حکمران موقت

در محلِ کارِ موقتی‌ام برای خودم پیتزا سفارش می‌دهم. قصدِ ناهار سفارش دادن نداشتم. پولی یکهویی به دستم رسید.

به خانم ملاعلی می‌گویم من ناهار نیاورده‌ام و گرسنه‌ام.

می‌گوید: «امروز ناهار منو دوتایی می‌خوریم هفته‌ی بعد هم پیتزا سفارش می‌دیم.»

او به نصف کردن ناهارش اصرار می‌کند من به خریدن پیتزا. روز قبل دستِ کسی پیتزا دیده‌ام. هوس کرده‌ام. من این روزها خیلی زورم به هوس‌هایم نمی‌رسد.

بحث بالا می‌گیرد. دست و انگشتانش را بالا می‌آورد: «عاطفه الان دو حالت بیشتر نیست. یا با من تعارف می‌کنی، یا واقعن پیتزا می‌خوای، کدوم؟»

نگاه از صورتش می‌گیرم. به سنگ‌هایِ آنتیک دیوار پشت سرش چشم می‌دوزم. کمی تعارف می‌کنم. ولی واقعن دلم پیتزا می‌خواهد و تمایلم به پیتزا به تعارف کردنم غالب است.

«واقعن پیتزا می‌خوام.»

پیتزا سفارش می‌دهم. می‌رسد. آنقدر از رسیدنش خوشحال می‌شوم که دلم می‌خواهد به پسرکی که پیتزا را آورده انعام بدهم. آگاه به کیف پول منصرف می‌شوم.

پیتزا را با قدم‌هایی که برای بی‌صدا بودن روی آن‌ها خم می‌شوم به اتاقِ کنفرانسشان می‌برم.

هر سه درمانگر در اتاق‌هایشان هستند.

درِ پیتزا را باز کرده‌ام. پیتزایی نیمه‌پپرونی. «فلورانس».

هیجان‌زده‌ام. زیاد. پیتزا را با هیجان سس می‌زنم. تکه می‌کنم. تکه را گاز می‌زنم و بین هر گاز زدن در حین جویدن اتاق را با ریتم بالا و پایین می‌کنم. به درهایِ اتاق‌ها نگاه می‌کنم. بین تکه‌ها و گازها مکث می‌کنم. دورِ لبم را پاک می‌کنم که مبادا مراجعی بیرون بیاید و کثیف باشد.

با تک تکِ تکه‌ها و گازها مثلِ کودکی که برای اولین بار پیتزا می‌خورد کیف می‌کنم.

 

من آنقدرها هم پیتزا دوست ندارم

 

حقیقت این است که، من آنقدرها هم پیتزا دوست ندارم. من اصلن هیچ چیز را آنقدرها دوست ندارم. این روزها اصلن حال روحیِ خوبی ندارم. خودم را حس نمی‌کنم. من هیچ غذایی را آنقدرها دوست ندارم.

سوال، آنقدرها دقیقن یعنی چقدر؟ چقدر چیزی را دوست داشته باشی می‌شود آنقدر که برایت کافی‌ست؟

من این روزها خسته‌ترین، غمگین‌ترین و تنهاترین عاطفه‌ی کل زندگی‌ام هستم.

سرم هر وعده از سردرگمی درد می‌گیرد. برای به خواب رفتن نیاز به خستگیِ بیش از حد یا رویاهای خیلی دور دارم.

برای بیدار شدن جانم در می‌رود. برای خوابین هم.

من این روزها؟ من این روزها؟

من این روزها به هیچ چیز علاقه ندارم. نه نه نه.

من این روزها به علاقه‌ام به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهم.

علاقه و اشتیاقم به هیچ چیز جدیت ندارد. من این روزها از هیچ چیز لذت نمی‌برم. به انسان‌ها زل می‌زنم از حرف زدن با آن‌ها لذت نمی‌برم.

از انتظار برای هر چیزی خسته‌ام. امیدم به هرچیزی را در حد پاره شدن می‌کشم.

این روزها؟ این روزها از نگاه کردن و نوشتن درباره‌ی خودم خوشم نمی‌آید.

نوشتن این پست را کاملن بی‌معنا و بی‌هدف می‌دانم.

 

علت نوشتن این پست

 

این روزها من نود درصد روزها و ساعت‌ها را عاطفه‌ای کاملن جدی هستم. ساکت، جدی، خیره به جایی، در انتظار تمام شدن غم. به هیچ چیز هیچ احساسِ خاصی ندارم و اگر دارم از تک‌تکِ احساساتم متنفرم.

این روزها از نگاه کردن خودم. لمس کردنِ خودم. خسته‌ام.

این روزها از نگاه کردن به انسان‌ها. حرف زدن با انسان‌ها. خسته‌ام.

این روزها از انسان بودن و تلاش و نیاز برای زنده ماندن و درست زندگی کردن متنفرم. حالم از این‌که نه می‌توانیم بمیریم نه زنده ماندن به سبکِ ایده‌ال آسان است متنفرم.

این روزها عاطفه‌یِ نرمال و غالبم سرشار از انزجار و نفرت است.

دلم می‌خواهد نیرویِ حیاتم را بالا بیاورم اگر به ربنا برنخورد که می‌خورد.

دلم می‌خواهد خودم را در کپسولی حبس و منجمد کنم.

دلم می‌خواهد همه‌یِ انسان‌ها را رها کنم و همه مرا رها کند. کاش کسی باشد که به حرف‌هایم گوش نکند.

دلم می‌خواهد رویِ مبلی راحتی در ارتفاعی مخفی بنشینم. جهان را نگاه کنم. عضلاتم سر شوند و نگاه کنم. پوستم تاول بزند و نگاه کنم. معده‌ام خونریزی کند و تکان نخوردم. عزرائیل به سرم دست بکشد و باز هم تکان نخوردم.

من این روزها می‌خواهم از زنده و عاطفه بودن استعفا دهم. استعفا داده‌ام. یک سری حداقل و تلاش برایِ انجام دادن مشخص کرده‌ام و هرچیزی غیر از این حداقل‌ها را رها کرده‌ام.

چیز دیگری را لمس نمی‌کنم و از آن کارها هم چیزی حس نمی‌کنم.

برای دیدار دوستانم خودم را می‌کشم. برای پیششان ماندن و حرف زدن خودم را به صندلی می‌دوزم. خودم را به انجام کارهایی که قبلن حالم را بهتر می‌کرده‌اند مجبور می‌کنم.

این روزها ولی، دقیقن وسط این روزها موجودی به چشم می‌خورد. موجودی که برخلافِ استعفا و سکونِ من او به جنب و جوش افتاده است. برخلافِ همیشه.

 

کوچک‌ترین من

 

در درونِ من تا به حال دو عاطفه‌یِ غالب وجود دارند. یکی همین عاطفه‌ی مثلن فهمیده و بالغ که معمولن مغز متفکر است و آرام. یکی عاطفه‌ای که خل می‌زند و سنِ کمی دارد تقریبن هشت ساله، بی‌تابی‌ها و بچه‌بازی‌ها و معمولن خرابکاری‌ها زیر سر این عاطفه است.

یک عاطفه‌یِ وحشی و جنگجو دارم که سالی یک بار می‌آید و گندی می‌زند و می‌رود. گندی به دیگران که گاهی با گند زدن به خودمان هم همراه است.

یک عاطفه‌ی مادر و یک عاطفه‌ی پاندا هم این روزها پدیدار شده‌اند.

پاندایی که غم‌ها و دردها و ناکامی‌ها ستونِ فقرات او را گرد می‌کند. سرکوفت‌ها و سرزنش‌ها بر پوست و گوشت و استخوانش می‌نشینند و چشمانش گود می‌افتند.

و عاطفه‌ای مادر که موهایی مرتب و بلند دارد. پاندا را نوازش می‌کند. به عاطفه‌یِ بالغ خسته نباشید می‌گوید و به کودکِ هشت ساله اجازه می‌دهد وقتِ پیتزا خوردن برقصد.

 

گهی پشت به زین

 

کم پیش می‌آید اما پیش می‌آید.

معمولن منِ غالب و بالغ و منطقی‌تر حکمرانی می‌کند. حواسش به کودک درون هست و خرابکاری‌هایش را درست می‌کند.

خیلی کم پیش می‌آید اما گاهی همان منِ بالغ گند می‌زند. کودک اول پرخاش می‌کند ولی بعد او را به آغوش می‌کشد و برای درست کردن خرابکاری به او کمک می‌کند.

این روزها آن کودک را بیشتر می‌بینم. می‌بینمش که در استعفا و سکونِ من برایِ نمردن تلاش می‌کند. برای افسرده نشدن به هرچیزی چنگ می‌زند.

به گرفتنِ آبرسانِ کره‌ای ذوق می‌کند. برایِ پیتزا بیرون می‌پرد. در آینه به صورتش نگاه می‌کند و قربان صدقه می‌رود.

در سکون و افسردگی‌ام عاطفه‌ای کم‌سن کودکانه برایِ بقا تلاش می‌کند.

این روزها کودکانه حرف زدن‌هایم بیش از کل عمرم‌اند. این روزها خودم را لوس کردن‌ها هم بیش از همیشه‌اند.

این روزها؟

این روزها عاطیِ کوچک آستین بالا زده است. چادرِ مرا به کمرش بسته است. دستمالی با طرحِ «بی‌دندون» در دست گرفته است و به هر گوشه‌ای که قدش برسد دستمال می‌کشد.

در ارتفاع نشسته‌ام. سرما به تنم می‌نشیند او مرا به آغوش می‌شد.

آبِ دماغم راه می‌افتد با دستمالش تمیز می‌کند.

اشک‌هایم جاری می‌شوند کودکِ کوچکم بغضش را قورت می‌دهد و مثل منِ سابق به من مجوزِ گریه می‌دهد.

هر شب قبل از خواب برایم از علاقه‌اش به بی‌دندون و پرواز و گرما می‌گوید.

مدام در گوشم می‌گوید: «ما عاشقِ گرماییم ولی باید تو سرما گرم موندن رو هم یاد بگیریم عاطی.»

گاهی مادر را صدا می‌کند. گاهی به پاندا سر می‌زند و برایش از بازتر شدنِ رنگی پوستش می‌گوید. با فحش و ناسزا سربه‌سر من خشمگین می‌گذارد و برایم از اینکه من خشمگین او را بابتِ فحش‌ها دعوا نکرده‌ است می‌گوید. از اینکه از آن‌ها مادری و خط چشم کشیدن و صبور بودن را یاد می‌گیرد.

این روزها در انجمادِ من، کودکی درونِ مرا مدیریت می‌کند.

کم‌زور است اما صادق است.

تلاش‌هایش خالصانه بر گوشتم می‌نشینند و به من گرما می‌دهند.

همین.

به عاطفه‌ی کوچکم: «از تو ممنونم. به زودی برمی‌گردم. قول.»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *