اولین واکنش من به هر علم و آگاهیای همیشه ترس است.
این عادیست؟ فکر نکنم.
در را باز کردم. خانمی با پسرش آمدند داخل. روی صندلی نشسته بودند و من در حال صحبت کردن با درمانگر دیگری بودم. وقتی درمانگر با مراجعش به داخل اتاق رفتند خواستم پشت میز بروم که آرام گفت: «میشه صدای آهنگ رو کم کنید؟»
«بله بله.»
به پسرش اشاره کرد. بدون گفتن چیزی یا حذف شدن لبخندش از صورتش.
به سمت اسپیکر رفتم. روی طبقهی پایینیِ ویترین بود. اصلن بلد نبودم کم کنم. دکمهها را نگاه کردم. دکمهی سمتِ چپی را نگه داشتم. صدا قطع شد.
«این کمترینشه گویا.»
«شرمنده.»
یک بار دیگر تلاش میکنم. کمترین صداست. اطراف را نگاه میکنم.
«میذارمش اینجا.»
اسپیکر را با سهراهیای که به آن وصل است بلند میکنم و روی صندلیای که در اتاقِ بغلی هست میگذارم.
به سمتشان میچرخم. لبخند میزند: «به خاطر اون. ببخشید.»
به کودکش نگاه نمیکنم و پشت میز میروم. «به خاطر اون». چی به خاطر اون؟ صدا اذیتش میکند؟ چرا صدا اذیتش میکند؟ مشکلش چیست که اذیتش میکند؟
«پیش خاله عاطفه بشین تا مامان بیاد»
من. میزی بزرگ و سفید. سالنی کوچک با کاغذدیواریهای کرم. میزی سفید با دو ظرف شکلات و دو شمع و قوری و گلدان. چهار صندلی سفید. یک گلدان سانسوریای بلند و پربار. لپتاپ و کتابهای این روزهای من و کاغذ و خودکار.
وقتِ مشاورهشان شروع شد. اول پسر هم با مادر رفت داخل و بعد صدایی از درون اتاق که گفت: «برو پیش خاله عاطفه تا مامان بیاد.»
چشمانم کمی درشت میشوند. به سمت در میروم. کمکش میکنم از در رد شود. روبهروی این در قفسهای برای گل و کتابهایست. در را باز نکرده میخواست بیرون بپرد. بین در و قفسه گیر میکرد.
آمد بیرون. به سمتِ صندلی رفت. نشست.
زنگ در را زدند. مراجعِ بعدیِ یکی از درمانگرها.
کنارش مینشیند. آب دهانم را قورت میدهم. نمیدانم چطور غیرمستقیم حواسم به او باشد که متوجه نشود تمام حواسم به اوست.
نمیدانم حواسم دقیقن به چی باید باشد. ممکن است وقتی با دستانش پاهایش را تا مچ طی میکند از روی صندلی بیوفتد؟
دختری که کنارش نشسته است میپرسد: «اسمت چیه؟»
از رویِ صندلی پایین میپرد. ابروهایم بالا میرود و ستون فقراتم صاف میشود. به سمتِ میز میرود و درِ ظرفِ شکلات را برمیدارد.
«این چیه؟»
مراجع جواب میدهد: «شکلات.»
«مال کیه؟»
شکلاتها را لمس میکند.
«میتونه مال شما باشه.»
از جوابش خوشم میآید.
«مال کیه؟»
«میتونه مال شما باشه. اسمت چیه؟»
«محمد پارسا.»
«بهبه چه اسم قشنگی. چند سالته محمد پارسا؟»
شکلات را برمیدارد. با کاغذش ور میرود.
«بیا من برات بازش کنم.»
همچنان با شکلات ور میرود.
«بیا. بیا من برات بازش کنم.»
به سمت صندلی میرود و مینشیند. خودش شکلات را باز کرده است ولی کاغذ کامل جدا نشده در دهان چپانده.
«چند سالته محمد پارسا؟»
دستش را جلو میبرد و کاغذ را از شکلاتش جدا میکند.
شکلات که کامل در دهانش جا میشود لبهایش را میبندد و غنچه میکند. سرش را با چشمانی بسته به راست خم میکند. از روی لذت یا دقت؟ دستهای تا الان بیقرارش با انگشتهایی که نصفشان خم شدهاند و نصفشان صافند روی پاهایش آرام میشوند.
«چند سالته محمد پارسا؟»
من به عادتم حرکات ریزش را زیر نظر دارم. لبانش وقت جویدن و انگشتانش.
«محمد پارسا.»
«آره. چند سالته؟»
«محمد پارسا.»
«سنت. نگفتی چند سالته. چند سالته؟»
«سه سال.»
ابروهایم باز بالا میروند. از روی صندلی پایین میرود. به سمت سطل میرود. با پا اهرم را فشار میدهد. در سطل باز میشود. دستش را جلو میبرد. کاغذ را کامل در سطل رها نکرده از ترسِ بسته شدنِ در با چرخشی به عقب برمیگردد.
لبهایم به لبخند کش میآیند. میترسد سطل گازش بگیرد؟
«آفرین. چه پسر منظمی.»
دوباره میرود و روی صندلی کنار آن دختر مینشیند. برای جویدن شکلات دقت نیاز دارد. وقتی با دقت شکلات را میجود و مزه میکند دست و پاهایش ساکنند. حتا چشمانش را هم میبندد.
«میخوای بزرگ شدی چیکاره شی محمدپارسا؟»
«دانشمند ایران.»
«چی؟»
بالاخره دهان باز میکنم: «دانشمند ایـــران.»
«اوووو. تو چه زمینهای.»
«ایران فضایی.»
ریز میخندیم. ایران فضایی.
به دختری که هفتهی قبل هم دیدهامش و این جلسه دوم درمانش است میگویم: «شما بچه بودی میخواستی بزرگ شدی چیکاره شی؟»
کوتاه اخم میکند. به سقف نگاه میکند. بعد از چند ثانیه: «فضانورد.»
ابروهایم به شوق بالا میروند.
«بعدش هم میخواستم مهماندار بشم.»
«الان چیکارهاید؟»
«گرافیست.»
با سر تایید میکنم.
«چرا مهماندار نشدید؟»
«خوبه یادم اومد. سرچ کنم برای مهماندار شدن.»
تایید میکنم: «آره. تداخلی با شغل الانتون نداره که. میتونید هم مهماندار باشید هم گرافیست.»
«آره.»
«فکر کنم خارج از دانشگاه هم دورههایی برای مهماندار شدن هست.»
میخندد: «تا این لحظه از گزینههای مورد نیاز قد مورد نظر رو دارم.»
ترس میریزد، شوق میروید
چرخ میزند. مراجع قبلی وقتش شروع شده است و رفته است. به آشپزخانه هم سر میزند. برمیگردد. کنار در اتاقی که مادرش داخلش است روی زمین مینشیند. هی مینشیند. هی با ناخنهای نداشتهاش سعی میکند لبهی قرنیز را از دیوار جدا کند. هی بلند میشود. چرخی میزند. هی برمیگردد. دوباره سعی میکند قرنیز را جدا کند.
روی صندلی مینشیند. دوباره پایین میپرد.
صدایش میکنم: «محمدپارسا. میخوای نقاشی بکشی؟»
محل نمیگذارد.
«محمد پارسا؟ میخوای رو صندلی من بشینی؟»
«محمدپارسا تفنگبازی دوست داری؟»
هیچِ هیچ.
دمی عمیق و دلخور میکشم: «از وقتی اون خانومه رفته داخل تو با من حرف نمیزنی ولی.»
ناامید میگویم: «نگفتی تفنگبازی دوست داری یا نه؟»
«دارم.»
نگاهش میکنم: «هوم؟»
«تفنگبازی دوست دارم.»
«ماشین بازی؟»
«دوست دارم.»
«شمشیر بازی؟»
«دوست دارم.»
به سانسوریا اشاره میکنم: «اینا شبیه شمشیرن محمدپارسا نه؟»
«بله؟»
«این گیاها. شبیه شمشیرن. دربیاریم شمشیربازی کنیم؟»
«اینا شمشیرن؟»
«شبیه شمشیرن.»
«شمشیرن؟»
از روی صندلی پایین میپرد و دوباره به سمتِ تکه قرنیزی که کنار در اتاق است میرود:« من میخوام برم تو تابلو.»
«تابلو؟ دستت زخم میشه. اینجوری میکنی انگشتات زخم میشن.»
«این چرا باز نمیشه؟»
از روی صندلی بلند میشوم. کنار در اتاق به اندازهی یک وجب و نیم دیوار است و بعد دیوار گرد و گود میشود. کنار در قرنیزی به اندازهی یک وجب کار شده است و بعد به خاطر گردیِ دیوار قرنیزی نیست.
کنارِ دیوار سر میخورم و مینشینم: «این؟»
«تابلو. باز نمیشه. میخوام برم تو تابلو.»
چشمانم درشت میشود: «این تابلوعه؟ دستت زخم نشه؟»
«برم تو تابلو.»
لبخند میزنم: «چه جالب. منم بیام تو تابلو؟»
بلند میشود. همراه با چرخی میپرد:« از تابلو پریدم بیرووون.»
از جا بلند میشوم و دو سانتی رو پنجه بلند میشوم: «اووو. تو توی تابلو بودی. من نبودم؟ میتونی منم ببری تو تابلو؟»
ما همه مثل همیم، منم میخوام برم تو تابلو
لحظات پایانی که از صندلیام خوشش آمده بود و روی آن میپرید روی کاغذی که با خودم برده بودم یک تابلو کشیدم. خواستم که گل بکشد. کشید.
«حالا خودتم بکش.»
شروع به کشیدن خودش میکند. من به جای او هیجان زده میشوم:«اووو. بالاخره محمدپارسا رفته تو تابلووو.»
وقت نمیشود بگویم مرا هم کنار خودش بکشد. میرود. دلم میخواست مرا هم بکشد.
تا آخرین لحظهای که سوار آسانسور شود جلوی در میمانم و نگاهش میکنم. با شوق و شتاب برایش دست تکان میدهم.
در حال گذاشتن کلاهش با لحنی محکم میپرسد: «پستهام کــو؟»
مادرش: «توکیفمه.»
سوار میشوند. در را میبندم و با خنده میگویم: «پسته نگو ناموس بگو.»
به نقاشیاش نگاه میکنم. اسمش را زمزمه میکنم و زیر تابلو مینویسم. عکس میگیرم و استوری میکنم. امیدی واهی دارم که کسی بفهمد چه کسی چرا میخواسته برود در تابلو. خانم ملاعلی با ذوق به من افتخار میکند که رویای کودکی را واقعی کردهام. او را در تابلو گنجاندهام.
از آشنایی با او هیجان عجیبی دارم.
من کودکی را دیدهام که میخواهد برود در تابلو.
قرنیز را تابلو میبیند، با ناخنهای نداشتهاش بازش میکند، وارد میشود و به پرشی از آن بیرون میآید.
تاثیر
جلساتِ درمانگرش تمام میشود. بیرون میآید. درخواست میکنم چند دقیقه از وقتش را به من بدهد.
میپرسم که مشکل محمد پارسا چه بود؟
میگوید که تشخیص اوتیسم دادهاند.
اوتیسم. اوتیسم؟ اوتیسم. چقدر اینروزها این کلمه را زیاد میشنوم.
اما او معتقد است اوتیسم درمان دارد. و محمدپارسا اوتیسم ندارد. میگوید که مادرزادی و مرتبط به ژنتیک نیست.
میگوید که قاطی شدنِ رویا با واقعیت است.
قاطی شدن رویا با واقعیت.
دو درمانگر رفتهاند. خانم ملاعلی با آخرین مراجعش داخل اتاق است و من در سالن تنها هستم.
کتم را پوشیدهام. منتظرم نفیسه بیاید و مراجع برود تا بروم. بیقرار در سالن رژه میروم و هر چند ثانیه قرنیز را نگاه میکنم. نگاهم به اتاق خانم غنیمتی میافتد. میتوانم در نبودش از پنجرهاش استفاده کنم؟
وارد اتاق میشوم. به سمت پرده میروم. پرده را کنار میزنم. پشت پرده میروم. روی زمین مینشینم و پرده را رها میکنم.
بین پرده و شیشه نشستهام.
به دیوار تکیه میدهم و پاهایم را به ستونی که روبهرویم است میرسانم. طبقهی هشتم. به فلکهی مفید خیره میشوم. به ارتفاع تا پیادهرو نگاه میکنم.
دلت میخواهد این شیشه نبود و میپریدی عاطفه؟ بدم نمیآمد.
چشمانم خیس میشوند.
اگر مراجع بیرون بیاید و ببیند منشی هم گریان است همه چیز به هم میپیچد.
زیر لب نجوا میکنم: «فقط یکم.»
اشک از گوشهی چشمم بیرون میپرد. درونم جملهای را فریاد میزند.
«منم دلم میخواد برم تو تابلو»
باید به خانم ملاعلی بگویم که رویای آن بچه رویای من هم شده است. کاش کسی تابلویی برایم بکشد. بخواهد خودم را در تابلو بکشم.
من اما ناخنهای بلندی دارم. شاید بتوانم قرنیز را از دیوار جدا کنم. دلم میخواهد بروم تو تابلو.
کاش کسی رویای مرا واقعی کند. کاش کسی مرا ببرد در تابلو.
7 پاسخ
درود. چقدر عالی نوشتی عاطفه جان. چقدر زیبا احساسات رو در قالب کلمات ریختی. داستان کوتاهی خواندنی با پایانی عالی بود. هزاران درود
😍😍😍
خیلی ممنونم که برام کامنت گذاشتید.
عاطی خیلی قشنگ نوشتی. لذت بردم از خوندنش♥
چه عجب کامنت گذاشتی خانوم😐💚
سلام،
خیلی دوستش داشتم، اصلا نفهمیدم چجوری ۶-۷ ایستگاه مترو گذشت.
بچهها همیشه چیزای خیلی عجیب و جالبی میگن. مگه نه؟
🥺خیلی💚
خیلی قشنگه
دنیای بچه ها خیلی قشنگه چیزهایی میبینن و میگن که ما هیچ وقت نمی فهمیم
منم میخوام برم تو تابلو