تـــو

نه یک «تو»ی کوچک. یک «تــو» با دوسه کشیدگی. اسم اینی که حرف را می‌کشد چیست؟

نتوانستم چیزی بنویسم. می‌خواهم از تو بنویسم. فقط از تو. مدام از تو. تو تو تـــو. تویی که تمام تلاشم را برای پاک نگه‌داشتنت در وجودم کردم.

از همان اول به خودم گفتم: «تو نمی‌تونی شخصی رو سالم دوست داشته باشی. حداقل نه الان. باید اول به تله‌ها و عقده‌هات برسی.»

تلاشم را کردم که دوستت نداشته باشم که قلبم نزدیکت نشود که سایه‌ی تله‌ها بر پیکرت نیوفتد که وقتی از تو حرف می‌زنم نشنوم «مکانیزم دفاعی».

لعنت به منی که برای امنیت و آرامشش «تــو» می‌شوی مکانیزم دفاعی.

روحم سنگین است. هیچکس را ندارم از تو برایش بگویم. نمــی‌توانم از تو برای کسی بگویم.

نمی‌توانم از تو حتا برای خودم بگویم. خودم هم دوست داشتنت را باور ندارم.

و بالاخره دیروز، درباره‌ی تو هم شنیدم: «مکانیزم دفاعی.»

تو و دوست داشتنت اتاقی برای گریزید. برای کمتر درد کشیدن. برای همچنان دنیا را دوست داشتن.

پرسیدم: «چه اشکالی داره برای خودم این زندگیِ کوفتی رو با دوست داشتنش آسون کنم؟ با همین مکانیزم دفاعی.»

«نمی‌تونی به درستی زندگیت رو ببینی و لمس کنی.»

من مشکلی با به درستی ندیدن زندگی‌ای که سرشار از درد است یا لمسِ روابطی که پر از تیغ‌ند ندارم.

من از مکانیزم دفاعی بودن تو خوشم نیامد چون خلوصِ دوست داشتنت را زیر سوال برد. چون اینطوری آنقدر که باید مجنون تو نیستم. صداقت. خلوص.

می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟

حس بدی دارد؟ اینکه تو گریزگاه من باشی. اینکه احساسم به تو صادق نباشد. من خوشحال خواهم شد اگر مکانیزم دفاعیِ شخصی باشم؟

باورش نخواهم کرد. من هم چون نمی‌توانم خودم را باور کنم از مکانیزم دفاعی بودنت ترسیدم.

غمگینم. در حدی که شانه‌ام از درد سر شود. در حدی که مدام بنویسم و پاک کنم. در حدی که با هیچ قهوه و چایی سرحال نشوم.

تو را دیروز از روان من گرفتند. تو را دیروز از روان من گرفتند و من امروز دربه‌در دنبال معنای واقعیِ دوست داشتنم.

به نظر تو چه شکلی‌ست؟

یک نفر را بدون اینکه گریزگاه باشد دوست داشتن چه شکلی‌ست؟

امروز دربه‌در دنبال جواب این سوالم.

«دوست داشتن واقعیِ یک نفر، به شکلی که بخوای بقیه‌ی عمرت رو باهاش سپری کنی چجوریه؟»

و تو آن شخص نیستی. نمی‌دانم این جمله را کدام بخشم با توجه به چی می‌گوید ولی تو ان شخص نیستی و لعنت به تو که آن شخص نیستی. لعنت به من که آن شخص تو نیستی.

حالا باید بنشینم و رفتنت را نگاه کنم. به عنوان یک مکانیزم دفاعی از ذهنم. به عنوان یک معشوق از قلبم. و به عنوان یک دوست از زندگی‌ام.

برای خودم متاسفم که آن شخص تو نیستی.

و سوال این است: «از کجا میشه فهمید اون شخص کیه؟»

دمی عمیق می‌کشم. شانه‌ام هنوز درد می‌کند. برای خودم چای ریخته‌ام اما این سرِ سِر شده نیاز به قهوه دارد. کاش شخصی مسئولیت قهوه مهمان کردن من را برعهده بگیرد.

من کسی که هرروز مرا قهوه مهمان کند تا پایان عمر به هر زوری با خود خواهم کشید. قول. قول؟ نه. قول نه. تلاش خواهم کرد اگر او هم مکانیزم دفاعی در برابر استقلال نباشد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *