میگوید یادداشت روزانه بنویسید.
میخواهم یادداشت نویسی را جدی بگیرم.
امروز چه اتفاقی افتاده است؟
نمیدانم در روزهایِ گذشته دقیقا چه اتفاقی افتاده است، تنها چیزی که حس کردم عاطفهای بود که برخلافِ همیشهی جسمش رفت و خوابید.
جسمِ من همیشه ولعِ خواب داشته است. این روزها ولعِ بیداری دارد. و من امروز از او دعوت به خواب کردم.
امروز را مرخصی ساعتی برایِ خودم رد کردم.
روزی شلوغ را رها کردم. باشگاه، دیدار با دوستی نویسنده، جلسهیِ سومِ کمپِ ایدهپزی، جلسهیِ مشاوره، بستنِ چمدان.
اما من یکهویی، نه یکهویی نبود دو شبی هست که اینطور حس میکنم؛ حس کردم خستهام.
حس کردم برخلافِ عادت و اعتیادِ بیست و پنج سال زندگی این روزها قرارهایِ زیادی را رفتهام. انسانهایِ زیادی را دیدهام. استمرارِ خوبی در باشگاه رفتن داشتهام.
امروز دلم خواست پرشی بزنم به عاطفهیِ تنبل و بیخیالِ گذشتهام.
واقعا عادت قدرتِ عجیبی دارد. سختم بود. خوابیدن برایِ منِ شهره به خواب سخت بود. بعد از جلسهیِ کمپ که زودتر از همیشه تمام شد، قرارم را کنسل کردم. برایِ باشگاه به دوستم گفتم که «من نمیام» و بعد از برداشتنِ آئورا به سمتِ مبلِ سه نفرهیِ سالن رفتم.
پتو و متکا از صبح آنجا بودند. کتابِ بیست کهن الگویِ پیرنگ از شبِ قبل آنجا پلاسیده میشد. کوسنهای مبل این سمت و آن سمت دمرو شده بودند.
رویِ مبل دراز کشیدم و آئورا را باز کردم. این روزها آئورا را دوست دارم.
داستانهایِ ریز ولی شیرین میتوانند به داستانهایِ بد و حتی زخمدار غالب شوند اگر، نویسندهیِ داستان حرفهای باشد.
دو صفحهای خواندم. رو هوا فهمیدم دارم در برابرِ خواب مقاومت میکنم. من و معشوق یکدیگر را خوب میشناسیم. فصلِ اولش به پایان رسید. تحتِ تاثیرِ نوشته شدنِ صحنهیِ دیدارِ آئورا و آن پسر قرار گرفته بودم.
اسمش یادم نمیآید. فلیپه؟
تحتِ تاثیرِ دیدارِ اولشان خوابیدم. از صحنه خوشم آمده بود. چشمانم با یادآوریِ کلمات صحنه سنگین شدند.
به نظر میرسد فهمیدهام چرا از این کتاب خوشم نیامده. و به نظر میرسد سریِ قبل آنقدر درگیرِ خوش نیامدن از بخشی از آن بودهام، که بخشهایِ زیبایش را اصلا ندیدهام. دو تئوری و فلسفهاش را نفهمیدهام.
تازه الان متوجه میشوم که شاید در موردِ تناسخ بوده است و فلان و بیسار.
خوابیدم. تلفنم زنگ خورد محل ندادم. آیفون زنگ خورد محل ندادم. از ساعتِ دهِ بعد از کمپ تا ساعتِ سهیِ بعد از ظهر خوابیدم. به کسی که پشتِ در و تلفن مانده بود اهمیتی ندادم. من در مرخصیای ساعتی از عالم بودم. منتظر بمانند.
جسمم همچنان به بیداری بیش از خواب تمایل نشان میداد. حسابی درد گرفت.
هشتگی بزنم به غروبِ غمانگیز و بگویم:« اعتراف میکنم این روزها از زندگی خستهام. اکثر مواقع بودهام. چیزِ جدیدی نیست. خستگی و به خواب گریختن برایِ من و زندگیام جدید نیست. چیزی که جدید است انگیزهای برایِ بیداریست. نمیدانم کِی و چطور این روحیه در من ایجاد شده است. این روحیهیِ فعلی. روحیهای که مدتها انتظارش را کشیدهام. ولی به نظر میرسد الان در من موجود است و من میترسم زیرِ بارِ انکار له شوم. میترسم از آنورِ بوم بیوفتم.
برایِ توضیحِ این روحیه باید کمی خودم را به تصویر بکشم.
من خودم را دختری بیچاره تصور میکنم؟ نه آنقدرها. ولی کمی.
با تمامِ وجود معتقدم چیزهایی در زندگی به من وارد شده است که اندازهیِ قدرتِ هضمِ معدهام نبوده است. از اینرو همیشه ضعف و معدهدرد دارم.
و زود افتادن در اینها مرا له کرده است. کوچک کرده است. فشرده کرده است.
حس میکنم تراکمِ سلولهایِ روحم خیلی بیشتر از چیزیست که در این سن باید باشد.
در حدی که از عادیترین کارهایِ روزانه دست کشیدهام.
انجامِ عادیترین کارهایِ روزانه برایِ من، برهم زنندهیِ روتینِ فشردگیام است.
من میتوانم به نحوِ احسنت غمگین باشم. من میتوانم ساعتها سرزنش شوم و با سکوت محل را ترک کنم و بعد به دروغ اعتراف کنم که هیچ جملهای به هیچ کجایم نبوده است؛ اما بعد در خانه بغض کنم. بنویسم. بخوابم. و از آینده و اعتماد داشتن به خودم دست بکشم.
من میتوانم روزهایِ زیادی را طولانی مدت بخوابم و گشنگی بکشم، چون من به رها کردنِ جسم در عالمِ این دنیا و پرسه زدنهایِ کوتاه در عالمِ خیال برایِ دیدنِ یک خوابِ موردِ علاقه عادت دارم. میدانستید وقتی زیاد بخوابید خوابهایتان رنگ و رو میبازند؟ حالا هی سر بر بالش و پلک بر پلک بفشار. نچ. چیزی که میخواهی را نمیبینی.
من میتوانم به تکتکِ انسانهایی که به من آسیب زدهاند تبدیل شوم، تا به پیشرفتهترین حالتِ ممکن که عمرا به ذهنِ اولین آسیبزنندگانم برسد به خودم آسیب بزنم. چپ و راست و پیدرپی بدونِ نیازی به حیاتشان در واقعیت. آنها در ذهنم زنده و جهشیافتهاند.
میتوان گفت من دست از زندگی در این عالم کشیده بودم؟
میتوان گفت.
و چه چیزی بعد از یازده سال در بیست و پنج سالگی تو را به زندگی برگردانده است؟
مشاورم. استادم. پروردگارم. خودم؟ چرا خودم با تردید و سوال؟
شاید زمانِ هنگ و گیج و فشرده بودنم گذشته است.
این روزها روحیهای دارم به اسمِ روحیهیِ:« مهم نیست فقط به وضعِ سابق برنگرد.»
«مهم نیست که بیخوابی بکشی دوباره به خیال چنگ نزن.»
«مهم نیست دیگران تغییری در رفتارشان با تو ایجاد نمیکنند، تو ایجاد کن.»
«مهم نیست متمرکز و درست نمینویسی فقط بنویس.»
«مهم نیست میترسی، انجام بده.»
«مهم نیست ممکن است از احساسِ تنهایی بغض کنی، به سمینار برو.»
«مهم نیست از انسانها خیلی خوشت نمیآید، جایگاهت را بینشان ایجاد کن.»
«مهم نیست به خودت اعتماد نداری، سرت را با لبخند بالا بگیر.»
«مهم نیست دنیا تو را نمیپذیرد و دفع میکند، تو با ناخنهایت تا آخرین مرحلهیِ هضم زخمیاش کن.»
مهمنیست مهمنیست مهمنیست.
هرچیزی که تا الان باعث شد تو زیرِ پتو، یا بینِ کاغد و قلم، یا به گوشی و سکوت پناه ببری دیگر مهم نیست.
شجاعتِ خارجکی را در خودم حس میکنم. میخواهم به بهترینِ نحوِ ممکن که از دستم برمیآید گند بزنم به زندگیام. میخواهم در جواب فریادها فریاد بزنم. در جواب فحشها با خلاقیتم شوکهشان کنم. میخواهم دست از مراعات و سکوت و صبوری بکشم.
نمیترسم؟ اوه چرا شدیدا میترسم. از دست دادنِ تکتکِ چیزهایی که واقعا دارم یا گمان میکنم که دارم برایم کابوسیست. شاید هم بهخاطر این کابوسهاست که از معشوقِ اولم، خواب، دست کشیدهام.
در هر صورت، امروز چه اتفاقی افتاد؟
شاید از شوک، عاطفهای که این روزها به خواب علاقهای ندارد را به خواب دعوت کردم.
نه دعوتی که بخواهد میتواند نیاید، باید بیاید؛ تا من بتوانم ببینم چی به چیست و چه اتفاقی در جریان است. دعوتنامهای حاملِ انتحاری که ضامنش در دست خواب است.
همین. از عاطفهای که از خواب بیدار شده است و کاملا به عبوس بودن و چهرهیِ شمری و روحِ خستهاش آگاه است:« خوب نبود. مهمانیای که به آن دعوت شده بودم خوب نبود. ترجیح میدهم در طولِ روز نخوابیم. ترجیح میدهم غم را به شبها محدود کنیم عاطفه. ترجیح میدهم فقط در تاریکی موهایِ روح را به باد بسپاریم تا بویِ غمش کسی را رنجور و نگران نکند.»
تصویری در ذهنم نقش میبندد که دلم میخواهد بنویسمش.
کلِ روز را مشغولِ ساختنِ چیزهایی باشم که شاید روزی منجی و آرزویم شوند. شاید. شب را به پشتِ بام میروم.
موهایِ بافتهام را باز میکنم. لبهیِ پشتِ بام با قلبی لرزان از ترسِ ارتفاع مینشینم. به عادت پاهایم را جمع میکنم و دستانم را دورشان میپیچم.
به آسمان خیره میشوم. شاید ماه باشد و شاید نباشد. سرم را کمی به عقب خم میکنم و خیره به رنگِ سورمهای آسمان آرام چشمانم را میبندم.
مطمعنم ربنّا بادی را میفرستد تا موهایم از هم باز شوند. میدانم او چقدر عاشقِ من و موهایِ من است.
موهایم در ارتفاع تکان میخورند. بویی از بینشان در فضا میپیچد. کسی به جز خودم نمیتواند بویِ غمِ موهایم را استشمام کند. این دوستداشتنی است.
من و آسمانی سورمهای و موهایی که به عادت بازند. چشمانم بستهاند و من با صورتی رو به کهکشان حسابی توجه جلب میکنم.
که بله. ببین که کجا نشستهام به چه صورت و موهایی. با چه روحی. ببین که چه بویی از موهایم پخش میشود.
چشمانم بستهاند. آسمانِ سورمهای روبهررویم است. پروردگار موهایم را از هم باز میکند. و من تنها هستم اما از این تنهایی نمیترسم.
سینهام را از هوا پر میکنم. روحم بعد از بازدم سبکتر از قبلِ دم است.
چشمانم را باز میکنم و خیره به آسمان برایِ چندهزارمین بار میگویم:« من از پسش برمیام. به درستی انجامش میدم. با افتخار پیشت برمیگردم.»
آخرین دیدگاهها