عاطفهی من. عاطفهی من؟ عاطفهی من.
در آزادنویسی بارها تکرار میشود.
امروز باز هم طبق معمول نه تمایلی به خواب داشتم نه تمایلی به بیداری. بین خواب و بیداری مانده بودم و درد میکشیدم.
دیروز پستی را در ایسنتاگرام دیدم که نوشته بود: «چرا کتابهای نویسندهای که سرش رو تو فر گذاشت و خودکشی کرد میخونی؟»
سرش را در فر گذاشته است. سرش را در فر گذاشته است. سرش را در فر گذاشته است.
دردناکترین داستان و اخبار و مطالب برای من همیشه، دربارهی خودکشی و افسردگی بوده و است.
درعینحال که از این دو متنفرم، به نظرم در آنها استعداد دارم. چون در آنها استعداد دارم متنفرم؟ یا چون از آنها متنفرم در آنها استعداد دارم؟ نمیدانم.
دمی عمیق و سنگین میکشم. بغض میخواهد به صورتم حجوم بیاورد. در بینی متمرکز میشود و بینیام به سوزش میافتد.
روزم را افتضاح شروع کردهام. و افتضاح هم پیش میرود. چون امروز از تلاش برای خوب بودن خستهام.
نگرانم روزی مثل این زن سرم را در فر بگذارم و خودم را بکشم. واقعن نگرانم. این میتواند موضوعی اساسی برای جلسهی تراپی امروزم باشد.
جلسات تراپی گران شدهاند. لعنتی. این نمیتواند خبر خوبی باشد. در حد خبر خودکشی دردناک است.
از چی حرف میزدم؟ از تمایل به خودکشی؟ نه. از عاطفهی من.
امروز در آزادنویسیهایم نوشتم: «بدم نمیآمد به منطقم گوش کنم. بله. مهدیس میپرسد چرا وقتی تمایل داری انجامش نمیدهی؟ چرا میگویی: «کاش میتونستم؟ بهتر بود؟ چی مانعت میشه؟» آن روز جوابی نداشتم. امروز جوابش را دارم. چون این تعهدم به خودم است.
من باید از این چیز خوبی که با درد خودم هم میدانم خوب است بگذرم. من باید از دایرهی امنم خارج شوم. من باید تصمیمی به دور از منطق بگیرم. چرا؟ چون باید یکبار برای کل عمر به پای عاطفهام بمانم. باید برای عاطفهام سینه سپر کنم. باید برای عاطفهام به جهان پشت کنم. حتا اگر بهایش کل عمرم باشد.
شوخی میکنی؟ کل عمر؟
عاطفهی من. تو نمیفهمی.(منظور مهدیس نیست. بخشی از خودم است.) تو نمیفهمی من باید برای خوشحالیِ عاطفهام کاری بکنم. من عاطفهام را نادیده گرفتهام. به افرادی که نباید بها دادهام. اجازه دادهام به او آسیب بزنند. برای چی؟ برای مثلن منطق. منطق. منطق. منطق.
نه. اینبار که خطرناکترین بار است باید به پای عاطفهام بمانم.
عاطفهی ما. عاطفهی ما تصمیمی اشتباه بگیرد. بیمنطق. سالهاست که این تصمیم را میخواهد. بیفایده است. حتا اگر عاطفهام کودکی چموش و سادهلوح باشد که پایش را در یک کفش کرده است که خودش را پرت کند در چاه، من دیگر از نگهداشتنش به اشک و خون و زور خسته شدم. بگذار بپرد در چاه.»
و خودکشی؟
خودکشی؟
هوم. خودکشی؟ این کششِ ترسناکی که بین تو و خودکشی و افسردگی است را چه کنیم؟
میشود برای این تقلب کنم و بعد از جلسهی تراپی جواب بدهم؟
اگر دیگر نتوانی به تراپی بروی جوابها را از کجا پیدا میکنی؟
الان هم جواب را دارم. جوابی که تو را قانع کند را باید در تراپی جستجو کنم.
جوابی که مرا قانع نمیکند بگو؟
مولا.
مولا؟
مولایم. آقایم. من اگر خودم را بکشم و به بهشت نروم چطور علیابنابیطالب را ببینم؟ اگر افسرده باشم قلب امام زمانم چی میشود؟ نه. منتفیست. حداقل تا وقتی مهرشان در قلبم است منتفیست.
آخرین دیدگاهها