معدهام کمی درد میکند. نفسهایم تنگ و باریک و کشیدهاند.
مطمعنن بلافاصله بعد از اینکه احساس خوشحالی کنی تخریبگری وارد خوشحالیات میشود.
امروز در مسیر برگشت از مرکز به این فکر کردم که همیشه وقتی در بعدی در حال رشد و خوشحالی هستیم ربنا چیزی را در همان زمینه میفرستد که باعث رشد بیشتر میشود. و آن چیزها معمولن با اینکه درون مثبتی دارند برای ما منفی به نظر میرسند.
تو خوشحالی که بعد از شب اول قدر به وضوحی از احاطهی ربنا بر خودت و ترسهایت رسیدهای. فردای ان روز خدا برایت وضوحی دیگر در زمینهی دیگری میفرستد که اتفاقن این وضوح خیلی پسندت نیست. با اینکه دنبالش بودهای.
داره گریه میکنه
عادت به قوی بودن میتواند وحشتناک باشد. باور و تکرار اینکه: «من دیگه بیدی نیستم که با باد بلرزم برای من طوفان بیارید.» میتواند ما را از انسان بودن دور کند. از خودمان.
امروز اتفاقی برایم افتاد. چیزی که منتظرش بودم را شنیدم. منتظرش بودم. نباید برایش شوکه میشدم. پس توقع نداشتم به خاطرش اذیت شوم.
ولی بغض کردم. گریه کردم. اشکهایم جاری شد. به خودم حق دادم. با اینحال بعد از نیم ساعت گفتم: «تموم شد. ما اینو میدونستیم.»
و تا یکی دو ساعت صورتم را منقبض کردم. معدهام درد میکرد. نفسم سنگین بود. و با وجود صورت منقبضم حالم خوب نبود.
در حین ظرف شستن صدایِ گریهای که در درونم پیجیده بود را شنیدم.
«داره گریه میکنه.»
«کی؟»
«پاندا.»
«میدونم. منم نفسهایم سنگینه.»
عزایی در درونم پیچیده بود. سیاهی کل دیوارهای درونیام را پوشانده بود. پاندایِ تازه سرحال آمدهام در سهکنجی پاهایش را به آغوش کشیده بود و با کمری گرد گریه میکرد. خدا را شکر که بیصدا گریه نمیکرد. بلند هم گریه نمیکرد.
از دور نگاهش میکردیم و با یکدیگر حرف میزدیم.
«چیکارش کنیم؟»
«کاریش نداشته باش بذار فعلن گریه کنه.»
«خودمون چی؟»
«خودمون هم همینطور. میدونم که از قبل تلاش میکردیم خودمون رو برای این حرفها آماده کنیم اما بخشی از ما برای برعکسش نقشه میکشید و هیجان داشت. در هر صورت اینم نوعی ناکامی و شکسته.»
دمی عمیق میکشم: «بذار مدتی رو براش عذاداری کنیم. گریهامون اومد گریه کنیم. کاریش نداشته باش.»
«بعدش چی؟»
چپچپی به بعدی که معمولن فعال نیست اما امرروز مدام سوال میپرسد نگاه میکنم.
«بعدش و بعدن فکر میکنیم.»
به سمتِ پاندا میروم. به سه قدمیاش که میرسم صدای قدمهایم را میشنود. میبینم که نگاهش به سمتم میچرخد اما سرش را از روی دست و زانوهایش بلند نمیکند.
پشتِ او روی زمین مینشینم. دستِ چپم را دورِ کمرش میپیجم. دست راستم را رویِ کمرش میگذارم و سر و بدنم را رویِ کمرِ گردش رها میکنم.
منف به پاندا تکیه میکنم. ولی او نفسی عمیق میکشد. بعد از نفسش منم نفسِ عمیقی میکشم.
گریه نمیکند. ولی رهایش نمیکنم. چشمانم را میبندم. صدای گریه در فضای درونی قطع میشود. من و پاندا تنها عذاداریم. نه انقدر عذادار. ولی تکیه داده به یکدیگر در حال تجربهی درد و غمی هستیم.
امروز روز مهمی است. تو از پس یک درد و سختیِ دیگر برآمدی. و من به تو افتخار میکنم عاطفه. به تویی که پاندایت را بغل کردی. و پاندایی که محبت و تکیهی تو را پذیرفت. به نفسی که هنوز هم سنگین است اما باریک و لاغر و کشیده نیست.
تو به خوبی از پسش برآمدی. از اینجا به بعدش هم برمیایی.
خدا را شکر. که متولد شدیم. که در این جهان زندگی کردیم. خدا را شکر که میتوانیم عشقها را تجربه کنیم. خدا را شکر که میتوانیم ببینیم هر عشقی به چیزی که ما میخواهیم ختم نمیشود. هر پایانی آنطور که میخواهیم پیش نمیرود.
شکر. ربنایم. تو را شکر که در حال چشیدن هر چیزیی هستم. هرچیزی. هر چیزی که به من درد میدهد و درس و رشد. از تو ممنونم که به من فرصت انسان بودن را بخشیدی. درد کشیدن را.
درد کشیدن را. شاید خیلی خودآزارگونه باشد ولی، درد مقدس است. درد آموزگار است. و درد تنها راه رشد است.
درد یعنی برای رفتن از جایی به جایی باید با پاهایت قدم برداری و هیچ اسب و ماشین و قطاری نیست.
ما در درس و یادگیری هنوز انسانهایی نخستینیم.
از بودنت خوشحالم عاطفه. حتا از حساس و متفکر و زودرنج بودنت. از علاقهات به روانشناسی و تله و اینها.
تجربهی جدیدت را به تو تبریک میگویم. مبارک است. چشمت روشن.
2 پاسخ
یاد این جمله افتادم
«آدمی شاگرد و درد استاد اوست»
نوشته تون خیلی تاثیرگذار بود برام…. حتی از حساس و متنفر و زود رنج بودن خودمون هم باید خوشحال باشیم چون نشون میده هنوز زنده ایم