از مرگ متنفریم چون عاشق زندگی‌ایم. عاشق زندگی‌ایم چون یه روزی می‌میریم | «seobok»

تصویر کنید انسان‌ها حق انتخابی برای مردن یا نمردن داشته باشند. انتخاب می‌کنید زنده بمانید؟ تا کی؟

اول مرغ بوده است یا تخم‌مرغ؟

اول عاشق زندگی شده‌ایم بعد از مرگ متنفر، یا اول از مرگ متنفر شده‌ایم و بعد عاشقِ زندگی؟

فیلمی علمی تخیلی با بازیِ «گونگ یو» و «پارک بوگوم» را دانلود کردم.

داستانی که امروز از آن حرف می‌زنیم داستان این فیلم است. داستانِ مامور اطلاعاتِ بازنشسته‌ای که  مسئول انتقالِ نمونه‌ای آزمایشی و باارزش می‌شود.

 

معرفی و خلاصه

 

فیلم سینمایی تولید شده در سال 1400. کره‌ای. علمی تخیلی. با بازی دو بازیگر معروف در کره.

از هر دو بازیگر قبلن هم فیلم دیده بودم هم سریال و مهارت هر دو بازیگر برایم ثابت شده بود. پس فیلم را با خیال راحت و اعتماد به دو بازیگر دانلود کردم. جزو فیلم‌های پرطرفدار بود.

موضوع داستان این بود که مامور اطلاعاتِ بازنشسته‌ای در سرش تومورهایی جدی داشت. به او کاری جدی محول شد.

جابه‌جا کردنِ نمونه‌ی آزمایشگاهی‌ای که می‌توانست او را از مرگ نجات دهد.

پسری که از لقاح مصنوعی و با دستکاریِ سلول‌های دی‌ان‌آ متولد شده بود. پسری با تواناییِ ترمیم سلول‌هایش. نامیرا، به شرطِ کنترل امواج مغزش.

در حین انتقال به آن‌ها حمله شد. مامور و پسر سرگردان شدند.

به سمتِ سازمان اطلاعات رفتند مشخص شد آن‌ها با آمریکا هم‌دست‌ند و قصد کشتن پسر را دارند.

به سمتِ آزمایشگاه راهی شدند که پسر با اصرار و حتا اجبار خواستار رفتن به شهری دیگر بود.

شهری که در کلیسایش خاکستر علت خلقتش قرار داشت.

پس به کلیسا رفت و به عکسِ پدر و پسری که به خاطرشان ساخته شده بود چشم دوخت. علت خلقتش. دلتنگیِ یک زن برایِ پسر و همسرِ مرده‌اش. او را یک زن خلق کرده بود. زنی که وقتی به بیمارستان رسیدند فهمیدند مرده است.

توسطِ سرمایه‌گذارِ خلقتش. ازمایشگاه او را چون خوکی می‌دید که می‌توانستند از آن دنیا را تغذیه کنند.

قرار بود این پسر هرروز هرروز نمونه‌ی ماده‌ای که باعث نامیرا بودنش بود را به آن‌ها تقدیم کند. از نخاع و ستون فقراتش بیرون بکشند. او نمی‌مرد و قرار بود هرروز هرروز یک دور برای نمردنِ بقیه بمیرد.

ماموری که در سفرِ کوتاهشان با او خو گرفته بود برای درد نکشیدن پسر آزمایشگاه را بهم ریخت.

مامور فهمید مادرش را کشته‌اند. بعد خود پسر فهمید و کل آزمایشگاه و کارمندانش را کشت. به کشتن ماموران اطلاعات رسیده بود که مامور(گونگ یو) مانعش شد. که نکن و فلان و بیسار.

که سوبوک(نامیرا) به او فهماند تنها راه نجات دادن هم‌تیمی‌هایش کشتن اوست. پس مامور هم او را کشت.

و در نهایت سوبوک بعد از سال‌ها بیداری و نخوابیدن و مردن به خاطر نمردن دیگران خوابید.

 

بخش مورد علاقه‌ام

 

من در کل این فیلم بخش‌هایی که مامور و سوبوک بایکدیگر تنها بودند را دوست داشتم. بخشی که در بازار می‌رفتند و سوبوک برای اولین بار جهان را می‌دید. منی که همیشه سعی می‌کنم همه‌جا را برای اولین‌بار ببینم.

یا وقتی که کنار ساحل بودند و سوبوک برای اولین‌بار در ساحلی واقعی نشسته بود و موج‌هایی واقعی را لمس می‌کرد.

وقتی که با یکدیگر گفتگو می‌کردند. یکی مایل به مردن بود یکی محتاجِ زنده ماندن.

یکی در یک قدمیِ مرگ بود و دیگری حامل ابدیت.

دیالوگ مورد علاقه:

«خودمم نمی‌دونم دلم می‌خواد زندگی کنم یا فقط از مردن می‌ترسم.»

 

من و این داستان

 

داستان‌هایی که از ابدیت سخن می‌گویند همیشه تاثیری عمیق بر من می‌گذارند.

چرا که من در عین حال که عاشق جهان و زندگی هستم، از سختی‌ها خسته و علاقه‌مند به مردن هستم.

نه آنطور علاقه‌مند که باعث شود کسی بترسد، اگر چه که خودم این روزها می‌ترسم ولی مرگ را چیز بدی نمی‌دانم.

مرگ برایِ من خوب است چون به سمتِ خالق می‌روم. و بد است چون از زندگیِ زیبایِ این جهان فاصله می‌گیرم.

حقیقت این است که این زندگی زیباست اما نه انقدرها.

این سوال مهمی‌ست که هرگز جواب ندارد: «این زندگی اگر ابدی باشد هم زیباست؟»

به نظرم جهان می‌تواند ابدی باشد. درخت‌ها و حیوانات و جهان می‌توانند ابدی باشند و زیبایی و قداست خود را از دست ندهند اما انسان‌ها نه.

ما زندگی را دوست داریم. ما تجربه‌ی عشق را دوست داریم. ما آگاهی را دوست داریم. ما رشد و علم و قدرت را دوست داریم. اما این‌ها برای ما کافی نیست.

ما نمی‌توانیم با حجمِ ثابتی از عشق و قدرت و علم خودمان را قانع کنیم. مدام در جستجوی چیزی بیشتریم.

نمردن چه حسی دارد؟

شدیدن حوصله سربر است.

به سریال خاطرات خوناشام فکر می‌کنم.

اگر واقعی بود دلم می‌خواست خوناشام شوم؟

نه.

بعد از طولانی فکر کردن‌ها در گذشت امروز می‌توانم راحت و آسوده بگویم نه. حتا اگر کسی که توسطش تبدیل می‌شوم دیمن سالواتوره باشد.

مامور آمریکایی‌ای که در این فیلم بود راست می‌گفت.

انسانیتِ انسان از میرا بودنش سرچشمه می‌گیرد. و من اگر قرار باشد بمانم و نمیرم واقعن حوصله‌ام سر می‌رود. بعد از چندی همه مدل انسان را می‌شناسی. بعد از مدتی از بی‌انتها بودن علم خسته می‌شوی. بعد از مدتی از تجربه‌ی اتفاقات مختلف زندگی خسته می‌شوی.

ما عاشق زندگی هستیم چون روزی می‌میریم و از دستش می‌دهیم. و از مرگ چون روزی ما را از این عروسِ زیبا با کیلوکیلو میکاپ دور می‌کند متنفریم.

در حالی که ابدیت میکاپ این معشوق را می‌شورد. و ما می‌مانیم و عروسی که آنقدرها هم زیبا نبوده است.

از اینکه سوبوک در فیلم عشق را پیدا مزه نکرد غمگین شدم. دلم می‌خواست رویای لمس دریا را می‌داشت و به رویایش می‌رسید.

