«سار بی‌بی خانم» | «هیـــس. در سکوت زنده بمان.»

کوچک‌ترین عمویم مربی فوتبال بود. نمی‌دانم به عنوان مربی دقیقن چه کاری انجام می‌داد.

آدم جالبی بود. خیلی کم از خودش حرف می‌زد. خیلی کم. شاید هم اصلن. از برنامه‌ها و کارهایش نمی‌گفت.

مثلن ما وقتی فهمیدیم ادامه تحصیل داده است که برگه‌ی دانشجوهایش را دیدیم.

درس خوانده بود و مدرک گرفته بود و استاد دانشگاه هم شده بود.

در زندگی موفقیت چندانی کسب نکردم اما به نظرم رسید سودی که از نگفتنِ زندگی و داشته‌ها و موفقیت‌هایت نمی‌بری، حداقل پیشگیری‌ای برای ضررهایی است که وقتی کسی می‌فهمد چطور زندگی می‌کنی برتو وارد می‌شود.

من آدم پرحرف و هیجانی‌ای هستم. همیشه همه‌چیز را به همه می‌گویم. ولی این‌روزها، این روزها با فشردگی اتفاقاتی برایم می‌افتد که به نظر می‌رسد الان، در این دوره‌ی زندگی بالاخره وقتش رسیده است که این سیاست را در زندگی‌ام اعمال کنم.

دست از پهن کردن خودمو زندگی‌ام برای سرگرم کردن دیگران و جذاب کردن دورهمی‌ها بکشم.

پیش‌بینی: تا مدت‌ها برچسب نچسب به من خواهد خورد و تنهاتر از الان خواهم شد.

 

خلاصه‌ای از «سار بی‌بی خانم»

 

بی‌بی‌ای که بچه‌ای ندارد، طوطی‌ای دارد که شدیدن با هم اخت‌ند. طوطی‌ای که برایش چون بچه‌ای یکی دوساله حرف می‌زند.

دل‌خوشیِ بی‌بی در روزمرگی‌هایش.

روزی همسایه‌ای که باور نمی‌کرد طوطی‌ای بتواند حرف بزند به خانه‌شان رفت و با چشمان گرد دید که طوطی حرف می‌زند.

رفت و سر سفره‌ی ناهار کف دستِ شوهرش گذاشت که طوطی‌ای دارند که مثل ما حرف می‌زند. با اغراق. شوهرش هم رفت گذاشت کف دستِ اربابی که شوهرِ بی‌بی از او مغازه اجاره کرده است.

ارباب هم پیله کرد که طوطی را برای پسر کوچکش بخرد.

هفت روز آدم فرستاد. بی‌بی و طوطی هر دو از رفت و آمدها ترسیده و عاصی شده بودند.

در نهایت روز هشتم همسرش، علی‌آقا بدون اینکه به بی‌بی بگوید طوطی را برداشت و برد و تحویل داد.

طوطی هم از غم و افسردگی بغ کرد و چیزی نخورد و پرهایش را چیدند.

روز آخر هم یک پرنده‌ی بزرگ شکاری طوطی را برداشت و از روی خانه‌ی بی‌بی ردش کرد و بردش خوردش.

و آخرین جمله‌ی طوطی به بی‌بی: «بی‌بی برد!»

 

علایق و حاشیه‌نویسی‌ها در داستان

 

در صفحه‌ی اول بعد از دو بار خواندن داستان نوشتم: «در خفا زندگی کن.» «خوشی‌هاتو نشون نده.» «نگو، نشون نده، آروم باش.»

«با کله‌ی کج و با اصرار توی چشمهای بی‌بی خانم خیره شد و تکرار کرد: «آمد! بی‌بی آمد! بدو آمد!»

«پنجه‌های پرنده لبه‌ی طشت را با صدای تیزی خراشید.»

«علی‌آقا با یاالله و دوتا سرفه‌ی کوتاه معمولش وارد شد.»

«علی‌آقا نه یاالله گفت و نه سرفه کرد و آمد تو.»

«از طرز راه رفتنش پیدا بود که جدی قهر کرده است.»

«باز به اسبش گفتن یابو. من بلد نیستم سین بگم، خوب شد؟»

«چرا نمی‌خوری؟» «خانمچه مشغول خوردن بود_ علی‌آقا هنوز شروع نکرده بود.»

«خنده‌اش گرفت و قهرش تمام شد.»

«زنای عقیم همه‌شون حیوون باز می‌شن. منظر، ملکه، زن اوستا رضا، سرکوچه‌امون. یادت میاد؟ چل تا گربه داش.»

«تمام هوایی که در شش‌هایش گره خورده بود.»

«دلم نیومد»/:

 

حاشیه‌نویسی‌ها

«چه ریز شخصیت‌پردازی کرده.»

«مثل بچه‌اش می‌داندش.» مرتبط به بخشی که به طوطی می‌گوید «یه الف پرنده»

«زود به اتفاقات اصلی می‌رسد اما جزئیات هم داده است.» خیلی خوب جزئیات انتخاب شده بودند. سرعت داستان بالا بود ولی جزئیات داستان فلج نبود.

«به همین آسونی.» درباره‌ی خنده‌اش گرفت و قهرش تمام شد.

«یاد شاه‌خانم به‌خیر.» مادربزرگ مادرم. او هم گربه‌های کل کوچه را به سرپرستی می‌گرفت. خانه‌اش خانه‌ی امن گربه‌ها بود.

«طمع آدم‌ها از انسانیتشون غلیظ‌تره، همیشه؟

کو آدمی که انسانیتش از طمعش پیشی بگیره؟»

«و همه زیر سر یک خان‌زاده بود.»

«ری.دم به دلت که ری.دی به سار.» خطاب به شوهر بی‌بی که گفت برای صبحانه دلش نیامده زنش را بیدار کند. و درست بعد از گفتن این «دلم نیومد.» سار را برداشت و برد./: با عرض معذرت بابت بددهنی.

«ای‌بابا. بی‌بی دق نکنه؟ گند بزنن به هرچی اربابِ بی‌لیاقته.»

«خاک‌برسر به خاطر حیا؟ فکر کردم تهدیدت کرده.»

«تا اونجا اومده بود یه پرنده‌ی سیاه گرفت و بردش؟ چه ناکامی‌ای. چه ستمی. از سمت ارباب و پسرش به آن دو. ای‌بابا. و ای‌بابا.»

 

من و داستان

 

حسابی کفری شدم. حسابی حرص خوردم. از چی؟ از اینکه آن‌ها خانواده‌ی خوشبختی بودند. از اینکه حس کردم همسایه‌شان به آن‌ها حسادت می‌کنند در حالی که تظاهر به دوستی می‌کردند.

از اینکه شوهرِ بی‌بی اینقدر مهربان بود. از اغراقی که زن همسایه در حرف زدن از طوطی به خرج داد. از شوهرش که زرتی از طوطی پیش ارباب حرف زد و شکی که می‌گوید شاید از قصد گفته.

از ارباب که خواست و میل اولادش به دلبستیِ زن و طوطی ارجحیت دارد. از اینکه پرهای طوطی را چید. از اینکه شوهر بی‌بی به حیا نه نگفت. از بی‌بی که با جیغ و داد نرفت خانه‌ی ارباب و «خانمچه» را برنگرداند.

از کل داستان عصبی شدم. از حسادت‌ها. از طمع‌ها. از دلبستگی‌ها. از کافی نبودنمان در برابر اتفاقات و نیات بد.

داستان را خیلی سریع و آسان خواندم. این برایم هنوز هم ساده و شگفت‌انگیز است.

دلم می‌خواست می‌توانستم بروم داخل داستان، به جای سار موهایِ علی‌آقا را بچینم. درِ گوشِ همسایه‌ای که به ارباب رساند سار حرف می‌زند بکوبم و بچه‌ی ارباب را در حوضی که وسطِ حیاطشان بود پرت کنم که هم ارباب آدم شود هم بچه‌اش.

به داشته‌هایتان قانع باشید نداشته‌هایتان را با پذیرش از یاد ببرید. کور شود چشمی که دنبال داشته‌ی دیگران است.

خدا ما را از شر حسد به داشته‌ای که به دلمان وصل است حفظ کند.

و چون از این داستان غمگین و عصبی‌ام نامه و داستانکی هم نیست.

درباره‌ی داستان هم دو چیز توجهم را جلب کرد. شخصیت پردازی. سرعت داستان.

در هر دوی این دو بخش یک چیز مشترک بود. چیزی که کیفیت شخصیت‌پردازی و سرعت را بالا برده بود.

جزئیات کم ولی به جا.

مناسب‌ترین جزئیات انتخاب شده بودند تا تو بتوانی تصویر را راحت بسازی.

جزئیاتی کلیدی که با یک بخش تو کل تصویر را کامل کنی.

و سرعت داستان. که بالا بود. ولی اذیت نمی‌کرد چون جزئی‌نگاری خوب تصویرسازی را سریع و آسان کرده بود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *