«تو آزادنویسیم چهارپنج خط پشت هم و تودرتو نوشتم باورشکردیباورشکردیباورشکردیباورشکردیباورشکردیباورشکردی. و بعد از چهارپنج خط نوشتم اونم باور کرده بودی.»
غرقه در وحشت
45 دقیقه جلسهی تراپی، تقریبن بیستوپنج دقیقه مقاومت. حرف زدن. ترسیدن. و بیست دقیقه بغض و گریه و لمسِ وحشت و ناامنی و بالا کشیدن دلایلشان. حال روحیام خوب ولی آشفته بودم. مدتی است که خیلی بهم ریختهام. زیاد حرف میزنم. زیاد فکر میکنم. تراپی نمیروم. کم مینویسم. در ظاهر حالم خوش است. در درون هم. حالم خوش است ولی خیلی آشفتهام. در تکاپو تکاپو و تکاپو.
امروز با پارتیبازی؟ خیر. با صبوری مقید به نوبت و ترتیب اولین وقت مشاوره را برای خودم گذاشتم و بعد از مدتها در تایمی به جز تایم آخروقت روبهروی درمانگری که فکر میکردم رهایم کرده است نشستم.
گفته بودم قبلن: «حس کردم جلساتم رو جمع کردید. هنوز کامل بینیاز نشده بودم که گفتید تو میتونی مرتب نیای.»
حس میکردم رهایم کرده. حس میکردم اتاق درمانم دیگر برایم پاسخگو نیست. حس میکردم مرا از سر باز کرده است و این احساسات آنقدری مرا آزار میداد که قصد داشتم بروم و پشت سرم را نگاه نکنم. این روزها اتفاقاتِ خیلی کمی احساسات خیلی شدیدی را در من ایجاد میکنند. در حدی حجم و غلظت احساسات بالاست که حس میکنم هر لحظه ممکن است سکته کنم و رگهای قلب یا مغزم پاره شوند.
سعی داشتم از تصویرِ درمانگرم مراقبت کنم. حداقلها را از دست ندهم.
وقتی چند هفتهی پیش آخر وقت این را گفتم خانم ملاعلی جدی نشست به حرف زدن. در اتاق را بستن و بررسی کردن. بررسی اما نصفه ماند.
امروز در جلسه بعد از چند دقیقه به صندلی تکیه داد و گفت: «تو با ترس احاطه شدی عاطفه. خیلی زیاد. و به خاطر این ترس زیاد حرف میزنی. زیاد فکر میکنی. آشفته و پشیمونی.»
نیمهی اول صرف این شد که فهمیدیم من وحشتزدهام. چند اتفاق اخیر را بررسی کردیم و فهمیدیم که من این روزها خیلی خیلی غلیظ خشم را تجربه میکنم. خانم ملاعلی گفت که من، یک جنگزدهام.
جنگزده عاطی
«تو توی یه جنگ بودی عاطفه. تو توی یه جنگ بودی اما از اون در اومدی. ازش گذشتی. گذر کردی. بیرونشی. اما هنوز آثارش باهاته.»
بغضآلود میخندم: «چه جالب. مثل اونایی که دیگه نمیتونن بخوابن.»
«آره. به خاطر همین تا اون این کار و کرد ترسیدی. فکر کردی من رهات کردم. تو از اون جنگ دراومدی ولی ترکشاش هنوز هست. رو بدنت تاثیر میذاره. به یه صدای ترقه پنج متر میپری. این طبیعیه که تو از این بترسی. تو به یه صدای ترقه پنج متر میپری. این طبیعیه. تو میترسی. پر حرفی میکنی. احساسات شدید تجربه میکنی. زیاد فکر میکنی.»
«به ویژه که من انگار تو جنگ متولد شدم. به زندگیِ بدون جنگ باور و عادت ندارم. من هنوزم تو جنگم خانم ملاعلی.»
«زندگیِ بدون جنگ رو لــمس نکردی.»
«حالا با این وضع چیکار کنم؟ خیلی زیـــاد احساسات رو تجربه میکنم. این وحشتناکه.»
«به خودت بیار خودت رو. نشستی داری هی فکر میکنی و هی احساس میکنی؟» با دستِ راستش روی پایِ راست میکوبد: «اینطوری به خودت بزن و یادآوری کن که داری اغراقشده تجربهاش میکنی.»
نامهای به من
جنگزده نبودیم، که شدیم. میبینی؟ چه روزها از سر گذارندهایم و میگذرانیم عاطی. صدای تقِ در میشنوی از جا میپری. فلز سرد روی تن حس میکنی جیغ میکشی. ماشینسنگینی از کوچه گذر میکند مینشینی دست روی گوش میگذاری و جیغ میکشی.
کجا جنگیده بودی؟ در کدام گردان؟ خوب میجنگیدی؟ باهوش بودی در جنگیدن؟ تیر خوردی؟ زخمهایت در چه حالند؟
خواستم بگویم که، من همچنان هستم. اگر آن بینها بودم که تنِ رنجورت را روی دوش بذارم و بکشم، اگر پتو روی سرت کشیدم که چیزی حس نکنی، اگر نشستیم و ماه را ساعتها خیره نگاه کردیم که دردها خفهات نکنند، هنوز هم هستم. به یاد داری تلاشهایمان را؟
به یاد داری امید دادنهایم را. صبح با رنه بیدار شدنهایمان. پرحرفی کردنها. زیاد نوشتنها. قهوه خوردنها. گریه کردنها. نقاشی کشیدنها. پادکست سپهر خدابنده گوش کردنها.
خودمان را در جنگ از لابهلای گِل و تیر کشاندیم و رد شدیم. رد شدیم اما. رد شدیم. به وقت نیاز با سر در دردورنج فرو رفتن و جنگیدنها. کی جز تو رفت در دل ماجرا و حرفها را شنید و صحنهها را دید و شکست و بازم ادامه داد؟ کی کنارت بود وقتی خودت را از انزوا و زیرِ پتو به جلسهی تراپی میکشاندی؟ کی جز تو برای تو تلاش کرد؟
الان هم نترس. خودت برای خودت کافی هستی. خودم وقتی از ترقه میترسی بغلت میکنم. خودم برایت سینه سپر میکنم، یقه جر میدهم و در صورت نیاز به گوش کسی که اذیتت کرده هم میکوبم. میکوبم. با وجود نفرت از خشونت میکوبم.
تو به من اعتماد کن. من هستم تا کسی تو را تحقیر نکند و سواستفاده نکند و به بازی نگیرد. من چشمانم روی همهچیز هست. که درست صحبت کنند و درست رفتار کنند و درست حذف شوند.
تو درونت را شفاف نگه دار. تو ناامید نشو. نترس. دمِ عمیقِ چهار ثانیهای بکش. پنج ثانیه حبس کن، و حالا در شیش ثانیه بازدم را بیرون بفرست و ریه را خالی کن.
مدیتیشن کن. از اعتماد به آدمها نترس. ما حالا میتوانیم امثال آنها را تشخیص بدهیم. از امثال آنها هم نترس. تویِ سابق توانست از آنها بگذرد اینکه تویِ قویتر و سختتر که میتواند قورتشان دهد. نمیتواند؟ میتواند.
نفسهایت را بکش. قدمهایت را بردار. کتابهایت را بخوان. لبخندهایت را بزن.
زنده باش و زندگی کن. من به اندازهی کافی تو را دوست دارم و از تو مراقبت میکنم و برای بهتر دوست داشتن و مراقبت کردن از تو هر کاری که نیاز باشد را انجام داده و هر چیز جدیدِ مورد نیاز را یاد میگیرم.
آخرین دیدگاهها