در میان کاغذهایم، نوشتههایی که با «به تو فکر میکنم» سیاهروییشان شروع شده است بسیارند.
به تو فکر میکنم. به اینکه در این جهان وجودِ خارجی داری یا نه؟
جالب است. یعنی میتوانی نباشی و من دل به موجودی که موجود نیست بسته باشم؟
به تو فکر میکنم. به اینکه تا چه حد میتوانی نزدیک باشی و نشناسمت. میشود آدمی آنقدر رویِ خیالِ معشوق متمرکز باشد که معشوق از کنارش بگذرد و او نفهمد؟
به تو فکر میکنم. به اینکه اگر ببینیام، میپسندیام یا نه؟
به تو فکر میکنم. به تو فکر میکنم و وجودم سرشار از غم و شعف میشود. شعف از بودنت و غم از نبودنت.
به تو فکر میکنم. به تو فکر میکنم و خودِ بالغم پشتِ دستش را میکوبد و میگوید فکر کردن به تو درست نیست.
به تو فکر میکنم و امید در قلبم مینشیند. به تو فکر میکنم و ناکامی وجودم را میبلعد.
به تو فکر میکنم و میفهمم هنوز هم هیچ فکری به پررنگیِ تو نیست. به تو که فکر میکتم میفهمم زندهام. هیچ مردهای اینقدر هیجانزده نیست.
به تو فکر میکنم و آرزو میکنم به تو فکر کردنم هرگز تمام نشود.
احتمالا روزی که نتوانم جملهی «به تو فکر میکنم» را ادامه دهم شروعِ مردگیِ من است.
آدمی بدون احساس میشود؟
به تو فکر میکنم که معنابخشِ احساسی برایم، چه خوب چه بود.
به تو فکر میکنم و میپرسم:« کسی را دارد که مثلِ خودش برایِ من باشد؟ مدام به او فکر کند و احساسِ وجد کند؟ کاش داشته باشد.»
آخرین دیدگاهها