بعد از یک روزِ طولانیِ کاری با اصرار شرایط را فراهم کردم تا پیادهرویِ طولانیای هم به روزم اضافه کنم. از فلکهی مفید را تا کتابفروشی سرو، با دور کردنِ عمدیِ مسیر پیاده رفتم. به سرو رسیدم و به پاداش این تلاشِ سخت برای بالا بردن اعتمادم نسبت به تواناییهایم خودم را یک بستنی مهمان کردم و؟ چخوف خریدم. این بار مستقیم به سمتِ راهنماها رفتم و پرسیذم: «کتابی هست که نامههای چخوف به همسرشه. اونو میخوام.»
دفعهی قبل فقط نامههای او برای دوستانش را گرفته بودم و اینیکی گرانتر بود و از همان موقع به خودم وعده داده بودم که روزی اگر کار خوبی انجام دهم این کتاب را برای خودم میگیرم و حالا، با بهترین بهانه ظرف چخوفم را پر کردم. بی چخوف؟ مطالعه بی چخوف فقط مطالعه است.
هر بار که به این کتابفروشی سر میزدم کتاب مسخ کافکا را میدیدم. دست و نگاهم را از رویش رد میکردم و دنبال «صادق چوبک» و «چخوف» و «داستایوفسکی»ها میگشتم. اینبار اما خریدمش. با خودم گفتم: «به اندازهی کافی شنیدی که برای شخصیتشناسی خوبه. هم از کوثر شنیدی هم از خانم ملاعلی. حالا وقتشه بخریش. انگیزهی حداقلی رو برای خوندنش داریم.»
کتاب مسخ را گرفتم و همانجا در کافه نشستم در حین بستنی خوردن خواندن. فکر میکردم میتوانم در یک نشست در کافه آن کتاب باریک را تمام کنم. اما به نظر میرسد هنوز برای چنین حرکتی آماده نیستم.
از مسخ کافکا چه خبر؟
پیش داستانِ داستان توجهم را جلب کرد. داستان بدونِ در نظر گرفتن پیش داستان هیچ معنای خاصی ندارد و با پیش داستان اصلن… چیز دیگریست.
گویی یکی از روزهای کاری و شلوغِ کافکا که خسته بوده است و به این فکر میکرده است که شاید بهتر باشد سر کار نرود یا دلش نمیخواهد سر کار برود، به این فکر کرده است که کاش تبدیل به یک حشره شود. و بعد اگر حشره شود چی؟
دساتان خوبی بود. وقتی خواندنش را به دختر خالهام پیشنهاد میدادم گفتم: «مثل داستان کودکان میمونه. اینقدر سادهست.»
و او پرسید: «مگه مسخرهام بخونمش پس؟»
لبخند زدم: «بخونش.»
از داستان خوشم آمد چون توانستم حسابی با آن بیشخوانی کنم. بیشخوانی اصطلاح جدیدی است که بعد از شرکت در کلاس نقد کتاب ناهید عبدی یاد گرفتهام. در کلاسی که از این موضوع حرف میزدند پرسیدم: «این بده یا خوب؟»
بیشخوانی وقتی است که تو خودت به کتاب کلی اضافه میکنی. البته من فکر نمیکنم چیزهایی که من از این کتاب در ذهنم جرقه زد بیشخوانیهایم باشد. بلکه به نظرم دقیقن حرفهای نویسنده هستند. کاش اگر کتاب را نخواندهاید بخوانید و نظرتان را در این مورد به من بگویید.
خلاصهای از مسخ کافکـــا
داستان دربارهی تکپسر خانوادهای چهارنفره است که تمام مسئولیت مالیِ خانواده بر عهدهی اوست. گرهگوار. گرهگوار از سن کم به خاطر بدهیهای خانوادهاش برای کار از خانه بیرون زده است. برای تجارت مدام در سفر بوده است و یک روز، در استراحت بین دو سفر در خانه، از خواب بیدار میشود و میبیند که تبدیل به یک حشره شده است. و حالا او میماند و خانه و خانوادهای که آنها را همیشه از دور و در نامههای خواهر کوچک و کمسنش میشناسد.
علایق و نظرات من
دو چیز را در این کتاب خیلی دوست داشتم. یکی اینکه بعد از تبدیل شدن گرهگوار به حشره، کارکرد مغز و مسیر افکار و تمایلاتش هم تغییر کرد. اگر چه که هنوز ردی از خودش بود ولی، همهچیزش در هالهای از حشره بودن احاطه شده بود.
و دومی اینکه توقع داشتم در نهایت به حالت نرمال و جسم خودش برگردد، حداقل بعد از مرگ. اما او هرگز به حالت سابق خود برنگشت.
در نهایت؟ سوزن پرگار زندگیتان را بر سر خودتان فرو کنید. گویی خانوادهی او به نبودش عادت داشتند و حالا، نه تنها چشمهی پولشان از بین رفته بود بلکه یک حشره در خانهشان از آنها توقع کمک و مراقبت داشت.
اگر شما تبدیل به حشره شوید، خانوادهتان چیکار میکنند؟ به نظرم از این نظر خانوادهاش خیــلی هم سالم رفتار کردند. مدتی را برای مراقبت تلاش کردند و بعد که ناامید شدند حتا برایشان مهم نبود جنازهاش چه شده. به خوشحالی و زندگی عادی خود برگشتند.
در نهایت چه کسی با سوسک ما هم کنار میآید . زندگی میکند؟ حقیقتن هیچکس. شاید فقط مادرهای ایرانی.
گرهگوار؟ نباید کل زندگیات را وقف کار کردن برای خانوادهات میکردی. گرهگوار، خواهرت هم از مراقبت از کسی که به او وعدهی دانشگاه موسیقی را داده بود خسته شد. هیچکس برای ما تا انتهای خودمان نمیآید جز خودمان؟
گرهگوار، به نظرت اگر سوسک نمیشدی ولی مثل سابق هم برایشان کار نمیکردی و خرجشان را نمیدادی، همین رفتار را با تو نمیکردند؟
اول فکر کردم شاید منظور کافکا از این مسخ افسردگی است. در اتاق خزیدن و ناتوان شدن در حرف زدن و ارتباط. اما مهم نیست که در شروع منظور افسردگی بود یا نه، مهم این است که اگر برای کسی یا کسانی خودت را از پا دربیاری، ممکن است یک روز سوسک شوی و مطمعن باش که او و آنها خودشان را برای تو از پا در نمیآورند.
نه چون بیرحمند. چون این کار منطقی نیست.
با فیلتری از تفکرات این روزهای من میشود مسخ کافکا را اینطور تعریف کرد.
پسری که کل زندگیاش را وقف خوشبخت بودنِ خانوادهاش کرده بود یک روز از شدت خستگیِ جسم و روح از کار بینهایت تبدیل به سوسک شد. و خانواده تا یک جایی توانست پسری سوسک شده را تحمل کند. در نهایت او را رها کردند. و پسری که از شدت تلاش و خستگی سوسک شده است دیگر قادر به نجات و تامین خودش نیست. پس میمیرد.
از خودم میپرسم: «نکند واقعن رفتار همه با خودمان را خودمان مشخص میکنیم؟ حتا فرم خانواده را. چرا این خانواده به حمایت از دختر به راحتی قید پسر را زدند؟ واقعن قیدش را زدند؟»
آنها چارهای نداشتند. او تبدیل به سوسک شده بود.
نباید خودت را اینقدر با کار و سفر خسته میکردی گرهگوار. نباید چشمهی جوشانِ پولِ خانواده میشدی. تو یک نفری. در نهایت برای خانواده نه تنها خشکیدی بلکه از درونت گورکن بیرون خزید.
کاش بیشتر از خودت مراقبت میکردی. کاش.
کاش دست از فرو کردن داستانت در فیلترهای ذهنیام بکشم نه؟ کاش.
آخرین دیدگاهها