تراپی برای افرادی که از تراپی فرار می‌کنند

تیغ به گلویم کشید. برید. با مکثی یک ثانیه‌ای خون از چشمانم جاری شد.

نصف زمان مشاوره گذشته بود. بیش از بیست دقیقه. تمامِ این مدت را سوسکی از گوشه‌‌کنارِ موضوع  گریخته بودم. روزهایِ سختی که گذرانده بودم جانی برای این موضوعِ سنگین برایم نگذاشته بود.

نظرِ تراپیستم خلافِ این بود. از هر گوشه‌ای مرا می‌کشید و به آن موضوع می‌کوبید.

جمله‌ای را به نصفِ زمان رسیده به زبان آورد. جمله‌ای پنج کلمه‌ای که در تایپ کردنش ناتوانم.

حسی که تجربه کردم این بود. درمانگرم بلند شد و با یک قدم در یک‌قدمی‌ام ایستاد. در کمتر از صدم ثانیه دستِ راستش که را از جلویِ گلویم رد کرد. تیغی که در دستش ندیده بودم گلویم برید. برشی مویی در گردن که با ثانیه‌ای تاخیر خون از آن بیرون می‌ریزد.

بعد از بهتی یک ثانیه‌ای چشمانم از اشک پر شد. سریع دستانم را جلویِ صورتم گرفتم و مشغولِ برداشتنِ دستمال کاغذی از روی میز کوچکی که سمتِ چپم بود شدم. آرنج‌هایم را رویِ پاهایم ستون کردم و تا حدِ امکان کمرم گرد شد.

دستمال را به گوشه‌یِ چشمانم فشار دادم. بی‌فایده. درتلاش برای مدیریت آبریزشِ بینی با اشک‌ها به سختی گفتم: «حس کردم بهم حمله شده.»

چند دقیقه‌ای مرا با کوسن رها کرد. دورِ کوسنِ مبل که به آغوش کشیده بود مچاله شدم. وقتی تمام شد و نگاهم با خطی بینِ ابرو تا ساعت بالا رفت گفت: «شونه و دست‌هام برایِ بغل کردنت رو به انفجار بودن.»

لبخند زدم.

 

دو راهی

 

«به شناختنِ خودتان بپردازید یا به گریختن از خودتان؟»

زندگی برایِ من رفتن و برگشتنِ مدام به خود است. هرروز هرروز ما در حالِ رجوع به خودمان به دلایل مختلف هستیم. ما، یا باید به خودمان بپردازیم، یا بهایِ نپرداختن به خودمان را.

آدمی نمی‌تواند به خودش نپردازد.

چـرا نمی‌تواند؟

چون هر انسانی را می‌توانیم از زندگی حذف کنیم الا خودمان.

نپرداختن به خود بهایِ زیادی دارد. مثلن تیمارستان. فوبیایِ من؟ تیمارستان.

اولین باری که تصمیم گرفتم پول بدهم تا کسی وقت بگذارد و شخصی‌ترین مسائلم را بشنود وقتی بود که به خودم آمدم و دیدم اگر کاری نکنم کارم به تیمارستان می‌کشد.

من از تاریکی می‌ترسم. من از صورت‌هایی که ذهنم در تاریکی و سیاهی نقاشی می‌کند می‌ترسم. من از تصورِ رها شدن در تیمارستان درحالی که رفتنِ خانواده‌ام را تماشا می‌کنم وحشت دارم.

اولین باری که از جا بلند شدم و گفتم: «کجا می‌تونم برم مشاوره؟» وقتی بود که خودم را برایِ اتفاقی نه‌چندان خاص در اتاقی تاریک حبس کرده بودم. به خاطرِ کارِ دیگران خودم را مجازات می‌کردم که در تاریکی بمان و بمیر و از وحشت دیوانه شو.

یا شاید هم وقتی که در خانه‌ای بزرگ در اتاق رویِ دفترِ جلدچوبی‌ام چنبره زده بودم و تندتند می‌نوشتم و اشک‌هایم کاغذِ کاهی را نقطه‌نقطه قهوه‌ای می‌کرد.

از آن روزها شش هفت سال می‌گذرد. من هرچندوقت یک‌بار تراپی را رها کرده‌ام اما دوباره با سر به سمتش دویده‌ام.

 

«هر آدمی حداقل یک دور بــاید، باید درمان را تجربه کند.»

 

این گفته‌یِ حضرتِ عاطفه است. شاید کسی قبل از من گفته. من نشنیده‌ام.

به نظرِ من اما انسان‌ها شدیدن به شناختن خودشان نیاز دارند. مثلِ نیازشان به نورِ خورشید. به این‌که به شناختی از خودشان برسند. شناختی درباره‌یِ آسیب‌هایشان. ضعف‌هایشان. گره‌هایشان. تا بتوانند نقاطِ قوت‌شان را تمیز کنند. تا وقتِ نگاه کردن در آینه خودشان را واضح ببینند. تا در برخورد با هرچیزی رفتارِ مناسب‌تری نشان دهند. به نظرم تنها راهِ کم کردنِ درصدِ خطا در رابطه دستیابی به شناختِ درست از خود است. و بعد شناختِ انسان‌ها.

مدتی را جدی پیگیر طالع‌بینی‌هایِ سال و ماهِ تولد بودم. نداشتن شناخت از خودم تسلط مرا به لرز می‌اندازد. احساس ناامنی‌ام بالا می‌زند.

من هر آدم را یک پازل می‌بینم. درونِ انسان صفحه‌یِ پازلِ بزرگی‌ست به شکلِ جسمش. که بعد از دست یافتن آن شخص به هر اصل یا شناخت یا باوری یک تکه از پازل رنگ می‌گیرد و واضح می‌شود و می‌توان طرح و نقشش را دید.

ولعِ من برایِ دیدنِ تکه‌هایِ بیشتری از این پازل هیچوقت از بین نمی‌رود.

خواندن و شنیدنِ هرچیزی درباره‌یِ شخصیت و روحِ انسان‌ها مرا شگفت‌زده می‌کنند.

در دردناک‌ترین بخش‌هایِ تراپی ناگهان لب‌هایم به لبخند کش می‌آید.

«به چی می‌خندی عاطفه؟»

«هیجان‌زده‌ام.»

«از چی؟»

«از چیزی که الان فهمیدم. خیلی جذابه.»

 

دوستش بدار

 

دوست داشتن. سال‌ها پیش شخصی برایم از عشق و احساس می‌گفت. که آدم با هرچیزی که بخواهد خو می‌گیرد. قلب و عشق آن‌طور که انسان‌ها تصور می‌کنند تصادفی و غیرقابل کنترل نیست.

تو چهار سالِ دبیرستان را از کنارِ یک دیوار در کوچه‌ای رد شوی با آن دیوار مانوس می‌شوی. بعد از سال‌ها به یادش بیوفتی دلتنگش می‌شوی.

این را می‌گفت که به من بگوید آدم باید مواظب دلش باشد که با چی مانوس می‌شود و به کی وصل می‌شود.

من اما این را می‌گویم که بگویم آدم نباید به یک‌سری چیزها با دل تصمیم بگیرد.

جلساتی تراپی دردناک‌ند. این را کاملن جدی می‌گویم. ولی جذابند. لمسِ گره‌هایِ روح بینِ دو انگشتِ شست و اشاره معجزه است. معجزه.

ما بدونِ داشتنِ ارتباطی سالم با خودمان نمی‌توانیم رابطه‌هایِ سالمی بسازیم.

ما بدونِ دیدنِ تصویرِ صورتمان در آینه و دوست داشتنش نمی‌توانیم ادعایِ دیدنِ دیگران را داشته باشیم.

ما شدیدن وابسته به خودمان هستیم.

 

جمع‌بندی

 

برایِ برداشتنِ هرقدمِ سالمی در زندگی باید اول بدانیم که چه‌کسی به چه‌سمتی به چه‌دلیلی قدم برمی‌دارد.

مستقیم‌ترین و سریع‌ترین راه برایِ فهمیدنِ این «چه»ها جلساتِ درمان و تراپی‌ست.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *