دوباره از کانالم به سایتم میگریزم. تا خودم را کم حس میکنم از کانال به سایت میگریزم.
ای پنج نفری که وقتی خودم به سایتم سر نمیزنم، شما باز هم به سایتم سر میزنید. حتمن زیر این پست اسمتان را بنویسید. شدیدن کنجکاوتانم.
دوباره از کانال تلگرامم به سایتم میگریزم چون، حس میکنم کانالم از گفتهها و گلههایم پر است و من دیگر اعتماد به نفسی برای بیش از این از خودم حرف زدن ندارم.
پس به سایتم پناه میآورم. به کلبهی سبز و چوبیام.
و میآیم که چه بگویم؟
الان؟
فنجانی که ساعاتی پیش پر از قهوه بود را بدون شستنش پر از آب کردهام. آبی به رنگ دلسترِ لیمویِ عالیس. دردی در دلم میپیچد که امروز به خاطرش وسوسه شدم یک سمنو نذر کنم. شاید هیچ دکتری درمانی جز آنی که یزدانی گفت ندهد و آن درمان یزدانی برای من حالاحالاها ممکن نباشد. پس چطور است طبق سنت دست به دامن نذر و نیاز شویم که شاید از این درد خلاص شویم؟
پادکست دربارهی عشق حسین عربزاده را گوش دادم و شگفتزده شدم. کلی نکتهی مهم به بهانهی عشق گفته شد. چیزی که آنقدر با حال این روزهایم مچ بود که باید نوشته میشد این بود: «قلب. مغز. قلب نقشه. مغز قطبنما. قلب بگه کجا میخوام برم؟ مغز بگه الان کجام؟ حرکت بعدیم چی میتونه باشه؟ یا به عبارتی قلب باید بگه وات؟ چی میخوام؟ و مغز بگه هَو؟ چطور به دستش بیارم؟»
زیرِ پیازداغ را خاموش کردهام و صدای هواکش افتاده. ظرفها شسته شده در سبد در حال خشک شدنند و فنچهای سیاهمان ریز و ضعیف سر و صدا میکنند. گویی خواب میبینند.
بعد از تمام شدن پادکست برای خودم اسپرسویی خیلی رقیق یعنی به عبارتی فرانسهای با دستگاه اسپرسوساز درست کردم و روی تکمبلی که کنار میز ناهارخوری در آشپزخانه ولی رو به سالن است نشستم. با خستگیای که نمیدانستم از کجای بدنم تولید میشود و در کجا تبدیل به بیمیلی به همهچیز میشود کمی به اطرافم زل زدم. بالافاصله دستم به سمت گوشی رفت که خب در اینستاگرام بچرخیم.
به خودم گفتم: «هیچکاری نکن. هیچکار. فقط بشین و نگاه کن. فقط قهوه بخور و به صدای هواکش و سرخ شدن پیازا و بازیِ فنچا گوش کن. فقط به پتوسی که زیرِ قفس فنچهاست نگاه و کن و به فنچا.»
تصویر زیبایی بود. ذهنم رفت سمت خانهی رویاهایم. در آن هیچ قفس و پرندهای نیست. چرا؟
چون در خانهی رویاییِ من پرندهها ازاد بر لب پنجرهام مینشینند. هر چی که باشند. گنجشک یا یاکریم یا شاید هم یک طوطی.
از جا پریدم. برگه آچار و تخته و مدادی برداشتم. پنجره را بکش. وسایل را روی میز پرت کردم و گفتم: نتو رو خدا فقط هیچ کاری نکـــن.»
به وسوسهی تایپ کردن و ثبت کردن این لحظات هم نه گفتم. نشستم. به مبل تکیه دادم و به پرندهها نگاه کردم. به عکس عموی خدابیامرزم که بالای آینه است. به عکس بابا که کنار اوست. به آینه. به پتوس. دلم خواست تنبلی را کنار بذارم و با این وجود که میدانم خاک گلدانِ رزماریِ خشک شده مناسب پتوس نیست، آن خاک را در گلدان پتوس خالی کنم که ریشههایش خانهای داشته باشند. هر چند نامناسب.
به بالای کابینت آشپزخانه زل زدم. چراغ نفتیِ قدیمیِ ننه. شیشهی گل و گلهای خشک شدهای که سحر برای امیر آورده. خودم را در آن لحظه حس کردم. من، دختری بیست و شش ساله در غم. در خانهای در محلهای بومی. با رویاها و ایدهآلهایی که شاید هیچوقت لمس نشوند. با ترسها و وحشتها. با تصمیماتم. با چالشهایم. برنامههایی که در ذهن دارم و محدودیتهایم.
بغضم گرفت. گریه کردم. به عکس عمو زل زدم. نگاه در خانه چرخاندم.
زندگی شکوه عجیبی دارد
زندگی. زندگی شکوه عجیبی دارد. هر طور که نگاه کنی. از هر سمت که نگاه کنی. به این فکر کن که روزی همه چیز را رها میکنی و میروی. خب. حالا همین حالا همه چیز را رها کن. میتوانی؟
به این فکر کن که تو هیچکس را برای کمکدر هیچ زمینهای در اطرافت نداری. خب حالا تلاش کن با آرامش بخوابی. میتوانی؟
زندگی. به کابینتها نگاه میکنم و به این فکر میکنم که من در این مکان وجود دارم. بلافاصله ذهنم به سمتِ هزاران درگیری و هدف و نیاز و ترس میرود. میرود در محل کار. در خانهی ایدهآل. من دیگر در این محل وجود ندارم.
چند بار، چند ساعت، چند سال از عمرمان را واقعن در مکانی وجود داریم؟
همین الان که این جملهها را تایپ میکنم، من واقعن پشت میز در اتاقم یا مابین این لغات با ذهنم رژه میروم؟
زندگی زندگی زندگی. بینهایت چیز برای فهمیدن دارد. هرچه بیشتر میفهمی پیچیدهتر میشود. و تو باید از این دانستنیها برای سادهتر شدنش استفاده کنی. خب؟ میتوانی؟
علم و نگاه به دست میآوری که آسانتر زندگی کنی ولی آن علم و نگاه به تو میفهماند زندگی و انسانها آنقدر پیچیدهاند که هر چیزی از هرکسی و چیزی برمیآید.
در ذهنم فریادی میپیچد: «خب این یعنی چــــــی؟»
تناقض تناقض تناقض. مدام و در همهچیز و همهجا.
و در نهایت؟ جواب حسین عربزاده: «این تناقضا در جمله و کلمهها هستن. تو واقعیت، اگر کمی تجربه کرده باشی میفهمی که هیچ تناقضی وجود نداره. همهچیز چیزی مابینِ این تناقضهاست.»
هنوز دلم درد میکند. هنوز از هر تناقض و حس بدی عصبیام. هنوز هم دلم میخواهد بروم بخوابم و هنوز هم کلی کار برای انجام دارم.
هنوز زندهام. پس هنوز باید تصمیم بگیرم رنج بکشم یا لذت ببرم.
آخرین دیدگاهها