همه چیز از سریالهای کرهای شروع شد. وگرنه منِ آفتابمهتاب ندیده را چه به خریدن قهوه با فلاسک از کافه؟ آن هم نه هر کافهای، آن کافه.
داستان چیست؟
هرروز هرروز اسپرسو را در فلاسک کرمرنگم میریختم. آبجوشی روی آن و با خودم به اینجا میآوردم. گاهی حوصله نمیکردم آبجوش بریزم. اسپرسو را غلیظغلیط میخوردم.
چندان جالب نبود. یک روز که قهوه نیاورده بودم به سرم زد از اسنپفود قهوه سفارش بدهم. خانم ملاعلی با چشمانِ درشتِ درشتشدهاش گفت: «خجالت بکش عاطفه برو از رابو قهوه بخر. قهوههاشم خوبه.»
«سفارش میدم میاره خب.»
«بابا خودتو جمع کن برو بخر یه دقه بیـــا. این بغلهست.»
«نمیدونم کجاست. دوره.»
«الان بهت میگم کجاس.»
اما نه. من تا حد امکان شبیه یک موجودِ از دست رفته از جایم تکان نمیخورم. کارهایم را به دیگران میسپارم و تا جایی که راه بدهد از تاکسی و اسنپ برای خرید استفاده میکنم.
تنتنبلپروری قهار. یکی دو روزی بیقهوه سر کردم. یکی دوباری از سیناپلاس سفارش دادم. تا اینکه برای کادوی تولد تراولماگی جدید کادو گرفتم.
زودباش. انجامش بده.
تراولماگی جدید با وسوسهی پر کردنش با آیسآمریکانو از کافهی سر خیابان به جانم افتاد. پارک و پیادهروی. قهوه و تراولماگ. مقاومتم آرامآرام میشکست.
چه مقاومتی؟ مقاومت اینکه از دایرهی امنت خارج شو. خوشگذرانی را به تنتنبلپروری ترجیح بده. لطفن.
سه چهار روزی در آزادنویسیهایم از خودم خواستم بلند شوم و بروم از آن کافه قهوهای بگیرم. از انجام این کار میترسیدم؟ بله.
کافه نزدیک کارواشی شلوغ بود و بیشتر مشتریهایش مرد. ترجیح میدادم بیقهوه سر کنم حتا بهخاطر خرید نکردن از آن کافه رژیم «یک روز درمیون قهوه بخور» گرفتم.
و امروز دومین روز از روزهای قهوه نخور در این رژیم است.
زایش
در جرقههای امروز با برجستهترین فکر این روزهایم نوشتم: «دختری که از مستقل بودن میترسه تصمیم میگیره به کافهای بره و قهوه بخره. بعد از کلی ترس دل و به دریا میزنه و وقتی در و باز میکنه و وارد میشه میبینه کافه پر از مردهای ترسناک و بهنظر خطرناکه.»
مراجع ساعت چهار نیامد. با وسوسهانگیزترین لحن ممکن میگویم: «خانم ملاعلی باهم بریم از رابو قهوه بگیریـــم؟»
بعد از کلی اینپا و آنپا کردن راضی میشود. راهی میشود. کیف پول و گوشی. نگرانیم مراجع بعدی پشت در بماند. در را باز کردهام که میایستد: «عاطفه؟»
«هوم؟»
«نکنه میترسی خودت بری؟»
«نه… یعنی آره. ولی خب کیف هم میده. دفعهی اول و شما بیاید ببینم من دیگه میتونم پشت گوش بندازم و بترسم؟»
بیرون در ایستادهام که در را میبندد. پایِ راستم را عمود به در میگذارم.
«نه شما هم باید بیای. بیا بریم دیگه خانم ملاعلــی.»
«نه این خودش درمانه. برو بگیر بیا.»
«نـــه اذیت نکن خانم ملاعلی بیا بریم.»
در را فشار میدهد: «نه خیر خودت برو. حتــــا…»
کیف پولش را جلو میآورد. کارتش را در میآورد و به سمتم میگیرد: «این جایزهی اینکه خودت میری.»
«نه خانم ملاعلی ببینید…»
«بروووو عاطفه برو.»
پای راستم را یکهو از جلوی در برمیدارم و به سمت آسانسور میروم.
«جایزهاته بیا کارت و بگیـــر.»
از آسانسور بدو خارج میشوم کارت را میگیرم و سوار میشوم. با لبخند روانه میشوم.
نه استرسی دارم نه نگرانم. هیجانزدهام و لبخندی روی لبم است. فقط یک نفر برای با لبخند تجربه کردن چالشها کافیست. کسی که از دیدن تو در چالشها و رشدت لذت ببرد. که بگوید: «من منتظرتم دیر کنی بدوبدو میام که ندزدیده باشنت.» که این شخص میتواند هر چند وقت یکبار تغییر کند. ولی مهم است که در هر زمانی حداقل یک شخص باشد.
به سمت پارک میروم. نمیخواهم بدون دیدن پارک بروم.
به پسری که هندزفری گذاشته است نگاه میکنم. خودم میدانم که با بیرون نرفتنهایم خودم را از چی محروم میکنم. از عاطفهای که با دیدن دنیا غرق در شعف میشود. و من او را در چهاردیواریها حبس کردهام.
مردی دمپاییهایش را درآورده و روی چمن خوابیده. به فکر «نکنه مرده؟» سیلی میزنم.
ادامه میدهم. دو زن که بچهای را در کالسکه راه میبرند. کنار پیرزنی با چادر طوسی و سفید میایستند: «مادر شما چه راحت بودید بچههای قدیم راحت میخوابیدن.»
پیرزن بچه را نگاه میکند: «خوابش میاد.»
«خوابش میاد؟ ولی نمیخوابه.»
مردی روی نیمکت نشسته است و با گوشی ور میرود. پیراهن چهارخانهی قرمز و سفید به تن دارد.
به کافه میرسم. از پلههای سیاهش بالا میروم. در کافه سیاه و شیشهای است. برایتان لوکیشن بزنم؟
داخل کافه که میشوم نگاه نظراندازم به کافه روی مردی که قهوه میخرد میلرزد. خنده کل وجودم را میگیرد.
مرد شیشجیبهای لجنی به تن دارد و دست راستش از شانه تا انگشتان کامل خالکوبیست.
نمیتوانم خندهام را کنترل کنم. میتوانم به لبخندی سفت محدود کنم. در را میبندم. با سفتلبخند نگاهی به کل کافه میاندازم و جلو میروم.
«سلام خسته نباشید.»
«سلام خیلی خوش آمدید.»
منو را نگاه میکنم: «یه آمریکانو لطفن.»
«آمریکانو؟»
«بله.»
میرود. کارت خانم ملاعلی در دست میچرخم. چند کتاب روی میز است. اثر مرکب و جلال آل احمد را میشناسم. به عکس و تابلوها نگاه میکنم. به آینهها.
کافهای با تم سیاه و سبز و کرم. آخر کافه یک تابلو توجهم را جلب میکند. نقاشیای از دو دست. که دست سمت راستی نخ مغز را رها کرده است و دست سمتِ چپی نخ دل را نگه داشته.
میچرخم و آرام به سمت مرد میروم. حس میکنم مردِ خالکوبیدار لنگ مانده ببیند تکلیف من چیست تا تکلیفش را بداند. به راست برود که من راحت باشم یا به چپ که ناراحت نباشم؟
قهوه را میگیرم. کارت میکشم و با لبخند از کافه خارج میشوم.
بیتابانه قدم برمیدارم. هیجان دارم که به خانم ملاعلی برسم و بگویم یا در کانالم تندتند بنویسم که: «مرد خالکوبیداری که تو جرقه و ذهنم بود و توی کافه دیـــدم.»
2 پاسخ
چه بامزه عاطفه
فقط جمله اولت همه چیز با سریالهای کره ای شروع شد
باید بگم بدبختیم با سریالهای کره ای شروع شد 😂😂😂
خیلی خوبن ولی. عاشقشونم. کلی باهاشون کیف کردیم. من چه چیزا رو که به کمک کره و کیدراما و کیپاپ بهتر و راحتتر از سر نگذروندم.