به نیتِ دیدنِ طلافروشی میرویم. ولی همه بستهاند.
پاساژ شهرِ بلوار امین. طبقهی اول. من جلو میروم سحر پشتِ سرم. یک دسته خانم با چندسایز دختربچه همزمان با ما وارد پاساژ میشوند. پر سر و صدا. با صدای بلند حرف میزنند.
اولین طلافروشیای که میخواستیم ببینیم بسته است. آن دسته زنها هم توجهشان به آن طلافروشی جلب میشود.
سرعت قدمهایم را بالا میبرم و از بین زنها و ویترین طلافروشی رد میشوم.
دو قدم از آنها دور نشدهام که صدای بلند برخورد چیزی با چیزی به گوش میرسد.
«سحره…»
سریع میچرخم. صدای خندهی زنها بلند شده است و سحر چسبیده به ویترین با قد بلندش مشخص است. دو سر و گردن از همهی آنها بلندتر است.
صورتم درهم میرود. صورتش را چسبانده به ویترین و با همان حالت همیشگیاش میخندد.
شوکه میگویم: «سحــر؟»
دستش را روی صورتش میگذارد و با خنده به سمتم میآید. به من میرسد. ساق دست راستم را میگیرد و از خنده پهن میشود.
«خوبی؟»
«وای خدا چرا شیشه رو ندیدم؟»
«زندهای حالا؟ ببینم کلهاتو؟»
او همچنان میخندد. با ریزخند میگویم: «اشکالی نداره.»
«وای خیلی ضایع بود عاطی.»
ریزریز میخندم چون هم نگرانِ پیشانیاش هستم و هم نمیخواهم به خجالتش دامن بزنم. «خیلی خب بیا بریم.»
«وای عاطی تو رو خدا بذار یکم بشینم.»
روی صندلیها مینشیند. روبهرویش میایستم. هی میخندد. من هم میخندم. نه خیلی.
«عیب نداره.»
«خیلی بد بود.»
«میدونم خیلی خجالت کشیدی. عیب نداره. پیش میــآد.»
«وای افتضاح بود.»
«چی شد که خوردی به شیشه؟»
«شیشهاش خیلی جلو بـــود.»
«میدونم میدونم منم تجربه کردم. اشتالی نداره سحرو. من تا صدا رو شنیدم چرخیدم، گفتم این سحره مـــاست.»
شاتر یا شاطر؟
احساس شرم یا خجالت؟ تفاوتشان چیست؟ از کجا نشات میگیرند؟ چه حسی را در درون ایجاد میکند؟
برای تجربه نکردن خجالت نود درصد مواقع سکوت و سکون را به صحبت و حرکت ترجیح دادم. انسانی ترسو.
به خاطر خجالت نود درصد مواقع در کلاسهای آنلاین هیچ مشارکتی نداشتم. اگر حرفی را بزنم که همهپسند نباشد چه؟ اگر حرفی را بزنم که اشتباه باشد چی؟ اگر حرفی که میزنم نگاه دیگران را نسبت به من تغییر دهد چی؟
نمیتوانم برای بیرون آمدن خانم ملاعلی صبر کنم که از او بپرسم: «احساس شرم چیه خانم ملاعلی؟»
در وبینار طنزبانک شاطر را نوشتم «شاتر».
اخم میکنم. حتا الان. هیچوقت در زندگیام شاطر را ننوشتهام. هیچوقت. هیچوقت. هیچوقت.
کل وبینار را چیزی ننوشته بودم.
نمیتوانم حالم را وقتی در واژهیاب سرچ کردم و فهمیدم اشتباه نوشتهام توصیف کنم. سلولهایم در ثانیه منجمد میشدند و در همان ثانیه دمایشان به هزار میرسید و ذوب میشدند.
خودم را دلداری میدادم:
«تو منظورت شاتتر بود.»
شاتتر یعنی چی اصلن؟ نمــیدانم من سعی میکردم خودم را آرام کنم. شات، تر. یک دو سه. عکس را گرفتیم. اوه عاطی تریدهای.
بیقرار بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. در مسیر دستشویی ذهنم درگیر این بود که چطور میشود احساس خجالت و شرم را خاموش کرد؟
من چرا از اشتباه نوشتن کلمهای خجالت میکشم؟ به این خاطر که فکر میکنم تصویر و جایگاهی در چشم دیگران دارم. خب. کدام تصویر؟ تو که در نهایت انسانی و همهی لغتها را فول نیستی. تو که شاهینکلانتری نیستی.
خب این خودش نشاندهندهی این است که به درستی تلاش نکردهای. تو مینویسی و هزاربار این لغت را شنیدهای ولی هنوز املای درستش را بلد نیستی. این گویای کمکاریِ توست.
درست است.
بله درست است. پس خجالت بکش خاک…
خب که چی؟
هوم؟
خب که چی؟ فهمیدم که به درستی تلاش نکردهام. میفهمم. کلی خجالت کشیدی عاطفه نه؟ اشکالی ندارد. میتوانی خجالت بکشی. ای بابا. شاطر را اشتباه نوشتی؟ حاضر را هم هنوز بلد نیستی با کدام ظ هست. ای بابا. عاطفهی من. باز سوتی دادی؟
صدای قهقهه در ذهنم میپیچد. مثل خندهی سحر در پاساژ. چطور میتوانی شاطر را شاتر بنویسی عاطی؟ بانمک. خب از سوتیِ جدید چه خبر؟ همذات را گفتم همزاد.
دوباره صدای قهقهه. بس که این روزها از اجنه و جادوباز و همزاد حرف میزنید. خب دیگه؟
لبخند روی صورتم نقش میبندد.
دیروز که اشتباه گرفتن همزاد و همذات را برای مریم کشفی تعریف میکردم، در وویسی با صدایی خندان و سرشار از انرژی جوابم را داد.
کل صورتم را لبخند پوشاند. کل صورتم را. کل صورتم را.
این اولین باری است که زندگی میکنیم
این مهمترین نکته در زندگی کردن است. اینکه این اولین باری است که شخصی به نام عاطفه، با این بدن لاغر و بینیِ کشیده و مژههای سهمتری، با این روح روی زمین و بیشترتر روی زمین قم قدم برمیدارد.
این اولینباری است که سحر به آن طلافروشی با دکورِ آبی فیروزهای نزدیک میشود و سرش بوم، به شیشه میخورد.
و این منم. من. عاطفهای که بله، به اندازهی کافی سخت تلاش نکرده است و لغات را فول نیست و کلی به خودش فشار میآورد تا کامنتی تایپ کند و فاک، کامنت را غلط تایپ میکند شاطر را شاتر مینویسد.
سلولهایش برای این اشتباه منجمد و بعد ذوب میشوند ولـــی، این خیلی بانمک است.
با صورتی منقبض از خنده بخوانید. دختری که سالها به درستی تلاش نکرده است و در منطقهی امنش مانده است و بعد از کلی فشار خوردن بالاخره کامنتی مینویسد و شـــت، شاطر را شاتر مینویسد.
صدای خنده در مغزم میپیچد. چنین سوتیهای شیرین و بیبدیلی فقط از تو برمیآید عاطفهی من. فقط از تو.
چه اهمیتی دارد که چه کسی به تو چطور نگاه میکند؟ کدام تصویر کدام پرستیژ؟ کیــــوت.
2 پاسخ
فکر میکردم فقط منم که از ترس اشتباه نوشتن چیزی نمینویسم.
تو کلاس های انلاین هیچ چیزی نمینویسم. چرا؟ چون ترس دارم.
شاید فقط یک درصد مواقع چیزی نوشته باشم.
حتی بیشتر مواقع برای چیزهایی که میخونم کامنتی نمینویسم.
کلی تردید و کلی ترس دارم و بیشتر مواقع از کامنتی که فرستادم پشیمون میشم.
فقط اینجا کمی راحت مینویسم.
ولی واقعا چه اشکالی داره اگه چیزی رو اشتباه بنویسیم؟
برای کی مهمه و می اهمیت میده؟
چقدر به خودمون سخت میگیریم نه.
کاش درست بشیم و اینقدر سخت نگیریم.
اشتباه نوشتن یه چیز عادیه ولی چرا اینقدر ذهنمون و درگیر میکنه؟
نوشتهی شما کشش داشت، تا آخر، بیوقفه خوندم. خیلی روان و بدون رفتن به حاشیه و نوشتن حروف و کلمات اضافه. خیلی خوب بلوار امین رو تصور کردم و پاساژ و اون خانمها و طلافروشی و شیشهای که با اون برخورد شد. دیالوگها هم عالی.