مردی با بدنی چِغِر که همهچیز را در زندگی در لحظه میبیند و هیچ هوسی را نادرست نمیداند و این نه از روی خامی که از روی تجربه و زندگی است.
ناهید عبدی در استوریاش نوشته بود: «از هر کتابی یک جمله باید براتون بمونه.»
و از این کتاب یک تصویر، یک درس از زوربا در ذهنم ماند که اگر یک جمله باشد میشود: «وقتی هرچیزی برات هوسی غیرعادیه خودت رو در اون غرق کن تا ازش زده شی.»
به نظر احمقانه میآید. بله. مثلن من هرگز پای جوکر بازی کردن نمینشینم و یک صدتومن، تکتومنی هم برای بردوباختش نمیگذارم چون میدانم اگر از مسیری خوشم بیاید آن مسیر را تا آبوفاضلابش میکَنَم.
این جمله ولی دربارهی بعضی چیزها صدق میکند. مثلن غم.
در مواجهه با غم گریز اصـــلـــن جواب نمیدهد. با سر فرو رفتن در شکمش چرا. شورش را در آوردن. خودت را در استخرِ پرکُلُرش پرت کردن.
مثلن اگر غمگینی و چیزی تو را میآزارد و میخواهی کسی باشد که بفهمد غمگینی، کافیست شروع کنی هرکس و ناکس را که میبینی به او بگویی.
«من اونقدر بدبختم که حتا خودمم خبر ندارم. میدونی؟ خیلی بدبختم. اینجوری بدبختم. اونجوری بدبختم. اینوری. اونوری.»
یا اگر غم از درونت نمیرود، از آن بنویس. روی کاغذهای آچاهار کاهی. روی کاغذهای آچاهار سفید. روی دفترچههای ریز. روی دفترهای بزرگ.
و تو یکهو؟ غرق میشوی و سقط میشوی. اگر افسرده نبودی و فکر میکردی افسردهای صددرصد افسرده میشوی. هوم؟
میتوانی مثل زوربا آنقدر آلبالو بخوری که به اسهال و استفراغ بیوفتی و کارت به دکتر بکشد.
میتوانی آنقدر از غم بنویسی که غم تو را کامل احاطه کند و نفست تنگ شود. بعد از درونت چیزی شروع به جوشیدن میکند. میل به زندگی. اگر چشمهای باشد که، آن چشمه را هر کس نمیتواند خودش پیدا کند. در نتیجه به درمانگر مراجعه کنید.
از چی حرف میزنم در این پست من؟
از اینکه میتوان از افسرده شدن با نوشتنِ زیاد از غم و علتش پیشگیری کرد. ولی اگر افسرده هستید به تراپیست مراجعه کنید.
چطور؟ بعد از لمسِ کمی غمِ جدی بنویسید. زیاد. شورش را در بیاورید. آنقدر نقطه و نگاه در غمتان پیدا کنید که به بیشترین حد از تسلط و تصویر از غم دست پیدا کنید.
بعد از نگاه کردن به هزارتو از بالا، راحتتر میتوان راه خروج را پیدا کرد حتا اگر این نگاهکردنها ثانیهای باشد.
آخرین دیدگاهها