امروز، دوم مهرماه هزار و چهارصد و دو.
تا یک ساعت دیگر باید به جلسهیِ درمان برسم.
در ذهنم است با لبخندی دنداننما بروم بگویم:« یک هفته حسابی غمم رو تجربه کردم.»
و لبخند را رها بگذارم تا چون توهمی بخار شود و بگویم:« نمیتونم از غم خارج شم، کمک.»
برایِ خودم قهوه درست کردهام. آخرین قهوهها با یخ. سرماخوردگیام را نادیده گرفتهام، قهوه در فلاسک ریختهام و میخواهم به تراپی بروم.
قهوه بخورم. از غمهایم بگویم. بگویم که گفتی غمت را ببین، دیدم.
بعد از غم را هم دیدم. سیاهی.
غم چون کوتولهای گوژپشت با چشمانی گود افتاده بود که بیتوجه به منی که دنبالش میگشتم راهش را میرفت. سرگردان. گوژپشت. با سری آویزان و خیره به زمین.
چیزی که مرا در بهت فرو برد شخصِ بعد از او بود.
کوتولهای با لباسی خفاشی و سیاه. چشمانش را غلیظ سرمه کشیده است. موهایش تیغتیغی و فشن رو به بالایند. و چشمانش به رنگِ قرمز.
سیاهیای پنهان شده پشتِ غم. سیاهیای که تا به حال ندیده بودمش.
«نفرت»
از اینجا به بعد متن فرمی متفاوت دارد. شبیه به درددل. غروبِ غمانگیز؟ شاید.
شروع میکنم.
چقدر از انسانها متنفرم. چقدر از تکتکِ انسانها متنفرم.
از خودم میپرسم چطور به نفرت رسیدی عاطفه و پاسخ میدهم:« من به هیچکس اعتماد ندارم.»
نمیگویم چرا. میدانم چرا. لبخند میزنم. تو به انسانها اعتماد نداری.
انسانها. انسانها. انسانها.
تا به حال برایتان از جذابیت انسانها گفتهام؟
همانهایی که استعداد دارند اشرف مخلوقات شوند اما از سگ پستتر شدنشان هم ملس است.
تا به حال رو به انبوه جمعیت به این فکر کردهاید که چقدر هیچ دو نفری شبیه به هم نیستند؟ همه متفاوت. همه خاص. هم تک.
به چشمان انسانها. چشمانِ انسانها حرف میزنند. چشمانِ انسانها صدا دارند. روحی را به نمایش میگذارند که ما شاید نفهمیم دقیق از چی حرف میزند اما متوجه میشویم که چیزی در حال حرف زدن است.
چیزی خاص، با صدا و کلماتی مختص خودش.
انسانها دارایِ دستهایی هستند که میتوانند قاتل یا منجی باشند.
انسانها تکه گوشتی را در دهان دارند که میتوانند با آن شما را یتیم یا وزیر کنند.
انسانها موجوداتِ عجیبیاند.
هر انسان یک جهان است. یک انسان بر رویِ یک کرهیِ زمین با مدارها، اتفاقات و نقشهیِ روح و برخوردهایی مختص به خودش.
بله. انسانها شگفتانگیزند. خطوط صورتشان.
فرم چشمانشان. چشمانتان را ببندید، به صدایشان دقت کنید، موج و سبکِ صدا و صحبتشان.
انسانها باشکوه و زیبا و دوست داشتنیاند و من عاشقِ انسانها هستم.
من عاشق انسانها هستم اما، انسانها ترسناکند.
انسانها؟
وقتی برایِ دیدنِ غمم خودم را با دفتر و کاپشن به ایوان رساندم بعد از یک ساعت ازادنویسی با گریه، دفتر پر شده بود از چنین جملههایی:
«از آدما متنفرم. از آدما متنفرم. از مردها متنفرم. از مادرها متنفرم. از برادرها. از زنها. از پدرها. از پدرها. چرا پدر آخر؟
از آدما متنفرم حتی اونایی که خوب و دوست داشتنیان، حتی اونایی که دوستشون دارم.»
«آدما موجودات وحشتناکیان. آدما موجودات وحشتناکیان. اونا میتونن شدیدا آسیبزننده باشن. آدما هزار برابرِ اینکه به تو چیزی اضافه کنن به تو آسیب و زخم اضافه میکنن. از آدما میترسم، از آدما، میترسم. میترسم.»
«من از زندگیم به راحتی برایِ هرکسی حرف نمیزنم چون به آدما اعتماد دارم؛ برعکس. من به آدما به راحتی از زندگیم میگم چون، چون؟ چون من به هیچکس اعتماد ندارم. عجیبه ولی، من به هیچکس اعتماد ندارم.»
و خودم هم در این همه و هیچکسها جای دارم.
غمگین میشوم. انقدر که نتوانم دردم را به دوستم بگویم. انقدر که بگوید:« چه کاری از دستم برمیاد؟» و من بگویم:« چیزی به ذهنم نمیرسه.»
انقدر که دوستی دیگر بپرسد چه کاری از دستم برمیاید و من خیره به فرش به این فکر کنم که ترجیح میدهم کسی کمکم نکند و در تنهاییام بپوسم.
غمگینم. جهانی که پرشده از انسانهاست برایِ من خالیست. در این جهان کسی تواناییِ لمسِ روحِ مرا ندارد. چون خودش نمیخواهد؟ چون روحم مکانی برایِ لمس شدن ندارد.
جملهیِ درمانگرم در گوشم زنگ میزند:« این آسیبها همهیِ تو نیستن عاطفه، بخشی از تو هستن.»
سرماخوردهام. به بیمارستان موردِ علاقهام میروم. بقیه الله.
پدرم بلافاصله میفهمد که من این بیمارستان را به خاطر نامش دوست دارم.
رویِ موتور به شهر نگاه میکنم. من قم را دوست دارم. کوچکیاش به من حس امنیت میدهد. با همین کوچکی من هنوز کامل شهر را بلد نیستم ولی، گم نخواهم شد.
به درختهایِ سبز و رسیدهیِ رودخونه نگاه میکنم. آسمان سورمهایست و لامپهایِ طلایی و نقرهای شهر چشمانم را جذب میکنند.
به رفت و امد ماشینها نگاه میکنم.
مثلِ قبل علاقهای به نگاه کردن به انسانها ندارم.
با کرختیِ سرماخوردگی به فرمِ خط انداختن باد بر صورتم توجه میکنم.
سوالی در ذهنم ارور میدهد.
«به چی اعتماد داری؟»
جوای:
«به چی اعتماد داریم؟»
«به چی اعتماد داری؟»
«به چه اعتماد داریم؟»
«به چی اعتماد داری؟»
«به چی اعتماد داریم؟»
سه بار سوالی از من پرسیده میشود و سه بار سوالی دیگر در جوابش.
از بریدگیای که به سمتِ دورشهر میرود بالا میرویم که زیرِ لب میگویم:« خدا»
اشک از گوشهیِ چشمانم پرواز میکند.
روی موتور گریه کردن شدیدا دلچسب است.
اشکهایت را باد میقاپد و تو بهانهای چون« باد چشممو اذیت کرد» در دست داری.
«خدا.»
خدا؟
خدا.
مطمعنم وقتی که خودم خودم را رها کردم، خودم خودم را زدم، خودم خودم را تنبیه کردم و خودم از خودم ناامید شدم او بود.
خدایی که نگذاشت در هیچ مرحلهای از زندگی هلاک شوم.
خدایی که نگذاشت در هیچ مرحلهای خودم را هلاک کنم.
در این جهانِ سرشار از هیچکسها، عاطفهای هست.
در این جهان عاطفهای کوچک زندگی میکند. عاطفهای که با خودش بیرحم است. او فقط یک مهربان دارد. یک مهربان.
مهربانی که برزخمی که خودم میزنم هم فوت میکند.
مهربانی که با تبر انگشتانم را قطع میکنم، حتی اگر پیشش نروم به سمتم میدود و دستم را میگیرد و با بغض میگوید:« باز دستت و قطع کردی؟»
و بغض من میشکند:« باز به خودم آسیب زدم.»
صورتش به محبت و غم شکفته میشود و به چشمانم چشم میدوزد:«عاطفهیِ من.»
و لبخند میزند:« اما من معجزه بلدم.»
و انگشتانِ قطع شدهام را میچسابند.
او، و من. تنها ساکنینِ دنیایِ من.
بقیه مسافری رهگذری مزاحمی.
او و، من.
ربنا.
از تو ممنونم که در هر شرایطی هوایم را داشتی که بیش از حد سیاه نشوم.
نگذاشتی جبرانناپذیر تباه شوم.
از تو ممنونم بابتِ تکتکِ انسانهایی که در مسیرم قرار دادی.
از تو ممنونم بابتِ خودت. حضورِ نامرئی ولی گرمت.
از تو ممنونم بابتِ عاطفهای که خلق کردی، تجربهیِ حیاتی که به من بخشیدی، و مسیری که برایم طراحی کردی.
دعا یا خواهش؟ همان همیشگی بهترینِ من.
«دستم را رها نکن، به هیچوجه. چشم به بیمعرفتی و دور رفتنهایم ببند.
با من جوری رفتار کن که لایق توست.
هرگز رهایم نکن.
هرگز رهایم نکن.
طناب را سفت به کمرم گره بزن.
بیش از حد باز نکن.
از یک حدی بیشتر نگذار از تو دور شوم.
هوایم را داری درست است؟
من به خودم هم نه، فقط به تو اعتماد دارم.»
2 پاسخ
به خودت اعتماد داشته باش عاطی.
چون بخشی از تو از وجود خداست.
🥺😍