ماه

دراز کشیده بودم روی تشک. آرام کنارم دراز کشید. سرم را به طرفش چرخاندم ببینم چه میکند، به کدام سمت می خوابد که نوری نقره ای و گرد از لایِ در توجهم را جلب کرد.

درِ بالکن را باز گذاشته بودیم چون کولرِ آبی روشن بود. گوشم را به صدایش سپردم. قفا خوابیدم و دستانم را زیرِ سرم گذاشتم. سرم را به سمتِ درِ نیمه باز که سمتِ راستم بود چرخاندم. خیره به ماه. ماه نیمه گرد بود. درختِ انگور تا جایی نزدیکی‌هایش کشیده شده بود و تیرِ برق فاصله‌یِ بین انگور تا ماه را پر کرده بود. می‌توانستی رویِ شاخه‌یِ انگور بپری، از تیربرق بالا بروی و به ماه برسی.

لبخند رویِ صورتم آمد. جایش خالی.
لبخند از صورتم محو شد. جایش خالی.

او عاشق ماه است. صدایش به آرامی در گوشم می‌پیچد. چشمانم درشت و روحم منقبض می‌شود. از صدایش وحشت می‌کنم اما راهِ گریزی نیست. راهِ گریزی از صدایی که در ذهن و قلب و جسم و روح، در هزاران سلول ذخیره شده نیست.

«ماه نمادِ منه. من وقتایی که ماه به جایِ خورشید بیرونه احساسِ امنیتِ بیشتری دارم»
سرم را از دستانم فاصله می‌دهم. دستانم را در همان فاصله‌یِ کمِ بینِ سرم و بالش مشت می‌کنم و بیرون می‌آورم. از گوشه‌یِ چپِ چشمم نگاهی به او می‌اندازم. در اینستاگرام چرخ می‌زند.
دستانم را مشت شده پایین می‌آورم و آبِ دهانم را به سختی قورت می‌دهم.
«تو هیچوقت منو از یاد نمی‌بری. حداقل نه تا زمانی که ماه محکم به زمین بخوره یا به جایی تو فضا سقوط کنه»
«من عاشقِ ماهم.»
«ماه مثل مامانِ من می‌مونه»
نگاهم جایی در نزدیکیِ در است. رویِ دیوارِ کنارِ در. از نگاه کردن به ماه امتناع می‌کنم اما هنوز هم ماه در دیدرس من است. رویش زوم نکرده ام اما او در تصویری که چشمانم به مغزم میفرستند برق میزند. جریانی منفی سلول‌هایِ بدنم را احاطه کرده‌است.
دستانم را زیرِ پتو می‌برم. رویِ معده‌ام به هم می‌رسانم. دستِ راستم را دورِ دستِ چپم مشت می‌کنم و ناخن‌هایِ دستِ چپم را به گوشتِ کفِ دستم فشار می‌دهم. اعلانِ درد به مغزم ارسال می‌شود اما مغز از تصویرسازی و یادآوری دست نمی‌کشد.
اشک تصویرِ دیوار را تار می‌کند.
«متاسفم.»
یک بارِ دیگر آبِ گلویم را قورت می‌دهم و به پهلوی راست می‌چرخم. می‌ترسم یکهو به طرفم بچرخد و چشمانِ پرم را ببیند. اگر چه که او هیچوقت اینقدر دقیق در صورت من نگاه نمی‌کند.
پتو را تا بالایِ گوشِ چپم بالا می‌کشم. کفِ دستِ چپم هنوز آلارم می‌دهد. ماه و در و انگور حالا در پایینِ تصویری که چشمانم به مغزم میفرستند هستند. هنوز هم مغزم ماه را تشخیص می‌دهد.
دهانم را باز می‌کنم و به امیدِ تنفسی با کیفیت‌تر از دهان نفس می‌کشم.
تصویرش که جلویِ صورتم نقش میبندد محکم چشمانم را می‌بندم. دستانِ مشت شده و دندان‌هایِ قفل شده و سلول‌هایِ قفسه‌یِ سینه‌ام یک دور محکم و دردناک می‌لرزند.
تصویرش در قابِ عکس.
رویِ تخت دراز کشیده است. استرسم از رنگ و رویِ پریده‌اش به استرسم از آمدنِ خانواده‌اش یا نگهبانِ بیمارستان غلبه می‌کند.
با صدایی ضعیف لب می‌زند:« متاسفم که آرامشِ شب و ازت گرفتم.»
چشمانم را می‌بندم و قطرات اشک در چالیِ چشمِ چپم مرا قلقلک می‌دهند. چهار قطره اشک پشتِ هم از چشمِ راستم به بالش می‌رسند.
لبهایم را از هم فاصله می‌دهم و به امیدِ تنفسی با کیفیت در از دهان نفس میکشم.
با صدایی ضعیف و صورتی که حتما به خاطرِ نورِ نقره‌ایِ ماه رنگ‌پریده و بی‌جان است لب می‌زنم:« متاسفم که با هر بار یادت افتادن به جای لبخند، اشک می‌ریزم.»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *