نخوانید. یعنی میتوانید هم نخوانید. ولی من خواندم.
نه چیزی از نویسندهاش میدانستم و میدانم، نه چیزی از داستانش شنیده بودم.
ولی خواندم. خواندم چون تعریفش را شنیده بودم، یادم نیست چه تعریفی فقط اسمش را بهخاطر دارم. و خواندم چون از من خواسته شد که بخوانم.
کتاب را باز کردم. بخش اول. کلمات هر جمله به جای فاصله با نیمفاصله از هم جدا شده بودند.
غلیظ اخم کردم. این چرا کتابش را اینطور نوشته است.
افسار مغزم از دستم خارج شد. جملههایِ نیمفاصلهای انگار در مغزم سر میخوردند.
و این یک خواب بود. چه ایدهی جالبی برای نوشتن یک خواب. با نیمفاصله. مثلِ خوابهایمان که در آنها سر میخوریم جملهها در مغزمان سر میخورند.
بخوانید شاید شما را هم گرفت
داستانش مرا گرفت. شخصیتش مرا گرفت. منفعلترین شخصیتی که در جهان دیدهام. نزدیکترین به منِ منفعل.
مرگ مادرش را پهن میکند. مرگ پدرش را. زن میگیرد. طلاق میدهد. و دیوانه میشود.
هیچ واکنش خاصی به هیچچیز نشان نمیدهد. و این شدیدترین واکنشی است که هر انسانی میتواند به این دنیا و زندگیهای کوفتی نشان دهد.
وقتی عزیزی از دست بدهی اگر غش کنی عادیست. گریه کنی عادیست. جیغ بکشی عادیست. خم به صورت نیاوری چی؟
بدبخت باشی ناله کنی عادیست. ناامید باشی عادیست. به دنبالِ خوشی گشتن از نفس بیوفتی عادیست. اگر بدبختی را بپذیری و بذاری تو را به اینسمت و آنسمت بکشد چی؟
با شخصیت بینام این داستان ارتباط برقرار کردم. زیاد. دردناک. عمیق.
چرا؟ چون مرز باریکی در جهانم بینِ قویبودنوخمبهصورتنیاوردنازقدرت، و خمبهصورتنیاوردنوازتوخودراگزیدنوجویدن هست.
انکار یا پذیرش؟ گریه یا سکوت؟ فرار یا فرود در شکمش؟
راستی، اگر جلوی شخصی گریهتان بگیرد. از چشم و دماغتان آب راه بیوفتد، ترجیح میدهید آب دماغتان دیده نشود یا اشک چشمتان؟
اول برای پاک کردن کدام اقدام میکنید؟
چون جریان داستان رودخانهای عمیق ولی آرام بود
رودخانه. کجا خواندم رودخانههایی که خیلی عمیقند، سطحِ آرامی دارند ولی در عمق شدیدن خروشانند؟
کجا دیدم؟ کی گفت؟ یا خواندم؟ اهمیتی ندارد.
این داستان چنین داستانی بود. نمیدانم سطح آرامش برای انفعالِ شخصیتِ اصلی بود یا نه، اما اتفاقات کاملن عادی، پیشپاافتاده و رایج درعینحال سنگین، سرنوشتساز و عجیب بودند.
به نظرم بخشهایی که جداجدا مینویسم شدیدن در هم تنیده شدهاند. یعنی شخصیت و جریان و قلم.
چیزی که باعث شد جریان این داستان را رودخانهای عمیق بدانم این بود که خیلی راحت توانستم کتاب را بخوانم. خیلی سخت توانستم بفهمم. من معمولن برعکسم. زیاد فکر میکنم. راحت درک میکنم و میفهمم ولی خواندن متن و کتاب برایم سخت است.
جملهها و فصلها آسان خوانده میشدند. راحت پیش میرفتم اما صورتم درهم میشد. منقبض بودم. نمیتوانستم کتاب را زیاد از خودم دور کنم. اتفاقات داستان مدام در ذهنم چرخ میخوردند و افکارم را پخشوپلا میکردند و افکار جدیدی برایم خلق میکردند که نمیتوانستم رهایشان کنم. با دلسوزی یا همزادپنداری کنجکاو بودم که چهچیزی بینام را با این روز انداخته است و چه بر سرش خواهد آمد؟
سوالها، حدسوگمانها و گرههایی که به جان مغز و عقاید و چهارچوبهایم میانداخت.
چون جملهبندیها جالب بودند
قصد داشتم یک دور دیگر با دقتی بیشتر کتاب را بخوانم و بعد این پست را بنویسم. چون سری اول فقط خواندم. خط کشیدن و حاشیهنویسی را برای دور دوم گذاشته بودم. اما هنوز موفق نشدهام. این پست را بعدن بروز میکنم.
چیزی که توجهم را به متن جلب کرد این بود که نویسنده با هر چیزی بازیای در کتاب راه انداخته بود.
مثل استفاده از نیمفاصلهها. مثل جملهبندیها. مثل دیالوگها. مثل شخصیتسازیها. یا حتا ادغام واقعیت و رویا.
اینها ربطی به قلم ندارند دارند؟
جملهها روان بودند. برای فهمیدن هیچ جملهای مجبور به مکث و تلنگر نشدم. وقتی به جملههای طولانی برمیخورم مجبورم یک بار سرم را تکان بدهم، به خودم تلنگر بزنم که جمله سنگین یا بلند است تمرکز کن، و دوباره یا حتا گاهی سه_چهار بار بخوانمش تا بفهمم. در این داستان چنین جملهای نبود
هیچ جملهای به خاطر ترکیب و بلندیاش وادار به تلنگر زدنم نکرد مگر برای معنا. مگر برای دردی که منتقل میکرد.
به نظرم هیچ جملهای به تنهایی بارِ منتقل کردن تصویر یا مفهمومی را به دوش نمیکشید، آنقدر که نتواند و زیرِ این بار له شود.
بار و سنگینیِ داستان به درستی بین جملهها پخش شده بود.
چیز دیگری هم که باید بگویم کتابی ولی صمیمی بودن داستان بود. تا به حال از این نظر به متن نگاه نکرده بودم و ندیده بودم.
اصلن نمیدانم درست استفادهاش میکنم یا نه. کتابی ولی صمیمی؟ کتابی ولی شخصی؟ نمیدانم. اولینبار است که به چنین متنی برمیخورم.
من و گاوخونی
خواندن این داستانها برای من سخت است. داستانهایی که متمرکز بر درگیریهای روحیِ شخص با خودش است. درگیریهای بیرونی را میتوانم بپذیرم و راحتتر برایم هضم میشوند.
داستانهایی که شخصیت اصلی با خودش و دنیای روان غمگینش درگیر است برای من تهدید به حساب میاید. چرا؟ چون خیلی زیاد به من نزدیکند.
دختری غمگین که با دنیای درونیاش درگیر است و از جنون و خودشی وحشت دارد. چون حس میکند کنار گوشش نفس میکشند و زمزمه میکنند.
نگران بودم خودش را بکشد. برود خودش را در زاینده رود غرق کند. ولی دیوانه شد. نگرانیِ کهنهام تازه شد. این روزها نگران خودکشیام و به من یادآوری شد که در گذشته نگرانِ خل شدن بودم.
مطمعنم که تا مدتها در افکار و سوال و رویاهای مرتبط به این داستان غوطهور خواهم بود.
نامهای به بینامِ گاوخونی
اول بگویم که دلم میخواهد تو را به آغوش بکشم، و این آغوش مثل به آغوش کشیدنِ یک کاکتوس است چون تو در تاثیر گرفتن از آن عاجزی. متاسفم.
باید برایت نامی بگذارم.
سلام.
اسمت را میگذارم؟ بینام؟ خوب است؟
نمیفهمم قربانیِ چی شدی بینامجان. قربانیِ زایندهرود؟ تالاب گاوخونی؟ قربانیِ غفلت از خودت؟ قربانیِ پدری خیاط؟ یا قربانی مادری که دق کرد؟
میفهمم چرا دلم میخواهد تو را به آغوش بکشم. من معتقدم آغوشی سالم میتواند چون تویی را نجات بدهد.
چون تویی را، چون منی را. به همینخاطر من به هر آغوشی از هر دوستی با ولع چنگ میزنم.
ما محتاجِ آغوشی بهموقع هستیم. محتاجِ آغوشی در زمانِ طلایی.
که مثلِ تو درونریزی را به برونریزی ترجیح ندهیم.
که مثل تو در درونیاتمان غرق نشویم.
که مثل تو توسطِ روحِ مردگانمان تسخیر نشویم.
آغوش چه کسی میتوانست دردت را دوا کند؟ مادرت؟ پدرت؟
راستی چرا از مرگ پدرت خوشحال بودی؟ این خوشیات مرا بیشتر ترساند. در چشمانم برق همدردی و درک شدت گرفت.
ما قربانی هستیم. هستیم؟
احتمالن. میتوانستیم از خودمان مراقبت کنیم؟ میتوانستیم قربانی نباشیم؟
نه آن موقعها.
میتوانستیم پیشگیری کنیم؟ نمیدانم.
سوالی که خیلی مهم است این است که حالا من بعد از خواندن داستان تو از مسیری که برای نجات خودم میروم ناامید میشوم، یا با وحشت از عاقبتت انگیزهی بیشتری برای نجات خودم پیدا میکنم؟
زندگیام را سختتر کردی بینام. تو را جنونِ زاینده رود گرفت نه؟
جنونِ پدرت. جنون گلچین. در تو جمع شد و تو را از خودت گرفت. نامت را مجنون بگذارم؟ مجنون زایندهرود.
تو دیگر خودت نبودی. پدرت و گلچین بودی.
چرتوپرت نوشتن را همینجا تمام میکنم که ممکن است تو هم در دنیای من واقعی شوی.
راستی دیوانه ها زخم و دردهایشان را از یاد میبرند؟
بخوانیمش یا نه؟
بخوانید. لذت خواهید برد. در زایندهرود غرق خواهید شد.
بخوانید. بخوانید. من خواندم، شما نخوانید؟
حتمن بخوانید.
یک پاسخ
من معمولا خودمو به سرما خوردگی میزنم و آب دماغم را بالا میکشم.
من این داستان و چند ماه پیش خوندم
تهش گیج و منگ بودم
هم میفهمیدم هم نمیفهمیدم
ولی داستانش روان بود
من چقدر ساده از کنار داستان ها میگذرم
و تو چه نگاه عمیقی داری به داستان ها
نگاه عمیق قشنگی داری