تصور کنید دایرهای معلق و رنگی به اندازهیِ ابعاد زمین زیر پایتان است. رنگِ این دایرهای که شبیه به مهی رقیق است به رنگیست که شما زندگیتان را به آن رنگ میدانید. آن دایره محدودهیِ شماست و هر انسانی دایرهای مختص به خودش دارد. رنگِ دایرهیِ هر انسان متفاوت است و برای هر انسان جهانی وجود دارد. جهانی با خطرات و خوشیها، بارانها و زلزلههایِ مخصوص به خودش. به دلیلِ اینکه ما در جهان تنها نیستیم گاهی بخشهایی از دایرههایمان با دیگر دایرهها روی هم میافتد. بخشی از دایرهیِ من با دایرهی خانواده یا دوستانم مشترک است و در هم آمیخته است. آن بخش از دایرهها بخشی هستند که تحت تاثیر دیگران قرار میگیرند و دستشان برای یاری یا خرابکاری به آنجا میرسد.
بنابراین هر انسان در این جهان دایرهای از آن خود دارد و این دایره میدانِ اصلیِ زندگیمان است. میدانِ نبرد، میدانی شبیه به میدان مبارزهیِ گلادیاتورها. هر کداممان در دایرهیِ خود درگیرِ جنگهایی هستیم. هیچ انسانی نمیتواند از بخشِ مشترکِ دایرههایمان، به بخشهای دیگر وارد شود و ما را در جنگی همراهی کند، پس چطور به یکدیگر کمک کنیم؟ چطور پایمان را از بخشِ مشترک فراتر بگذاریم و کمکحال کسی که دوستش داریم باشیم؟
بیشتر دوستانم نسبت به من ده هیچ جلواند. همه شاغل، تحصیل کرده و دنیا دیده. بین دوستانم آفتابمهتاب ندیدهترین شخص من هستم. همیشه خودم را از دوستانم کمتر میدانستم. یکی از دوستانم همیشه مهمترین مزیتِ دوستی با من را یادگیریِ ابراز احساسات میدانست و هربار همین را میگفت. برای من این کافی نبود.
گذشت. گذشت و من به این فکر کردم که چرا این باید مزیت باشد در حالی که به نظر من ضعف است؟ به این فکر کردم که درستتر است احساسات را بگویی، یا نگویی؟ چرا من بیان میکنم؟
چون من نگرانم. من نگرانم که اگر به اطرافیانم نگویم که در کدام زمینه موثر و توانمندند، یا نگویم که چه احساسات و زیباییهایِ شیرینی را به من میدهند دیر شود. نگرانم من نگویم و نگویم و نگویم، آنها در میدانهایشان بجنگند و بترسند و کم بیاورند، و من بیهوده دوستشان داشته باشم.
فایدهیِ دوست داشتنِ یک نفر چیست اگر به دردِ او نخورد؟ اصیل بودنِ دوست داشتن و عشق به چیست اگر نتواند از زمینهای مشترک میدانها فراتر برود؟
با چه فراتر برود؟ با بیانشان. به اطرافیانمان احساسات مثبتی که در ما ایجاد میکنند را بگوییم، که به وقتِ کم آوردن در میدانهایشان به یاد بیاورند در زمینِ مشترکی کسی دلخوش به آنهاست. کسی به ارزش و علاقهای که نسبت به آنها دارد چشم دوخته است.
بگوییم و نترسیم. انسانها در بیانِ احساسات ضعیفند چون میترسند. میترسند چون نمیدانند چه عکسالعملی دریافت میکنند و نگرانِ عکسالعمل دیگرانند چون معتقدند ارزش احساس و علاقهشان را موضع طرف مقابل تعیین میکند.
احساسی که ما نسبت به کسی داریم، در درونِ ماست پس قبل از این که روی طرف تاثیری بگذارد بر ما تاثیر میگذارد و تاثیرش بر ما آن را ارزش گذاری میکند.
شاید باید متن را با تاثیر ابراز احساسات برخودمان شروع میکردم. ابراز احساسات به ما کمک میکند احساساتمان را بهتر درک کرده ببینیم، تصمیم درستتری در مورد آنها بگیریم و از شخصیت و اصولمان محافظت کنیم. کافیست بروید و به دوستی که تازه به زندگیتان وارد شده است بگویید که چقدر احساستان به او شدید است. بلافاصله بعد از اعتراف احساستان شروع میکند به شفاف شدن، نشان دادن رنگهایِ واقعی و مصنوعیاش و شما متوجه میشوید که دقیقا چه چیزی در شما جاریست. بعد از دیدن جریانِ واقعی میتوانید بررسیاش کنید که تا چه حد درست است و چطور باید مدیریت شود تا اقدام کنید. بیان احساسات و عشق، غلظتِ توهم و اغراق در آنها را پایین میآورد.
پس بیان احساساتمان و خوبیهای دیگران کمک حال آنهاست، کمک حال خودمان است و مهمتر از همه غربال کنندهای جدیست.
سومی ترسناک است اما شدیدا بر کیفیت اطرافیان و زندگیتان تاثیر دارد. انسان ها ضعفی دارند به نام احساسات. وقتی احساساتمان را به طرف مقابل میگویم آنها شجاعتی به دست میآورند برای نشان دادن خودشان و بعد از این نشان دادن است که شما میتوانید به آسانی با بررسیِ عکس العملهایشان به نشان دادن خودتان و احساساتان تشخیص دهید که انسان مناسبی برای شما هستند یا نه. شجاعت زیادی میطلبد اما مهارت و تواناییای ستودنی برای یک انسان است.
من در پایین شهر مینشینم، منطقهای که آوازهیِ ترسناکی دارد. دختر داییای دارم که به وقت دوستی با دیگران حرفی از محلهیِ زندگی اش نمیگفت و من در عوض، از همان اول دست خودم را رو میکردم که کجا مینشینم و تازه با جزییات وقایع برجسته و ترسناک محله را میگفتم. همیشه معتقد بوده و هستم که اگر چیزی در زندگیِ من میتواند کسی را فراری دهد ترجیح میدهم همان اول آن را رو کنم که طرف زودتر برود تا من کمتر آسیب ببینم.
هرگز موفق به بیان نکردن احساساتم نشدم. هرگز نقش بازی کردن و نقاب زدن را یاد نگرفتم. دوستانی را از دست دادم، مورد تمسخر قرار گرفتم، غمگین شدم و از نزدیک ترین اشخاص ترسیدم اما الان این را نقطهیِ قوت خود میدانم. در دنیایی که بیانِ خود تو را به وحشت میاندازد پذیرش خود نوعی نامیرا بودن است.
پس؟ به شما توصیه میکنم نه تنها احساساتتان را بیان کنید و نترسید، بلکه وقتی حالتان بد است و روحتان گرفته است پیش نزدیکانتان بروید و از آنها درخواستِ آغوش و ابراز احساسات کنید.
به عنوان اولین قدم احساسات مثبتتان نسبت به دیگر انسانها را بیان کنید. با احساسات مثبت شروع کنید و ببینید عشق ورزیدن به انسان ها و خوب کردن حالشان در شما چه بهشتی میرویاند. برای قدم دوم شروع کنید به دریافتِ انرژی و احساس مثبت از دیگران برای ناخوشاحوالی هایتان.
عادت شده است برایم هر وقت برادر کوچکترم را میبینم یکدیگر را در آغوش بگیریم، گونهیِ راستم را به گوشِ راستش بمالم و با دستانمان رویِ کمرِ یکدیگر ریتم بگیریم. بیتوجه به نگاهِ دیگران و معنیِ این کار. عادتی که اوایل برایِ نشان دادن علاقهام به او شروع شد، با نشان دادن علاقهیِ او به من ادامه پیدا کرد و الان ما یکدیگر را بغل میکنیم فقط برایِ رشد، بهتر شدنِ حالِ خوش یا خوب شدنِ حالِ بد.
بعد از مدتی این توانایی را در خودتان ایجاد کنید که بتوانید غم هایتان را به نزدیکانتان بگویید. قرار نیست همیشه راه حلی به شما بدهند، باری بردارند یا حال شما را بهتر کنند؛ گاهی میگویید فقط با این هدف که آنها به درک درستتری از شما برسند.
من در حال رشد خود در مرحلهیِ دوم هستم. بیانِ غم و رنجهایم به خانواده و دوستانم، برای اینکه آنها به درک درستی از من برسند تا بهتر ایستادن در کنارم برایشان آسانتر شود. مزایایِ گفتن غم هایمان به دیگران را در مقالهیِ دیگری برای شما توضیح میدهم، اگر خودم به دید درستی از آن برسم.
2 پاسخ
گفتن غم ها به دیگران خیلی شهامت می خواد به نظرم.
متنت باعث شد دوباره به خودم نگاه کنم.
که چه روابطی دارم؟ چقدر برایشان تلاش کردم؟
قبل ها خیلی تلاش می کردم برای آدم خوب بودن داستان اما خودم را آزاد گذاشتم . هر رابطه ای کیفیتش متفاوت با رابطه ای دیگر است. انگار پله هایشان فرق دارد.
به نظرم بیشترین ضربه خوردن هایمان از انتظار داشتن هایمان است. برای همین من در مرحله انتظار نداشتن و خودم بودنم.
پی نوشت: رابطه تو و برادرت برایم خیلی شیرین بود. کاش من هم این گونه رابطه ای برای خودم باب می کردم. گاهی اگر زود نجنبی که گسلی بین رابطه ایجاد می شود که نمی شود جبران کرد.
منم فکر کنم باید برم به همین مرحله ای که تو رفتی. انتظار نداشتن و خودت بودن. رهاییه عجیبی به آدم میده این کار