دلش میخواهد او را بزند.
بکشد.
خورد کند.
ولی نمیتواند.
کسی که حرفهایش مثل پونسهای کوچک به مغز او فرو میرود. از بینیاش وارد میشوند. از درون بینی زخم میکند و بالا میروند. به مغزش میرسند. بعضی در مغزش فرو میروند و بعضی از مغز به گلو. در گلو پایین میروند. به قلبش. به ششهایش. همهی این مسیر زخمی میشود. در همهی این مسیر پونسها فرو میروند. او غمگین است. نفسهایش با دردهایی از زخمهایی در بینی و مسیر گلو و شش و قلب و مغز همراهند. او درد میکشد. با هر نفس. به خاطر او. آرزو میکند بمیرد. آرزو میکند نباشد. آرزو میکند او بمیرد. آرزو میکند گوشهایش کر شوند و گوشهایش هیچ چیزی نشنود. از صدای پرتیغ و پونس او متنفر است. تنفر از صدای او او را از هر صدایی متنفر میکند. میخواهد کر باشد. گوش نداشته باشد. زبانش عوض و عوضی شود.
کاش بیخیال شود. کاش به مکانی ساکت تبعید شود. همین که در آن مکان خورشیدی طلوع و غروب کند کافیست. او از این خانهی شلوغ و پرکلمه متنفر است. دستانش برای نوشتن هر کلمهای از کار افتادهاند. دستانش دیگر توانی برای بیان هیچچیز ندارند. انگشتانش برای نوشتن کلمات کار نمیکنند. او به خاطر او و صدای او از کلمات هم متنفر است. حروفها را در کلمات جابهجا مینویسد.
نمیخواهد دیگر بنویسد.
نمیخواهد دیگر بنویسد.
نمیخواهم دیگر بنویسم.
یک پاسخ
امان از این آدمهایی که حرفهایشان مثل پونس میرود در قلب و مغزت
دقیقا دلت میخواهد لهشان کنی از هستی ساقطشان کنی اما حیف
حیف نمیشود