خرید از فروشنده‌ای که سایز کمر حدس بزند کنسل است | داستان اول

در دوره‌ی پی‌ام‌اس لعنتی بودم. آنقدرها هم لعنتی نه. لعنتی زندگی.

از کسی که پیام‌هایش حسابی بهمم می‌ریخت پیام‌هایی دریافت کرده بودم.

پشت سرم هم‌خون‌هایی حرف و حدیث روانه کرده بودند.

در انجام کاری به خاطر اهمال‌کاری حسابی عقب افتاده بودم.

اعتمادم را به خودم و قلمم و نوشته و باور و کارم از دست داده بودم.

و این‌ها با پی‌ام‌اسی بداقابل هم‌زمان شده بودند. پی‌ام‌اس بدبخت بود یا من نمی‌دانم.

از جا بلند شدم. حسابی آرایش کردم و به سمت باشگاه روانه شدم. تصمیم داشتم وزنه‌ها را سنگین انتخاب کنم بلکه تحملم از بارهای زندگی‌ام بیشتر شود.

به باشگاه رفتم و با کسی که شدیدن از او گریزان بودم رو به رو شدم.

با عجز به سحر نگاه می‌کنم:« بریم؟»

هنوز مربی را هم پیدا نکرده بودیم.

«بریم.»

به سمت پذیرش می‌رویم تا گوشی را بگیریم. او را آنجا می‌بینیم.

به سمت کمدها می‌رویم. او را آنجا می‌بینیم.

از در خروجی خارج می‌شویم. پشت سرمان از باشگاه خارج می‌شود.

حتا نمی‌توانم از شدت فشار و خشم بخندم. صورتم هیچ طرحی نشان نمی‌دهد. عضلاتی سِر شده‌اند.

در نهایت موفق می‌شویم اسنپی بگیریم و به مقصد پاساژی از باشگاه بگریزیم.

 

در پاساژ

 

حالم خوب نیست. حسش می‌کنم. از فرارم عصبی‌ام اما به خودم حق می‌دهم. با گفتن این‌که: «من مناسب‌ترین کار و با توجه به حالم انجام دادم.» خودم را آرام می‌کنم. وارد پاساژ می‌شویم. این پاساژ را خیلی دوست ندارم. برایم دلگیر است.

شلوار صورتی و ورزشی‌ام را پوشیده‌ام. به فرار فکر نکرده بودم. در طبقه‌ی اول پرسه می‌زنیم. سحر اسم عطری که پیشنهاد شده است را می‌پرسد. بی‌تاب و توان مغازه‌های طبقه‌ی اول را نگاه می‌کنم.

«اینجا لباس ورزشی نیست سحر.»

با آرامش و کندی‌ای که نمیدانم ذاتی‌ست یا با تلاش در جسم و شخصیتش به وجود آورده در حال بو کردن عطر می‌گوید: «این طبقه نیست. طبقه‌ی سوم یا چهارمه.»

سر تکان می‌دهم، به تایید. از پله‌برقی که بالا می‌رویم طبق معمول به پایینِ چادرِ شخصی که همراهم است نگاه می‌کنم.

قبلن یک بار روی پله‌برقی زمین خورده‌ام. از پله‌برقی می‌ترسم.

چقدر چیزهایی که از آنها می‌ترسم زیادند.

در طبقه‌ی دوم مغازه‌ای کاملن تزئین شده توجهمان را جلب می‌کند. دیواری سفید و دری صورتی دارد. اطراف ویترین و در با گل و برگ تزئین شده است. داخلش هم.

می‌رویم داخل. سحر دنبال لباس می‌گردد. من کمی آرام‌ترم. نفس‌های عمیقم بریده نمی‌شوند. از مغازه خوشم آمده است. گوگولی‌ترین مغازه در قم.

در ذهنم طبق معمول حرف‌های «رنه سینانی» تکرار می‌شود.

«ارتعاشت پایین بود.»

«با ارتعاش پایینت اتفاق منفی رو جذب کردی.»

می‌رود به سمتِ حرف‌های خرافی.

«هر چی سنگه مال پای لنگه.»

«خدا هم با من شوخیش گرفته.»

یاد چهره‌ی «پژمان جمشیدی» در حال گفتن این جمله رو به آسمان می‌افتم. مردکِ بانمک.

از مغازه خارج می‌شویم. با ارتعاش پایینم حس می‌کنم فروشنده از اینکه لباس‌هایش را لمس کرده‌ایم اما نخریده‌ایم بدش آمده.

از فروشنده‌هایی که پشت سرت راه می‌افتند و هر لباسی که در رگال نگاه و لمس کرده‌ای را مرتب می‌کنند خوشم نمی‌آید. حس می‌کنم از دست زدن به لباس‌هایشان خوششان نمی‌آید.

 

فروشنده‌ای زیادی فروشنده

 

مغازه‌ی بعدی بالاخره لباس ورزشی فروشی است. من و سحر هر دو به لباس ورزشی هایی جدید نیاز داریم.

سحر به قصد خرید لباس‌ها را نگاه می‌کند.

«خیلی خوش اومدید.»

«خیلی ممنــون.»

من با بی‌میلی به این امید که چیزی چشمم را نگیرد چون موجودیِ کارتم قابل تکیه نیست.

در عین حال که لباس‌ها را نگاه می‌کنم گوشه‌ای از ذهن و چشمانم متمرکز بر فروشنده است. حس راحتی به آدم می‌دهد.

شلوارها را یک دور بررسی می‌کنم و آرام به سمتش می‌روم: «از شلوارهایی که کنارشون دوخت دارن ندارید؟»

«دوخت دارن؟»

«بله. تو سبک این.»

شلواری که به مدل مد نظرم نزدیک است را نشان می‌دهم.

سفره‌ی دلش باز می‌شود: « ای‌بابا خانوم اینا رو دیگه کسی نمی‌خره. من اینو چند به شما بدم خوبه؟»

از آن فروشنده‌هایی است که ناله می‌کنند؟ بی حوصله می‌گویم: «نمی‌دونم.»

«حدس بزنید»

لبهایم را برمی‌چینم:« نمی‌دونم والا. من خیلی وقته لباس ورزشی نخریدم.»

اصرار می‌کند: «یه رقم.»

«دویست تومن؟»

«صدونودوهشت تومن.»

می‌گوید و دستانش را جلوی بدنش به هم گره می‌زند و با صورتی پوکر منتظر می‌ماند تا ریکشنم را ببیند.

خنده‌ام میگیرد. قیمت خوبی‌ست که.

«می‌دونید چرا؟»

نگاهم را در مغازه می‌چرخانم:«چرا؟»

«چون دیگه کسی نمی‌بره. الان همه از لگ های پشت‌کش‌دار(دستش را پشت بدنش میبرد و اشاره می‌کند) می‌برن. اونا رو یک و خورده‌ای هم بدم رو هوا می‌برن.»

ابروهایم بالا می‌رود. پشت کش دار. تصویرهایی که در  باشگاه دیده‌ام از ذهنم گذر می‌کنند. چرا باید یک و خورده‌ای پول شلوار را بدهند؟

امیدوارم تصاویری که از ذهن من گذر می‌کند در ذهن او موجود نباشد.

 

کارش را قورت داده است یا کارش او را قورت داده است؟

 

سحر به اتاق پرو رفته است تا لباسی که پسندیده را بپوشد. منِ بی‌حوصله‌ی فراری هم گیرِ فروشنده‌ای خوش‌سخن افتاده‌ام. اگر بداند اصلن قصد خرید ندارم چه؟

سعی می‌کنم به صورتش نگاه نکنم. نگاهم را در مغازه می‌چرخانم. او ولی کنارم می‌ایستد. دانه دانه لباس‌ها را نشان می‌دهد.

«من ست زدم برای مشتری‌هام با اون لگ‌های پشت‌کش‌دار فوق‌العاده. این طرح و ببین چه خوبه. این جنسش فوق‌العاده‌ست. من به کل قم لباس می‌دم. شما کدوم باشگاه می‌ری؟»

کوتاه نگاهش می‌کنم: «خاص.»

چهره‌اش دوباره به غرور پوکر و دستانش دوباره گره می‌خورند: «از باشگاه خاص پذیرشش، مربی‌هاش، کافه‌اش همه از من جنس می‌برن.»

ابرو بالا می‌برم:« عـــه؟»

سر تکان می‌دهد و جلوتر می‌آید: «بذار ست‌هایی که برات زدم و نشون بدم.»

گوشی را باز می‌کند: «ببین این نیم‌تنه و شلوارو من ست کردم. نگاه کن.»

زنی روبه‌روی آینه‌ای قدی ایستاده است. نیم‌تنه‌ای مشکی با لگی راه‌راه عمودی پوشیده است. پایین‌تنه‌اش را از کمر چرخانده است. ابروهایم بالا می‌ود. اگر خانم حیدری الان اینجا بود به او نشانش می‌دادم و مثل سری قبل می‌پرسیدم: «الان هیکل ایشون واقعیه خانم حیدری؟»

و او با لبخندی کوچک دست در جیب‌هایش فرو می‌برد و می‌گفت: «نه.»

سر تکان می‌دهم: «خیلی خوبه.»

من هیکل زن را می‌گویم، او در گالری چرخ می‌زند: «بذار ست‌های بیشتری بهت نشون بدم.»

به سمت سالنی که لگ‌ها آویزان است می‌روم. یکی از این لگ‌ها بخرم بد نمی‌شود. می‌وشد؟

نزدیکم می‌آید: «ببین.»

زنی دیگر این‌بار با ستی صورتی گ‌سفید. لب‌هایم به روی یکدیگر منقبض می‌شوند. دستِ راستش را روی صورتش می‌برد: «خاک تو سرم که عکس همه‌ی مشتری‌هامو دارم.»

سر تکان می‌دهم: «بله. بله. خدا رحم کنه.»

می‌خندد و به سمتِ دیگری می‌رود.

من هم به سمت سحر می‌روم. به لباسش نظری می‌دهم. در اتاق پروی دیگر فروشنده‌ی کافه‌ی باشگاه که ما را دیده و شناخته است صدایم می‌کند. نظر می‌خواهد. نگاهش می‌کنم.

«طوسیش چطوره؟»

نیم‌تنه و شلواری پوشیده است. فرم همه‌ی عضلاتش مشخص است. خوب است. من نخرم؟

«خیلی خوب و قشنگه.»

پرده را کامل گنار می‌زند. رو به فروشنده می‌گوید: «قیمتش چنده؟»

قیمت می‌گوید. محل رویش موهایم را می‌خارانم. کلِ تن و بدنش پیدا بود.

آرام خودم را جلو می‌کشم.

«کرم و صورتیشم بیارید لطفن.»

مرد به سمت اتاق می‌آید. خودم را بینِ آن دو می‌کشم و لباس را می‌گیرم: «دست شما درد نکنه.»

اعلان زرد: «به تو چه؟»

جوابِ خاکستری: «به من ربطی نداشت.»

لباس را تحویلش می‌دهم و در را می‌بندم.

 

فروشنده ای که سایز کمر حدس بزنه کنسله

 

صدایم می‌کند: «خانوم بیا اینجا.»

به سمتش می‌روم. نیم‌تنه و شلواری که خودم هم قبلن پسندیده بودم را نشان می‌دهد.

«اینو میبینی؟ چس تومن.»

چانه‌ام منقبض می‌شود:«چند؟»

«دویست و پنجاه.»

«خب؟»

«فنِ توعه.»

با ابروهای بالا رفته نگاهش می‌کنم. دستِ راستش را بالا می‌آورد و اشاره می‌کند: «سایز کمر تو سی‌و‌پنجه دیگه. می‌دونم. این فوق‌العاده است.»

تک‌سری تکان می‌دهم. می‌چرخم و دور می‌شوم.

سایز کمر من؟ سایز کمر از روی دست هم قابل تشخیص است؟ یا از روی صورت؟

مردک تو سایز کمر مرا از رویِ کاپشنی پشمی و پفی که چادری هم بررویش کشیده شده است چطور تشخیص دادی؟

به فکر فرو می‌روم. عضلاتی هنوز همراهی نمی‌کنند نمی‌توانم اخم کنم. خوشم نیامد. حس بدی از او نگرفتم. او زیادی در کارش حرفه‌ای است. مهارت‌های یک کار را قورت داده است.

برایش عکس ست‌های زده‌اش را می‌فرستند. به اتاق پرو خانم‌های نیم تنه پوشیده رنگ‌بندی‌های دیگر را می‌برد.

روشن فکر باشیم. مدرن باشیم. اینجا ایران است. هر کسی می‌تواند هرجور دوست دارد بپوشد. بدن خودشان است می‌توانند به هرکسی می‌خواهند نشان دهند.

سرتکان می‌دهم و به سمت سحر می‌روم.

برای من ولی فروشنده‌ای که سایز کمرم را حدس بزند کنسل است.

خودم را سرزنش می‌کنم: «چه ربطی داره عاطی؟ طرف حسابی تو کارش خبره است.»

اگر می‌خواستم سایز کمرم را نشان بدهم کاپشنی با یک وجب پهنا نمی‌پوشیدم و چادر سر نمی‌کردم.

«داری غیر منطقی رفتار می‌کنی.»

انسان‌ها می‌توانند بی‌توجه به هر چیزی به رنگ و بوی مورد نیاز شغل‌شان در بیایند؟ این همه رنگ و بو نیاز است؟

«اگر بخوان اره.»

هوم. من هم برای همین طراحی لباس را رها کردم. چون رنگ و بوهایی که به آدم می‌چسباند را دوست نداشتم.

اصلن هم ربطی به پی‌ام‌اس و گریز و ناخوش‌احوالی‌ام ندارد.

حس می‌کنم درباره‌ی این اتفاق به نوشتن و تفکر بیشتری نیاز دارم. تا داستان و روایت و اتفاقی دیگر خدانگهدار.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *