اگر کسی در جهان باشد که از هیچکاره بودن خوشش بیاید چی؟ اگر در این جهان کسی از انجام دادن هیچ کاری آنقدر که تا انتها در آن بماند خوشش نیاید باید چیکار کند؟ از گشنگی بمیرد یا خانهنشین شود؟ اگر زن باشد چی؟ همسری خوب پیدا کند و خانهداری کند؟
تقریبن از همهی مراجعین امروز پرسیدم: «شغل شما چیه؟»
امروز برخلاف همهی روزهای سابق که از هیچکس هیچ سوالی نمیپرسیدم از همه دربارهی کار و رشتهی تحصیلیشان سوال پرسیدم. چرا؟ چون سوالی دوباره زیر پوستم دویده است و شبیه ساچمه راه میرود و درد میکند یا قلقک میدهد.
«من بالاخره چیکارهام؟»
هیچکاره. من همهچیز را به یک اندازه و کمی بیشتر یا کمتر دوست دارم. عکاسی. نویسندگی. طراحی لباس. معماری. سخنرانی بودن. تراپیست بودن. رئیس بودن. کارمند بودن. منشی بودن. موسیقیدان بودن. معلم بودن. فیلسوف بودن.
کارهای زیادی باعث میشوند چشمانم برایشان درشت شود و ذهنم دربارهشان رویاپردازی کند. اما هیچکاری را آنقدری دوست ندارم که به قول سحر قورچش را دربیاورم و تا فیهاخالدونش را بپیمایم و تاریکیهایش را بغل کنم. تاریکی نه. سختیهایش.
من عاشق نوشتن و بیان خودم هستم. من عاشق ثبت قابهایی هستم که میبینم و شگفتزدهام میکند. من عاشق اینم که فلسفه ببافم. قلبم هری میریزد وقتی راهحل معماها را پیدا میکنم. روحم چون ونوم میرقصد وقتی ساز میزنم. روحم از مغزم قد میکشد و شکوفه میزند وقتی طرح میزنم. من به وقت حرف زدن و سخنرانی کردن پرانرژیترینم.
من حتا به خوانندگی و بازیگری هم علاقه دارم. همهی اینها بعدی از مرا پوشش میدهند که جدی است و هیچکدام آنقدری از بقیه جدیتر نیستند که هرگز رهایشان نکنم. به جز، نوشتن. که الان مثلن در مسیر یادگیری هستم و هنوز معتقدم با آن نمیشود احساس امنیت مالی داشت و به همین دلیل به دنبال چیز دیگری هستم که اگر کارهایم را رها کردم او مرا بغل کند و بگوید هستی، هستم، خواهیم بود.
کل امروز با هر مراجعی دربارهی این صحبت کردم که چطور بفهمم چه کاری کاری است که باید، که به آن بپردازم؟ من میخواهم بروم دانشگاه، چی بخوانم؟
همهشان گفتند نویسندگی. یکی گفت چرا نویسندگی را دور میزنی. یکی گفت چرا از نویسندگی فرار میکنی؟
در نهایت همه گفتند نترس و چیزهای مختلفی را امتحان کن.
به نظر خودم هم نویسندگی را دور میزنم. پس برای خانم ملاعلی این نگرانی را مطرح میکنم که: من نگرانم این عادت من شده باشد که تا چیزی تلاش جدی میطلبد رهایش کنم.
او هم با بیتفاوتیای عمدی میگوید: «اگر عادته از بینش ببر و اگر عادت نیست رهاش کن.»
اصرار دارد که چرا سخت میگیری. تو از امتحان کردن میترسی. تو از عوارض هر تصمیمی وحشت داری. چرا اینقدر چرا میگویی؟
دنبالش راه میافتم. جارو دست میگیرد. مبل را برایش جابهجا میکنم. میگوید که من او را هم در نیم ساعت گیج کردهام ببین سر خودم چه بلایی میآورم که کل روز اینطوریام.
بغلش میکنم. او نمیداند شاید. از او سپاسگزارم. این روزها از خیلیها خیلی زیاد سپاسگزارم. منِ خسته و زدهی این روزها. از استاد کلانتری و از خانم ملاعلی.
اینکه بتوانم خودم را بپذیرم و دوست داشته باشم و باور کنم برایم خیلی سخت است. ولی اینکه بعضی انسانها تو را رها نمیکنند و به تو پشت نمیکنند باعث میشود خودت را باور کنی اللخصوص اگر افرادی که تو را قبول دارند افرادی قابل توجه باشند.
قبول در چی؟ در انسان بودن. در انسان بودن و فقط و حداقل در انسان بودن.
هرچقدر ذهنت به تو شک میکند و تف میکند که تو به درد نمیخوری و گههای تهِ ناخودآگاهت را پمپاژ میکند به بالا، لبخند و نگاه پوکر این افراد به تو وقتی از خودت بدگویی میکنی بغض میراند به گلو و تف میکند به ناخودآگاه گهپمپکن.
حالا هی تو صدای نحس در ذهن من پخش کن. من خانم ملاعلی را دارم. حالا تو هی بگو همه از تو فرار میکنند و کسی در نهایت تو را قبول ندارد. نفیسه مرا قبول دارد. حالا هی بگو زیبایی چه فایده؟ حالا هی تو زر بزن. من فقط به صورت این افراد نگاه میکنم.
«هی از این شاخه به اون شاخه بپرم مثل گنجیشگ؟»
«چه اشکالی داره مگه؟ همهی آدما که مثل هم نیستن. بعضیا دوست دارن اینطوری باشن.»
«اینطوری که تا آخر عمرم هیچکاره نمیشم. ثبات چی میشه؟»
«کی گفته که ثبات درسته عاطفه؟ چی درست و غلط و مشخص میکنه؟»
روی زمین نشستهام. به صورتش نگاه میکنم. بوی خودم را میشنوم. از نگاه کردن به صورتش غرق سپاسگزاریام. باز احساساتم فوران کرده است؟ مدیتیشن کار خودش را کرده انگار.
«من بدون ذرات خلمشنگی در درونم میمیرم خانم ملاعلی.»
نشسته در ماشین به سمت خانه. خیره به ساختمانهای خیابان صفاشهر. دم عمیق میکشم. هوا خنکتر شده است. این خیابان قشنگ است. آهنگ خوبی پخش میشود.
در ذهنم میپیچد: «از اولم قرارمون همین بود.»
رویای من جهانگردی بود. رویای من تجربه بود. تجربه. تجربهی چیزهای مختلف. من با ربنا قرار کرده بودم توپی که آفریده را بگردم و عاطفهای که خلق کرده را بشناسم و ابعاد مختلف وجودم را دستمالی کنم.
عاطفهای که میرقصد. عاطفهای که مینویسد. عاطفهای که کار میکند. عاطفهای که چشم میگوید. عاطفهای که پول درمیاورد. عاطفهای که شیرجه میزند. عاطفهای که مدیتیشن میکند. عاطفهای که در درخت دستانش را بالا میکشد. عاطفهای که از هر کس که کنارش بشیند سوال میپرسد.
قـــــرارمان همین بود عاطفه. که تو فقط خودت باشی. که تو نگاه کنی خدا چی آفریده. در ساختمانی جهیدن و حساب و کتاب کردن و به فکر ماشین و پول بودن که نبود. بود، برای در جایی ماندن نبود. ما از اول هم قرار بود دنیا را مزه کنیم که برویم و ربنا را تحسین کنیم.
«چطور بود عاطفه؟»
«واو خدایا. فوق العاده بود. چه کردی تـــو.»
نه نویسنده یا طراح یا معمار. کمی طراح. کمی معمار. کمی نویسنده. زیاد عاطفه. زیاد مخلوق. زیاد مسافر.
قرار ما این بود که قرارمان در دیدنِ خلقت باشد.
آخرین دیدگاهها