این حجم از بی‌رویا و عشق بودنش غمگینم کرد.

ارتباطِ عجیبی با او برقرار کردم. اینکه توسط شخصی برای هدفی خلق شده بود غمگین بود. اینکه از اول خودش به این‌ها آگاه بود دردناک بود.

اینکه نتوانست در نهایت با مامور از آنجا برود و برای مدتی هم که شده است زندگی را تجربه کند.

او انسان بود، هرچند متفاوت. از اینکه انسان بودن را تجربه نکرد غمگین شدم.

خوشبینانه و غیرمنطقی توقع داشتم پایان داستان شاد باشد.

دوتایی باهم فرار کنند. اگر می‌توانست مامور را درمان کند که چه بهتر اما اگر نشد هم مدتی را به سادگی کنار یکدیگر زندگی کنند.

دلم خواست بلند فریاد بزنم: «لطفن از تلاش برای والا بودن دست بکشید و سوبوک تولید نکنید و فقط انسان باشید. نمیشه فقط آدم باشید؟»

نمی‌شود به انسانی میرا بودن قانع باشید؟

سوالم از خودم این است: «اگر چرخ دنیا به نفعت بچرخه بازم می‌خوای انسان میرایی باشی و به دیدار ربنا بری؟»

 

داستانک

 

فکر نمی‌کنم بتوانم. حقیقت این است، فکر نمی‌کردم ولی دلم می‌خواهد زندگی را از خودم بگیرم.

با قاطعیت به سمتِ اشپزخانه می‌روم. چاقوی برای باز کردنِ چسب‌های کارتن ذغال برمی‌دارم. در حین خروج از آشپزخانه انگشتِ کوچکِ پایِ راستم به اپن گیر می‌کند. کامل می‌چرخد. درد از آن انگشت مستقیم و بی‌واسطه به مرکز مغزم می‌زند. روی پا خم می‌شوم. اشک از چشمانم بیرون می‌پرد. صورت درهم می‌کشم و رویِ زمین دراز می‌کشم. چاقو از دستم رویِ زمین افتاده است. پایِ راستم را با هردو دست گرفته‌ام. صدای گریه‌ام بلند می‌شود.

بعد از چند هق‌هق چشمانم را باز می‌کنم. چاقو را عصبی هول می‌دهم. به تاریک‌ترین بخشِ زیرِ کابینت می‌رود.

درد پا آرام شده است. با صدایی سرشار از خشم سر چاقویی که دیده نمی‌شود فریاد می‌زنم: «فردا خودکشی می‌کنـــم. فردا. خوبه؟»

 

۲۰/دی/۱۴۰۲

روز دوم

چالش صد روز با داستان

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

5 پاسخ

  1. این فیلم چند سال پیش دیدم یه دیالوگ داشت خیلی دوسش داشتم

    سوبوک :مردن جه حسی داره؟
    خوب نیست در واقع افتضاحه
    چرا؟
    چون داری میمیری
    زنده بودن حس خوبی داره؟
    یه وقتایی خوب بود یه وقتایی بد یه وقتایی مزخرف الان گیج شدم نمیدونم دلم میخواد زنده بمونم یا فقط از مردن میترسم

    سوبوک : فکر میکنی مردن شبیه خوابیدنه؟
    احتمالا
    پس چرا مردم از خوابیدن نمیترسن؟ اونم انگار برای یه مدتی مردن
    چون صبح روز بعد از خواب بیدار میشن
    از کجا میدونن؟
    فقط بهش باور دارن باور دارن که صبح از خواب پا میشن

    1. چقدر ممنونم که دیالوگ‌ها رو نوشتی.
      چون بخش مورد علاقه‌ی من هم بودن ولی یادم نبود بنویسم.
      پستم با این کامنت کامل‌تر شد ندا. ممنونم💚

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *