«بریم هرجا که تو میگی»

آمدم بگویم:« جانی برای فکر و نوشتن در من نمانده.»

خواستم از تو بنویسم، روحم فرار کرد.

خواستم از روابط بنویسم، جسمم اخم کرد.

باز قلب گذاشت رفت؟

این‌بار مغز هم بار و بندیلش را جمع کرده بی‌حوصله گریخته است.

مغز:« قلب؟»

«هوم؟»

«شرایط سخته.»

قلب از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کند.

لب‌هایش را آویزان می‌کند:« می‌دونم می‌خوای بری کپ نکن.»

قلب اخم می‌کند:« کاش تو دست از زیر نظر گرفتن من بکشی.»

مغز بی‌توجه می‌گوید:« میشه این‌بار منم بیام؟ می‌ری پیش تابستون؟»

قلب شوکه:« نمیشه همش پیش یکی رفت که؟»

مغز چمدانش را از جیبِ کوچکش درمی‌آورد:« بریم هرجا که تو میگی.»

قلب با دهانی باز:« من هنوز چمدون جمع نکردم.»

مغز چمدانی دیگر از جیبی دیگر:« من برات جمع کردم. بیا تا قلم نیومده بریم.»

بازویِ چپِ قلب را می‌گیرد و به سمتِ در می‌کشد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *