«تازه ما خودمون خودمون و خیلی دوست داریم. خیلی. تو قشنگترین چشم‌ها رو داری عاطیِ من.»

چشمانم سنگین می‌شوند. عضلات لبم به لبخندی کوچک می‌لرزند و برمی‌گردند.

«من عاشق نوشته‌های توام. تو قلب و روح خیلی قشنگی داری.»

قلبم گرم می‌شود. لبخند می‌زنم:« ما از پس این زندگی برمیایم. مطمعنم. ما با سر بلندی می‌ریم پیش ربنا.»

جسمم گرم و سنگین می‌شود. پلک‌هایم را با لذت خواب‌آلودگی نیمه‌باز می‌کنم. روبه‌رویم دریاست. دریایی که انتهایش به ربنا رسیده. صدای موج در گوشم می‌پیچد. لبخندم بیشتر کش می‌آید.

«بخواب قشنگم. تو از قشنگی‌های دنیایی. خودت اینو می‌دونی.»

 

اگر غم به شما حمله کند چیکار می‌کنید؟

 

گریز از غم بی‌فایده است. غم با نخی نازک که به هیچ وجه پاره نمی‌شود به هسته‌ی روحِ آدمی متصل است. هر چقدر بدوید و به او پشت کنید فقط نخ کشیده می‌شود و کش می‌آید. هسته‌ی روحتان درد می‌گیرد یا غم به خاطر کش آمدن نخ محکم‌تر به شما برخورد می‌کند.

از گریز از آن دست بکشید. نخی که به پشت رفته است را جلو بیاورید. ببینیدش. لمسش کنید. نترسید. این فقط یک نخ است.

و آن نخ به چی متصل است؟ به نظرِ من به دوشیزه غم. به موجودیتی در جهان که خودش هم از دردهایی که به ما می‌دهد غمگین است.

دوشیزه غم از اینکه همیشه باعثِ درد می‌شود و از او می‌گریزیم غمگین و افسرده است.

نخ را بگیرید و به او سر بزنید. به دوشیزه غم برسید. با او آشنا شوید. وقتی ترس و خشمتان کنار برود، وقتی هیجاناتِ شدیدتان آرام شود رابطه‌ی شما با او می‌تواند معجزه کند. رهایی‌ای به او و پختگی‌ای به شما بدهد.

شما تا مرگ به او متصل‌اید. بهتر است به موجودی وصل باشید که هردو از هم متنفرید، یا موجودی که باهم آشنایید و رابطه‌ای مسالمت‌آمیز دارید؟

 

غمِ اصیلِ لعنتی

 

غم اصیل‌ترین احساس است. روح اصلی‌ترین وجود؟ این دو به یکدیگر متصل‌ند. ما از غمگین بودن متنفریم. از آن می‌گریزیم. ولی رهایی‌ای وجود ندارد.

غم را چون ابرویی پرپشت بپذیرید. درست است که سریع و تندتند در می‌آید و اگر به آن نرسید از شما موجودی با صورت عجیب می‌سازد، اما نعمتی‌ست که شما را از هاشور و کاشت رهایی می‌دهد.

به آن برسید و مدام به ابروهایتان مدل دلخواهتان را بدهید.

 

نامه‌ای به دوشیزه غم

 

از اینکه در بخش قبلی تو را لعنتی خطاب کردم شرمنده‌ام. به خاطر این است که مخاطبان محترم هنوز صورت زیبای تو را ندیده‌اند.

در چه حالی؟ دیروز یکدیگر را دیدیم راستی.

ویوی خانه‌ی روانپویشی فوق العاده است نه؟

از اینکه دیشب با یکدیگر خوابیدیم خوشحالم. لالاییِ خوبی بود.

دوشیزه غمِ عزیزم. این روزها زیاد به یکدیگر سر می‌زنیم. زیاد درد می‌کشم. اما من مرهم‌هایت را خیلی دوست دارم.

راستی، تو خیلی زیبا نقاشی می‌کشی. گربه‌هایی که امروز روی پانسمانم بودند را خیلی دوست داشتم.

دوست داری برایت یک گربه بخرم؟

لعنتی گربه خیلی گران است نمی‌توانم حتا برای خودم بخرم. بیا به عروس‌هلندی اکتفا کنیم. سپرده‌ام به دایی‌شاهینِ بی‌عروس. آدم اینقدر بدقول؟

ولی قول. به زودی یک عروس‌هلندی با نامِ «مونی» خواهیم داشت.

اگر بگویم دوستت دارم سرزنشم می‌کنند. ولی من دوستت دارم گیسو کمند.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

3 پاسخ

  1. خیلی قشنگه نوشته هات و دوست دارم عاطفه

    یه چیزی بگم این وسط
    با خوندن این
    «رفتار خوبی باهاش داریم ولی رفتار خوبی با ما نداره. رفتار خوبی داریم اما رفتار خوبی نداره. درست رفتار می‌کنیم اما درست رفتار نمی‌کنه.»
    یاد یه کسی افتادم نمیدونم چرا
    گالوم اسمیگل
    ببخشید

    1. و من چقدر از اون می‌ترسم و این کامنتت چقدر منو به فکر فرو برد😂.
      به نظرم من واقعن استعداد بی‌نظیری در تبدیل شدن به گالوم دارم. وقتی می‌دیدمش هم این حس و داشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *