این بار از غم مینویسم.
غم.
بازهم از غم مینویسم. همیشه از غم مینویسم.
اینبار از غم با جایگاه و نگاهِ نرمالی مینویسم.
غم. انواع و اقسام متفاوتی دارد.
من نمیدانم چه غمهایی برایم قابل تحمل و چه غمهایی خارج از تحملاند.
من نمیدانم تحمل و ظرفِ وجودیام برایِ غم چقدر است.
من میدانم که غم، این روزها در من فرمی متفاوت دارد.
فرار از غم میتواند خیلی مخرب باشد.
ندیدنِ صورتِ غم میتواند آسیبهایِ جدیای به ما بزند.
چیزی که من الان میخواهم از آن حرف بزنم این است که؛ من این روزها حجم و نوعِ جدیدی از غم را تجربه میکنم.
خانوم مولا علی میگوید:« غم اصیل ترین احساسه.»
این خوب است یا بد؟
نمیدانم.
چیزی که من میدانم این است که این روزها غمی را تجربه میکنم که نباید مرا زمین گیر کند. برعکس. باید مرا از جا بلند کند.
غمی که گویی رو پیشانیِ تکتکِ افرادِ اطرافم اسلحه میگذارد. به من میگوید خیره بمان. و من خیره به آن شخص گلوله را میچکاند.
غمی که به من میگوید یا رشد کن یا گلولهای نثار تو نیز خواهد شد.
غم. غمی که از ظرفِ وجودیام سنگینتر است. در حدی که حکم انکارش را ناخودآگاه صادر کرده است و خودآگاه از آن بی خبر است.
غمی که انکارش میکنم.
«نپذیر. نپذیر. نپذیر. نیست. چنین چیزی نیست. اگر هست پشیزی برایِ ما مهم نیست. مهم نیست. مهم نیست.»
من هرگز اهلِ انکار به این شدت نبودهام. ولی این روزها گویی واقعا انکار میکنم.
انکارش میکنم. لایههایِ پوستی که رویش میکشم چروک شدهاند.
و ناگهان از بخشی بیرون میزند.
خوش و خرم در حالِ زندگی کردن هستم که یکهو کسی به من «تو» میگوید و من با سرعت به خلوتم میدوم. رویِ مبل تکنفره پهن میشوم و در فاصلهیِ بینِ کوسن و مبل فرو میروم.
و بعد؟ اشکهایم جاری میشوند. از پارچهیِ مبل رد میشوند و رویِ قالی میریزند.
دختری پنهانی زیرِ کوسنِ مبلی اشک میریزد و هیچکس او را نمیبیند.
صدایِ چکهچکه چکیدنِ آب از مبلی عجیب در شهر اکو میشود.
من؟
من.
از من گفتن خستهام. من از حرف زدن خستهام. من از نگاه به خودم خستهام. من از نوشتن از خودم خستهام.
به خودم التماس میکنم اشک نریزم تا صدایِ چکهام در شهر نپیچد.
به جنون التماس میکنم مرا بگیرد تا از عاطفه بودن نگریزم.
خستهام.
خستهام؟ این روزها خیلی خستهام. از انکار خستهام. از تلاش برای انکار نکردن.
از گریز خستهام. از برگشتن به محل گریز.
از عاطفه بودن خستهام. از تکتکِ بخشها و مسببهایی که از من خواستهاند عاطفه نباشم.
من با تکتکِ سلولهایِ جسم و پرتوهایِ روحم خستهام.
این روزها؟ از ساعتِ شش روح و از ساعتِ نه جسمم آلارم میدهد. که بخوابیم. دیگر بس است.
از دوازده شب تا دوازده ظهر را میخوابم.
پاهایم را رویِ فرشهایِ خانه میکشم.
لبهایم را به خندیدن به هر چیزی مهمان میکنم.
به مغزم هر شعر و نوشته و کتاب و نگاهی را تقدیم میکنم.
میگوید:« به این وضعیت زیادی حالت خوبه و عین خیالت نیست. این نرمال نیست.»
درست میگوید. دختری زیرِ پوستِ گندمیاش خودش را پنهان میکند.
لبهایش را به لبخند و دستانش را به فرستادن استیکر خنده اجبار میکند.
و در درون؟ در درون سکوت میکند. اشک میریزد. اشکهایش را قورت میدهد که چکه نکنند.
دختری زیرِ پوستِ بیگوشتم، در استخوانهایِ ریز و دردناک از خواب زیادم، میخواهد فریاد بزند اما برای فریاد زدن جان ندارد.
آن دختر؟ از تکتکِ انسانها رنجور است.
به تکتکِ انسانها بدبین است.
به پوست و قلب و مغز و دستانش بیاعتماد است.
دختری در درونِ من بیمار است. و من با لبخندی سرتاسری در حالِ انکارش هستم.
در چتهایم میخندم. در استوریهایم. در نامههایم. در تماسهایم. در متنهایم.
به خودم میگویم خودت را نشان بده. چیزی که نشان میدهم دختری شاد و شوخ است. در حالی که دختری غمگین و زخمی پنهان شده است.
با تمامِ وجود از غمگین بودن زدهام. متنفرم.
من با غم چه میکنم؟
انکارش میکنم.
غم با من چه میکند؟
مرا از درون پوک میکند.
از آن دختر خستهام.
از به آغوش کشیدنش گریزانم.
و او جز من کسی را ندارد.
تنها کسی که دارد او را در درون حبس کرده است.
چرا؟
چون او جز من کسی را ندارد.
زیرِ لب با دندان قرچه سرکوفتش میزنم:« هیچکس دوستت نداره.»
و او چشمان سوزناک از گریهاش را با ناامیدی از چشمانِ خشمگینم میگیرد.
او از من ناامید. من از او ناامید. چه چیزی مانده این وسطها؟
هیچ چیز. خلا مطلق.
باید با تو آشتی کنم؟
در این متن آشتی کردن با تو برایم مهیا نیست.
برو و به این فکر کن که چرا تا این حد بدبخت و تنها و غمگینی.
این به من ربطی ندارد. به خودت با آن گریهیِ مزخرفت ربط دارد.
من هم مثلِ شهر از صدایِ چکهات خستهام.
متاسفم.
آخرین دیدگاهها