زندگیِ من در دست‌های من. دست‌های من؟

مهم‌ترین رابطه در زندگی‌مان، رابطه با خودمان است. درست است؟

گاهی درست وقتی روزهاست دلخوشی که رابطه‌ات با خودت در بهترین حالت است متوجه می‌شوی که یا از خودت متنفری یا در زمینه‌ای خودت را اصلن قبول نداری.

 

لازم‌ترین آغوش

 

لازم‌ترین آغوشی که در جهان به آن نیاز داریم که همه‌چیزمان را تحت تاثیر قرار می‌دهد آغوش خودمان است. به آغوش کشیدن کودک درونمان.

به آغوش کشیدن بخش‌هایی از وجودمان که رها شده‌اند یا هرگز به آغوش گرفته نشده‌اند.

برای من تک‌تک ابعاد وجودی‌ام محتاج آغوش‌ند.

اما خوشبختانه روزی اگر از من بپرسند بزرگ‌ترین دستاوردت در جهان چیست خواهم گفت: «بغل کردنِ کلِ خودم.»

 

کودک‌ترینم

 

کودک‌ترینیم وقتی کنار انسان‌های امن زندگی‌مان هستیم؟ و من به تازگی موفق شده‌ام کودک‌ترین باشم در کنارِ؟ خودم.

هر وقت که حس کنم می‌توانم از کودک درونم به درستی مراقبت کنم او را صدا می‌کنم. مثل آن افسونگر در اولین قسمت فیلم جوخه‌ی انتحار؟

مثلن در موج‌های آبی صدایش می‌کنم. در حین سر خوردن از سرسره‌ی دوم وقتی که جیغ می‌کشیدم یکهو به خودم آمدم و گفتم: «این اصلن جیغ کشیدن داره؟ برای چی جیغ می‌کشی؟»

جیغ کشیدن نداشت. برای من بله. سرسره‌ای کاملن عادی. اما آیا قرار است من سوار آن سرسره‌ها شوم؟ اینطوری که کیفی ندارد؟

پس کودک درونم را صدا می‌کنم. درست در آن سنی که رهایش کردم. سیزده سالگی. پشت زینب می‌نشینم و می‌گویم: «سعی کن لذت ببری. هرچقدر بی‌کیف این یه سرسره‌ست که توش آبه و تو داری سر می‌خوری.»

پس شروع می‌کنم به جیغ کشیدن. نه به افراط و اغراق. به تاریکی‌ای که کودکم در حالت عادی از آن می‌ترسد اما من هستم و او هست تا از آن تاریکی لذت ببریم. به چپ و راست شدن‌های شدید که می‌تواند دل و روده را به‌هم بریزد. به اینکه به زینب گفته بودم: «مامانت نیست نترسیا، من هستم.» اما خودم قبل از او شروع به صدا کردن ائمه کردم. که اگر زندایی با وزن بالای نودش وارد این سرسره می‌شد حتمن چپه می‌شدیم و الفاتحه.

سعی می‌کنم مثل مادری که آرزویش را دارم کنار کودکم باشم. کودک خودم. عاطفه‌ی کوچکم. وقتی بهانه می‌گیرد خوب به بهانه‌هایش گوش کنم. علایقش را بشنوم و باور کنم و وقتی دیدم به او نشان بدهم. سعی می‌کنم وقتی در حیاط حرم امام رضا دنبال پروانه‌ی سفید می‌دود با لبخند نگاهش کنم و وقتی پیشم برگشت پیشانی‌اش را ببوسم و دستش را بگیرم و از خیابان ردش کنم.

سعی می‌کنم مادری باشم که هر بار آرزو می‌کنم.

 

مرحله به مرحله پیش برو

 

از آنجایی که در سیزده سالگی زندگی‌ام فریز شد پس نوجوانی و بلوغ را از دست نمی‌دهیم. استیکرهای بی‌تی‌اس برایش می‌خرم. چند روزی را مردد می‌مانم و درگیر با نوجوانم که اگر برچسب‌ها را روی لپ‌تاپ بزنیم دیگران چه می‌گویند. او اما با سرتقی می‌گوید هرکه هرچه می‌خواهد بگوید. بی‌تی‌اس است‌ها. یادت رفته؟ آن‌ها واقعی‌اند. بهترین سلبریتی‌هایی که می‌توان دنبال کرد.

در نهایت به او اطمینان می‌دهم که حامی‌اش هستم و او را می‌پذیرم.

از جیهوپ چسباندنِ عکس سلبریتی‌هایم را روی لپ‌تاپ شروع می‌کنم. بعد نامجون. هنوز دو دقیقه از چسباندن‌شان نگذشته که بابا سر می‌رسد.

«اینا چیه؟»

«برچسب.»

«برچسب کی؟»

«بی‌تی‌اس.»

«بی‌تی‌اس دیگه کیه؟» و ناسسزایی اضافه می‌کند.

قلبِ کوچک نوجوانم مضطرب می‌شود. بابا می‌رود و منِ زبان‌درازی به حمایت از نوجوانم جواب را در ذهن حاضر می‌کند: «استقلال پرسپولیسی که دخترتون هیچوقت براشون فن دو آتیشه نبود. رونالدویی که هیچ دفتر و برچسبی ازش ندیدید.»

 

نفسِ بعد از نفسِ راحت ناراحت است

 

خوش و خرم در رابطه‌ی خوبم با خودم و عاطفه‌ها می‌رقصم که یکهو، بعد از یک‌دور بررسیِ علت اهمال‌کاری‌ها متوجه می‌شوم که چی؟ که من خودم را برای اداره‌ی زندگی‌ام قبول ندارم.

کل جمله‌‌های بالا مقدمه‌ی این خبر بود؟

نه. این پاراگراف پایانی است که قرار است تاثیرگذار باشد.

درست وقتی که حس می‌کنی به اندازه‌ی کافی با خودت خوبی، می‌فهمی آنقدری که با خیال راحت زندگی‌ات را روی دوش‌های خودت بذاری به خودت اعتماد نداری.

پس؟ زندگی‌ات را روی دوش‌های چه کسی بذاری آسوده می‌خوابی عاطی؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *