مادام بوآری

دختری زیبا و بااستعداد که دربه‌در دنبال مردی از دنیای قصه‌ها در دنیای واقعی است.

اولین سوالی که به ذهن می‌رسد: «چرا دنبال مردی از دنیای قصه‌هاست؟»

چرا؟

تقریبن تا یک سوم داستان همزادپنداریِ خیلی غلیظی با اِما داشتم. درک می‌کردم. تقریبن همه‌ی ما با یک سری داستان و قصه بزرگ و تربیت می‌شویم.

داستان‌هایی در تلوزیون یا دهان مادربزرگ‌هایمان. خاله و دخترعمه‌هایمان.

مثلن بهزاد دلنوازان یا شاهرخ‌خانِ فیلم‌هایی که سوسکی در خانه‌ها می‌دویدند.

می‌فهمیدم رویایا معشوقه بودن چقدر می‌تواند همه چیز را تحت تاثیر قرار بدهد.

در حین خواندن داستان اوایل غمگین، بعد عصبی و بعد دوباره غمگین شدم.

بخش‌هایی که از استعدادها و زیبایی و ظرافت و مهارت‌های اِما حرف می‌زد من مدام یاد حرف پناهیان می‌افتادم که می‌گفت: «یه وقت فکر نکنید حیف شدیدا. اگر فکر کنید حیف شدید خراب شدید.»

و اِما؟ شاید زیادی روی این‌که می‌تواند معشوق خیلی خوب و لایقی باشد حساب باز کرد و این همه‌چثیزش را از او گرفت.

مدام در حین خواندن کتاب گفتم: «کاش جدا شه. بذاره بره.» و وقتی آن مرد برای رفتن با او پای9ه نبود قلبم درد گرفت. او باید زودتر و پیش‌تر که لئون جسارت کافی را داشت و مغز حودش رد نداده بود فرار می‌کرد.

باید گفت گاهی همه‌چیز دست به دست هم می‌دهد تو را تباه کند؟

اِما مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد. این میزان از رایج بودنِ اِما در اطراف مرا بهت‌زده کرد. دوروبرمان از اِماها پر است. شما تا به حال چند اِما دیده‌اید؟

زن‌هایی که همیشه در ذهن‌شان مردی ایده‌ال را دارند ولی مردی که کنارشان هست را رها نمی‌کنند. از آن‌هایی حرف می‌زنم که هروقت حرف از طلاق بشود می‌گویند: «همه اگر بدونن مرد بهتری گیرشون میاد ططلاق می‌گیرن.»

خواندن مادام بوآری غمگینم کرد چون اوایل داستان دردش را درک می‌کردم. این‌ ناکافی بودنِ چیزی که هست. این ولعی که در دنیای واقعی پاسخی ندارد. و این تویی که نمی‌دانی این ولع سمی است یا نمی‌توانی از بین ببری‌اش.

از خیانت اولش به بعد ولی عصبی شدم. عصبی شدم چون من ساکن قمم و اوج روشن‌فکری‌ام به این می‌رسئ که بگویم خب فرار کن. مادام بوآری را از آن‌جا که به خانه‌ی آن مردک رفت دیگر از دست رفته دانستم. با این‌حال مدام به خودم امید دادم و گفتم می‌تواند درستش کند. به درستی به شوهرش برگردد یا به درستی اعلام کند که این همسر را نمی‌خواهد و برود. فرار کند اصلن.

مدام به خودم یادآوری می‌کردم که اِما ساکن ایران نیست. ولی خب، بازم باید بهتر رفتار می‌کرد. ولی او اِما بود.

کاملن واضح از جایگاه مردی که به نظرش بی‌ارزش بود استفاده می‌کرد. از پولش. از شهرتش. اصلن به وسیله‌ی شوهرش بود که آن دو نفر او را دیدند.

وقتی با اولین مرد در رابطه بود به عشق باور داشت و در رابطه با لئون که فقط اسم او یادم مانده بدون باور به عشق پیش می‌رفت. این می‌شود همان بخشی که از دست رفته است؟

و منی که مدام می‌گفتم هنوز قابل برگشت است. ولی خب.

اِما دقیقن کی از دست رفت؟

شما می‌دانید؟ وقتی که داستان می‌خواند یا وقتی که شارل را شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفید فرض کرد یا وقتی که بازیگر را باور کرد یا وقتی که گذاشت لئونِ سفید از دست برود؟

او همیشه دنبالِ احساسات و هیجاناتی شدید و عجیب و کم‌یاب مرتبط به عشق بود و هر وقت که چنین احساساتی در دسترسش نبود احمقانه افسرده بود.

احساسات و رفتارهایی صفر و صدی که تعادل در هیچ بخشش وجود نداشت.

خانمی خانه‌دار که می‌پزد و می‌دوزد و بانویی به تمام معناست یا، دختری افسرده که از همسرش راضی نیست و بدبخت است و دخترش هم هیچ نقشی جز عروسکی که گاهی باید بوسیده شود ندارد.

تند به او می‌تازم؟ از او عصبی‌ام. از او عصبی‌ام که زن‌های زیادی می‌توانند مثل او باشند. و البته که برایش ناراحتم. در حدی که با ایثار خانم ملاعلی را فشرده کنم و در کتاب بیاندازم که اِما را قبل از اینکه کارش به خوردن آرسنیک بکشد نجات بدهد.

البته که خانم غنیمتی هم گزینه‌ی مناسبی است چون جدی‌تر است و اِما کارش از با زبان خوش هدایت کردن گذشته.

اِمای عزیزم. آه اِمای عزیزم. آه که کاش بتوانم تا حد امکان از تو فاصله بگیرم. کاش بتوانم مدام تو را به یاد بیاورم و در هربار به یاد آوردن از تو متنفر باشم تا از تو دور بمانم.

اِمای عزیزم. زن‌های زیادی در جهان شبیه تو هستند اما همه مثل تو قاطع‌ند؟ بدپیله؟

که شاید همین باعث می‌شود تو ارزشمند شوی. تو بخشی از وجود همه‌مان هستی که به ما یادآوری می‌کنی مراقبت نکردن از رویاها می‌تواند ما را ببلعد. در رویای چیزی بودن می‌تواند همه‌چیز را از ما بگیرد. تعادل مهم‌ترین چیز است و دنیا نه کاکتوس است نه گل رز، که اگر کاتوس باشد از درونش اب می‌جوشد و اگر گل رز ساقه‌اش خار دارد.

کاش حداقل نمی‌مردی. کاش در لحظه‌ی آخر که دیدی شارل شبیه هنیچ‌کس نگاهت نمی‌کند و نگاهش را در همه‌کس جستجو کرده‌ای می‌توانستی زنده بمانی.

یا کاش بعد از آن زمین‌گیر شدنت فراموشی می‌گرفتی و دوباره عاشق شارل می‌شدی اما بی‌فایده بود نه؟
چرا که نه حذف بلکه ویرایشاتی در ذهن و روح تو می‌توانست تغییر ایجاد کند.

اِمای عزیزم اِمای عزیزم اِمای عزیزم. تو را هرگز و هرگز از یاد نخواهم برد. هرگز.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *