خارج از چهارچوب در میایستد. شانهی چپش را به چهارچوب تکیه میدهد. او به اتاق نگاه میکند. من به او نگاه میکنم.
دست راستم را تکیهگاه چانهام میکنم. لبخند میزنم. او عاشق اتاقش است. زیاد.
اتاقی که یک سمتش سراسر شیشه است. رو به میدان مفید قم. میدانی گرد و بزرگ، پر از درخت.
میگوید این میدان را امسال با برف دیده، با برگ، با درختانی خشک و خالی. به نظرم اتاق هم عاشق اوست. با تکتک اجزا و اشخاصش.
کنارش میایستم: «از وقتی دیدم شما چقدر اتاقتونو دوست دارید منم بیشتر دوستش دارم.»
لبخند میزند.
«خیلی دوستش دارید نه؟»
«خیلی عاطفه.»
وارد اتاقش میشود. اتاق را نگاه میکنم. اتاقی با سرامیکهای سفید. هرروز به محض ورود یا خروج اتاق را جارو میکند. کاغذدیواریهای کرمی. یک گلدان بزرگ با چراغی بلند و ایستاده گوشهی سمت چپ. یک گلدان سمت راست. گلدانی کوچک وسط این دو گلدان. با وسواس به گلها اب میدهد. هفتگی گل جدید برای گلدانها میگیرد. با وسواس به آنها آب اسپری میکند و در اتاق اسپری گل میزند.
صدای پای پرندهها میپیچد. بالای این اتاق پرندهای لانه کرده و تخم گذاشته و جوجههایش چشمبهراه غذا آوردنش هستند.
خیره به اویی که جارو میکشد میگویم: «خانم ملاعلی؟»
«هوم؟»
«تا حالا به این فکر کردید این پرندهها بین این همه جا تو این سقف، چرا بالای اتاق شما لونه کردن؟ تازه فکر نمیکنم سقف واحدا جدا باشه. سقف واحد کناری هم هست.»
با حرص میگوید: «چون مــرض دارن.»
«یه چیزی بگم؟»
«بگو.»
«اینجا گلا که خوب میمونن. مردی که گلخونه داره میاد میگه انرژیتون خوبه که گلاتون سالم موندن. سرحالن.»
«خب؟»
«بین این همه جا هم که این پرندهها دقیقن بالای اتاق شما لونه کردن. اتاق خانم غنیمتی یا قاسمیها یا سالن نه. اینجا.»
«هوم.»
«آیا این به این خاطر نیست که شما نیروی حیات پخش میکنید؟ انرژیتون خیلی خوب و سازندهاس؟»
به سمتِ شیشه میروم و طبق عادت تکیه داده به ستون به فلکه زل میزنم: «شما نیروی خالص حیات و زندگی از خودتون پخش میکنید. گلا تو اتاق شما حالشون خیلی خوبه. پرندهها بالای اتاقتون لونه میکنن و جوجههاشون برای غذا و زنده موندن جیکجیک میکنن. آدما هم که برای نمردن و احیای روحشون رو به روی شما میشینن.»
نگاهش میکنم: «هوم؟»
لبخند میزند.
«باهاشون مهربونتر باشید.»
به سمت در میروم. ماموریت به درستی انجام شد. از این به بعد دلش نمیآید به آنها بگوید مرض دارند و به سقف بکوبد که صدا نکنند. او از این به بعد با یادآوری آنها لبخند میزند. این شاید پایان فوبیای او از پرندهها باشد.
2 پاسخ
اين عاطفه و قلمش هم نيروي حياتي در خانه ي ماست
بعد از گفتن جملاتت آن روز
جاني يافتم براي ادامه عاشقانه زيستن در اين خانه 🧡
شما که کلن عاشقید. عاشقی. از گل و گیاه و لیواناتون مشخصه.