«حادثه‌ای در زندگی یک پزشک»

امروز برای داستان خواندن جانم بالا آمد. مقدمه این است.

کل روز قصد داشتم فیلم «آنا کارنینا» که دیشب شروع کرده بودم را تمام کنم و درباره‌ی آن بنویسم اما نتوانستم تمامش کنم.

آنقدر که بخش‌های حساس فیلم زیاد بود و من با بی‌حوصلگی دچارِ هیجان شدید شدم و از فیلم بیرون پریدم و نتوانستم ادامه دهم.

پس با میلی صورتی رنگ سراغ کتاب مورد علاقه‌ام رفتم. کتاب «درباره‌ی عشق» که مجموعه داستانی از چخوف است.

داستان دوم را باز کردم. این داستان را خیلی هم دوست نداشتم، اگر داستان‌های دیگرش بود یه چیزی.

داستان را شروع کردم. با بی‌حوصلگی کتاب را بستم و رفتم. دوباره برگشتم باز کردم و کمی خواندم. دوباره رها کردم.

سه_چهار صفحه‌ی اخر را اما با لذت خواندم. چرا که در حین چای دم کردن زیر لب نجوا کردم: «تو می‌تونی تو داستان غرق بشی و لذت ببری، فقط بخواه عاطی.»

 

خلاصه‌ای از داستان

 

داستانی به نام «حادثه‌ای در زندگی یک پزشک»

پزشکی که به جای رئیس خود برای مشاوره و درمان وارث یک کارخانه به خارج از شهر می‌رود.

پزشکی که از کارخانه‌ها متنفر است زیرا از نظرش هیچ  سرویس و مزایا و اضافاتی کارگرها را از بدبختی نجات نمی‌دهد.

در خانه‌ی وارثان کارخانه یک پیرزن، یک معلم سرخانه و یک دختر بیمار وجود دارد. جدای از خدمتکارها.

دختر مریض است و شب‌ها قلبش آزارش می‌دهد. دختری با هیکل و چهره‌ای زمخت. معاینه می‌شود. قلب سالم است. هنوز دکتر نرفته است که دچار حمله‌ای دیگر می‌شود. به ضعف چشمانش پر می‌شود و می‌نشیند.

هیکل و چهره‌ی زمختش جای خود را به چشمانی غمگین و فهیم می‌دهند. لباس در تنش زیبا به‌نظر می‌رسد.

دکتر پیشنهاد می‌دهد درمانی که انجام می‌داده‌اند را ادامه بدهند و بلند می‌شود برود که مادر دختر اصرار می‌کند شب را بماند. فقط کی شب تا خیالش از دخترش راحت باشد.

دکتر به مادر دل می‌سوزاند و دستکش‌هایش را در می‌آورد.

شام می‌خورد. به اتاقش می‌رود تا بخوابد. هوای اتاق را دوست ندارد و برای هواخوری از خانه و کارخانه فاصله می‌گیرد و به دشت می‌رود. وقتی برمی‌گردد می‌بیند دخترِ بیمار بیدار است. به اتاقش می‌رود. با او صحبت می‌کند.

هوا که روشن می‌شود برای خواب به اتاق می‌رود و صبح با بدرقه‌ی دختر، مادرش و معلم سرخانه‌ای که یازده سال است با آن‌ها زندگی می‌کند به زندگیِ سابقش برمی‌گردد.

 

من و این داستان

 

امروز قرار است به خودم در نوشتن این پست آسان بگیرم.

امروز به عنوان یک نویسنده توجهم را به داستان دادم. راویِ داستان دانای کلِ مفسر بود. در داستانی قبلی «پولینکا» راوی چیزی از درونیات شخصیت‌ها نمی‌گفت. ولی این دانای کل متمرکز بر دکتر از درونیات و طرز فکرهای شخصیت حرف می‌زد.

در داستان یک جمله‌ی بلندِ شش خطی وجود داشت. دیالوگ‌ها را خیلی دوست داشتم.

تغییر در شخصیت قبل و بعد از داستان واضح بیان شده بود. این‌که در کالسکه وقتی وارد کارخانه می‌شد به نفرتش از کارخانه فکر می‌کرد ولی در برگشتش به آینده‌ای که می‌تواند مثل تنها صبحی که در آن‌جا بود زیبا باشد.

در بخشِ خالیِ آخر داستان نوشتم:

«ما نسلی هستیم که بیش از پدران و مادرانمان فکر می‌کنیم.

ما زیاد فکر می‌کنیم که فرزندانمان آسوده بخوابند.

آسوده خوابیدن؟

به‌حقیقت باباجی* آسان می‌خوابید. فرزند من آسان خواهد خوابید؟ من که آسان به خواب نمی‌روم.

آیا در نسل ما هم انسان‌هایی هستند که راحت بخوابند؟

اینکه این‌طور باشیم انتخابی است یا ذاتی؟

قابل تغییر است یا نه؟

21/دی/1402

*پدرِ مادرم»

 

بخش‌های مورد علاقه‌ام از داستان

 

«در آن لحظه به نظرش می‌آمد که مزارع، جنگل و خورشید هم همراه با کارگرهایی که در آستانه‌ی روز تعطیل بودند، آماده‌ی استراحت می‌شدند، شاید هم آماده‌ی دعا خواندن.»

«کالسکه‌چی مرتب فریاد می‌کشید: «بپا!» اما دهنه‌ی اسب‌ها را نمی‌کشید.»

«حالا دیگر کارالیوو نه چشم‌های ریز را می‌دید و نه نیمه‌ی صورت درشت را، حالت ملایمی از رنج و عذاب عاقلانه و تاثربرانگیز را می‌دید.»

«بر چهره‌اش عذابی که می‌کشید نقش بسته بود،»

درباره‌ی معلم سرخانه‌ای است که یازده سال در کنار آن‌ها بوده است. از نظر کارالیوو کل آن کارخانه فقط برای او سود و منفعت داشت. هیچکس به درستی و خوشی از آن کارخانه تغذیه نمی‌کرد جز معلم‌سرخانه.

«استخوان صورت همه پهن بود و چشم‌هایی حیران داشتند.»

درباره‌ی پرتره‌هایی که دختر مریض کشیده بود. استخوان صورت پهن دختر و سرگردانی‌اش برای زندگی در همه‌ی پرتره‌هایش بود.

«و تنها گاهی در میخانه از گیجی ناشی از این کابوس به‌در می‌آیند.»

درباره‌ی کارگران کارخانه‌ها. که زندگی‌شان کابوسی‌ست. آن‌ها در زندگی‌شان گیج‌ند و به لطف مسطی کمی از این گیجی فاصله می‌گیرند.

پاراگراف شش خطی:

«فکر کرد که لازم است بنا به‌قانون طبیعت مانع زندگی انسان‌های ضعیف شد، اما این مسئله فقط در مقاله‌ی روزنامه‌ها و کتاب‌ها فهمیدنی بود، اما در آن شله‌قلمکار زندگی پیش‌پاافتاده، در پیچیدگی همه‌ی عوامل بی‌اهمیتی که روابط انسانی از آن بافته شده‌اند این قانون برقرار نیست، منطق احمقانه‌ای حاکم است که در آن هم زورمندان و هم ضعفا به یکسان قربانی روتبط متقابل می‌شوند و انسان‌های ازخودبیگانه بی‌اختیار تسلیم نیروهای هدایتگری هستند که نادانسته و در ورای زندگی واقعی، به خخودی خود ارزش یافته‌اند.»

«انگار همه‌چیز در آن اطراف مرده بود.»

 

کارالیوو پرسید: «این صدا شما را ناراحت نمی‌کند؟»

پاسخ داد: «نمی‌دانم. اینجا همه‌چیز ناراحتم می‌کند.»

 

«من تنها هستم. مادر دارم، او را هم دوست دارم، بااین‌همه تنها هستم. زندگی‌ام این‌طور شکل گرفته… آدم‌های تنها زیاد چیز می‌خوانند، اما کم حرف می‌زنند و کم گوش می‌دهند. زندگی برای آنها معماست، خیال‌پزدارند و ابلیس را جایی می‌بینند که وجود ندارد. تامارای لرمانتف تنها بود و ابلیس را می‌دید.»

در سرم می‌پیچد تنهایی فقط برای خداست و می‌تواند انسان را به جنون بکشاند. و بالای این جمله در کتاب نوشتم : «با وجود داشتن خانواده‌ای که یکدیگر را دوست دارید هم می‌توانید تنها باشید.»

چه چیزی ما را از تنهایی نجات می‌دهد؟

 

«ذهنم خالی است، و به‌جای فکر سایه‌هایی در آن حرکت می‌کنند.»

این دختر باید زودتر از آن روستا و خانواده برود. این خطرناک است. ممکن است کلن خل شود. جدی.

 

«آن پنج پیکر و میلیون‌ها پول و آن ابلیس را که شب‌ها به او نگاه می‌کند و آزارش می‌دهد ترک کند،»

سیاهی‌ای که در بعضی کارها وجود دارد؟

 

«آدم خجالت می‌کشد از آدم‌های پرحرف بپرسد چرا پرحرف‌اند؛ همچنین مناسب نیست که از آدم‌های ثروتمند بپرسی برای چه آن‌همه پول دارند و برای چه ثروت‌شان را آنقدر بد به کار می‌گیرند، و اگر بدبختی‌شان را در ثروت می‌بینند چرا آن را رها نمی‌کنند؟»

خجالت می‌کشیم بپرسیم؟ چرا؟ پولداری و پرحرفی را یکی کرد؟ یا حرف را با پول؟

 

«اما ما، نسل ما، بد می‌خوابیم و عذاب می‌کشیم، حرف زیاد می‌زنیم و همه‌اش در این فکریم که حق داریم یا نه. برای فرزندان ما، یا نوه‌های ما این سوال که حق دارند یا نه، حل‌شده خواهد بود. برای آنها مسئله واضح‌تر خواهد بود تا ما. پنجاه سال دیگر زندگی خوب می‌شود، تاسف‌آور است که تا آن‌وقت زنده نخواهیم بود.»

راستی. این داستان را چخوف نوشته است نه؟ از نوشتن این داستان پنجاه سال گذشته است؟ چخوف جان ما از شما هم بدتریم. باعث ناامیدی است دکتر.

 

جمله‌ای از پاراگراف آخر، مرتبط به افکار دکتر:

«به زمانی فکر می‌کرد که زندگی مثل آن صبح آرام یکشنبه، درخشان و شاد خواهد بود.» آینده؟

 

از عاطی به کارالیوو

 

دکترجان سلام. یعنی هلو. امیدوارم در آن جهان در بهشتی سفید و درخشان باشی. راستی تو نمرده‌ای نه؟ شخصیت‌های داستانی مرگ دارند؟ بهشت و جهنم؟

بگذریم. اصلن قصد نامه نوشتن به تو را نداشتم اما در سطرهای پایانیِ بخشِ قبلی چیزی کلن مرا متحول کرد.

من فکر می‌کردم منظور از انسان‌هایی که شب سخت به خواب می‌روند چون درگیر ساختنِ زندگی‌اند ماییم.

این ماییم که تلاش می‌کنیم دنیایی بسازیم که فرزندانمان بی‌دغدغه و چون باباجی، سنگین و آرام از هشتِ شب بخوابند.

نگو شما بوده‌اید.

خبرآوری شوم.

ما آرام نمی‌خوابیم. فرزندانتان که ما کاکلی‌ها باشیم برایِ خوابی آرام جانمان به گلو می‌رسد.

من پرس‌وجو کرده‌ام. یکی کم‌خون است یکی روزهایش سبک‌ند یکی فیلم می‌بیند و یکی هم مثل من افکارش شب‌ها سونامی می‌شوند.

علت‌ها متغیر است اما همه برای خوابیدن حداقلِ حداقل یک ساعت در رخت‌خواب غلت می‌زنیم.

پهلوی چپ فشار به قلب می‌آورد پهلوی راست دیسکِ گردن را آزار می‌دهد.

منِ بیست و پنج ساله دیسکِ گردنی عصبی دارم که هرروز هرروز دستِ راستم را سر می‌کند.

یعنی دیسکم عصبی بیرون زده. من مراعات کرده نکرده خودش هرروز عود می‌کند.

اینقدر زندگی‌هامان گل و بلبل است.

شاید هم باید آرام می‌خوابیدی دکتر. خیرندیده کارالیوو. می‌گرفتی مثل آدم می‌خوابیدی که ما هم بتوانیم بخوابیم.

نسل به نسل بهتر می‌شویم؟

نسل به نسل؟

من همین الان هم باید خواب باشم.

شبت بخیر دکتر.

خیرندیده.

داستان سوم. چالش صدداستان.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *