با غم‌ها چه کنیم؟

در جلسه‌ی آخر دوره‌ی سایت نویسنده استاد کلانتری گفتند که پستی درباره‌ی موضوعی بنویسیم که هر چند وقت یک‌بار مثلن دوماه یا شش ماه یک‌بار دوباره درباره‌ی همان موضوع بنویسیم.

اگر قرار باشد من موضوعی را برای تکرار و حرف زدنِ مداوم از آن انتخاب کنم، حقِ دوشیزه غم ضایع می‌شود اگر از او نگویم.

پس اولین میان‌تیتر می‌شود:

 

عاطفه و غم

 

به نظرم در بین انسان‌های اطرافم، من متفاوت‌ترین برخورد را با غم دارم. نمی‌دانم به خاطر نوشتن است یا جنونی چیزی یا طولانی و زیاد درگیر بودن با آن ولی، غم برای من قداستی خاص دارد. من غم را دوست دارم.

من برای غم در نوشته‌ها و زندگی‌ام شخصیتی طراحی کرده‌ام با موهایی نقره‌ای. که یک چشم ندارد و آن چشمی که ندارد مجازاتش برای تاخیر در اطاعت از خدا برای امر رنجاندن انسان‌هاست. اینکه ما از او متنفر خواهیم شد و او نفرت ما را دوست نداشت. پس با تاخیر به ربنا سرخم کرد و خودش به مجازات خودش چشمش را به آسمان بخشید. «ماه».

قبل از اینکه در جلسات تراپی درمانگرم بگوید : «غم اصیل‌ترین احساسه.» من به غم احساسی خاص داشتم.

اصلی‌ترین و مهم‌ترین استاد من در بیست و پنج سال زندگی‌ام غم بوده است. غم پررنگ‌ترین رنگ در کل زندگیِ من است.

نوشتن را از غم دارم. قدرت کلام را. عمق تفکرات را. عاطفه‌ای که ساخته‌ام را. عبادت‌هایم را. امام زمانم را. امیرالمومنین را. دوستانی که دارم را. همه را.

پس؟ نه تنها از نظر روانشناسان غم اصیل‌ترین احساس است، بلکه از نظر من هم غم سازنده‌ترین احساس است.

 

با غم‌ها چه کنیم؟

 

به ذهنم می‌آید بگویم: «بغلش کنید.» اما بعد می‌ترسم از آغوشش بیرون نیایید. پس می‌گویم لمسش کنید.

از غم نترسیم. غم احساسی‌ست سازنده و اصیل. از غم نترسیم. من خودم خیلی می‌ترسم. می‌ترسیدم.

من از اینکه در فرصت حیاتم به اندازه‌ای که ربنا راضی شود خوشحال نباشم وحشت دارم. پس از نقطه‌ی مقابلش یعنی غم می‌ترسم. متنفرم. چون روزهای زیادی را در غم غرق شده‌ام از اینکه حتا یک روزِ دیگر را برای غم هلاک کنم نفرت دارم.

این وحشت و نفرت روزهای زیادی را برایم زندگی نکرده رد کرده است.

درست وقتی که تصمیم می‌گیری غم را در اتاقی زندانی کنی خوشی قهر می‌کند می‌رود و اگر خوشی‌ای تجربه می‌کنید چندان واقعی نیست. چه می‌دانم. شاید هم باشد. از نظر من که نیست.

پس در این جهان گریزی از غم نیست. بهتر که همان اول بپذیریم از غم گریزی نیست.

 

تو با غم‌هایت چه می‌کنی؟

 

امروز خیلی در شرایطی که بتوانم قدم بر پله‌های منبر بگذارم نیستم. امروز غم مرا سخت در آغوش گرفته است. در این وضع تنها کاری که می‌توانم انجام دهم شرح حالی از خودم به وقت مواجهه با غم است.

من همیشه اینطور نبوده‌ام. قبل‌ترها هر موضوعی می‌توانست یک ماهِ مرا بسوزاند.

اما اگر بخواهم یک ویژگی که این‌روزها بیش از ویژگی‌های دیگر توجه و علاقه‌ام را به خودش جلب کرده است بگویم این است که: «در زندگی‌ام هیچوقت تمایلی به مشهور و قدرتمند بودن نداشتم. خواننده‌ای بازیگری رئیس جمهوری چیزی. اما همیشه از ضعیف بودن متنفر بودم. ضعف در هر چیزی. اینکه چیزی دست برگردنم بگذارد و بگوید: «خم شو.» چه شخص باشد چه ویژگی رفتاری. عدم اعتماد به‌نفس یا خجالت یا معشوق. نفرت در من خیلی شدید است. یک باور، اصل یا چنین چیزی.» بعدی یه‌ور. «من به خاطر علاقه‌ام به فلانی معذب میشم؟ من این علاقه رو از بین می‌برم.» «زندگیِ سختم نمی‌ذاره از بودن بین همکارهام لذت ببرم؟ من این زندگی رو تبدیل به قدرت می‌کنم.»

اینکه فکری یا اتفاقی مرا یک ماه اسیر و ذلیلِ خودش کند واقعن با روحیاتِ جنگنده‌ام نمی‌ساخت. پس روبه‌رویی‌ام با غم از وقتی شروع شد که تصمیم گرفتم ماه‌ها را خرج یک اتفاق نکنم. اینکه غم عضلات لبخندم را فلج نکند. اینکه چون فلانی با من رفتاری بد داشته است شادی و ارامشم را تحت تاثیر قرار ندهد.

پس شروع کردم به نوشتن. نوشتن و نوشتن و نوشتن. نوشتن از جمله‌ها رفتارها و ضعف‌ها. نوشتن با گریه‌ها و خشم‌ها و عشق‌ها. رسیدن به باورها و اصل‌ها و سکون‌ها.

من همیشه در غم‌های شدید اولین قدم را صبر می‌کنم. صبر می‌کنم. آن مرحله‌ای که آدم مات و مبهوت می‌ماند را فقط صبر می‌کنم.

من خودم را محترم و لایق می‌شمارم حتا اگر واقعن به این لیاقت باور نداشته باشخم. برای عاطفه‌ای که از چیزی غمگین است صبر می‌کنم حتا اگر غمش را واقعی یا موجه ندانم.

صبر می‌کنم تا کمی سبک شود. صبر می‌کنم تا گریه بیاید. ناله. خشم. این‌ها باید به مرحله‌ی جوشش برسند تا بشود کاری کرد. برای قبل از آن فقط باید صبر و مراقبت کرد. وقتی هنوز چیزی نجوشیده است و غم وجودتان را منجمد کرده است فقط سعی کنید زنده بمانید.

فقط حواستان را به خوابتان بدهید. که بد نخوابید بدتر شوید. اگر پیش بیاید هم اشکالی ندارد.

که خوب بخورید تا درد معده به غمتان اضافه نشود. اگر اتفاق افتاد هم وحشت نکنید.

فقط حداقل‌های زنده ماندن را رعایت کنید تا فرمِ واکنشتان از شوک و انجامد به فرم دیگری تغییر یابد.

دو نکته در تجربه‌ی هر احساسی مهم است.

  1. به خودت آسیب نزن. حداقل‌های زنده موندن و رعایت کن.
  2. به دیگران آسیب نزن. ریکشن نشون دادن‌های غیر ضروری به آدم‌ها رو به حداقل برسون.

مرحله‌ی بعد.

من وقتی از شوک خارج می‌شوم یا حتا برای خارج شدن از شوک آزادنویسی می‌کنم. کلمات و جمله‌ها و مکالماتی که در سرم زنگ می‌زنند را مدام تکرار می‌کنم. زیاد با خودم صحبت می‌کنم چون معتقدم هیچکس به اندازه‌ی خودم نمی‌تواند مرا متقاعد کند.

اگر مهارت بالایی در بدبخت دانستن خودم دارم باید بتوانم مهارتم در خوشبخت دانستن را هم بالا ببرم. و اینگونه است که هیچکس برای من هم‌صحبت بهتری از خودم نیست. افکار من امثرن به صورت مکالمه هستند. مکالماتی بین تو بعد اصلی و برجسته‌ی وجودی‌ام.

در ناخوشی‌ها مدام بعدی از بعد دیگر می‌پرسد: «خوبی عاطی؟» «درچه حالی عاطی؟» «چیزی نیاز نداری عاطی؟»

شاید باید گفت: «تمایل زیاد من به عاشقِ خوبی بودن اینجا به کارم اومده.» من آنقدر که تلاش کردم عاشق خوبی باشم، مراقبت از انسان‌ها را تا حدودی خوب بلدم و این نقطه‌ی رشد صعودیِ من بود وقتی این مهارت و تلاش را برای خودم به کار گرفتم.

آنقدرها هم خودم را قبول ندارم. کامل نمی‌دانم. حتا شاید آنقدرها هم خودم را دوست ندارم. اما باور من در عشق این است که عشق واقعی، بیش از خوبی‌ها و قدرت‌ها، بدی‌ها و ضعف‌ها را پوشش می‌دهد.

امروز روی یک برگه آ چهار مدام نوشتم: «من از تنهایی وحشت دارم.»

«تنهایی» و «وحشت» را تا جایی که رنگ ببازند و رنگ بگیرند و صاف و کج‌وماوج شوند ادامه دادم.

بعد از فرم عوض کردن غم، برای خلوص غم تلاش کنید.

برای تخلیه‌ی ناخالصی‌های غم ظرف می‌شورم. آهنگ گوش می‌دهم. آزادنویسی می‌کنم. دوش می‌گیرم. گریه می‌کنم. سکوت می‌کنم. کاغذ را خط‌خطی می‌کنم. نامه می‌نویسم.

مدتی را صرف پیدا کردن کارهایی که حس بهتری در من ایجاد می‌کنند کرده‌ام. در این وقت‌ها حتا اگر حس بهتری به شما نمی‌دهند، بازهم کارهای موردعلاقه‌تان را انجام بدهید. برای خودتان قهوه بریزید. به آسمان نگاه کنید. خودتان را برای زل زدن و سکوت کردن و عادی بودن رها بگذارید. درگیر کارهای عادی و روتین شوید.

بعد که ناخالصی‌های غمم از دور و برش با این کارها ریخت می‌نشینم و جدی درباره‌ی غمم می‌نویسم.

این بار جدی باشید. چیزی به شما حمله کرده است. با افراد یا اتفاقاتی که به شما حمله می‌کنند جدی برخورد کنید. قاطع باشید.

با خودم صحبت می‌کنم. علت غم را بررسی می‌کنم. راهکارها را. به خودم حق می‌دهم که به خاطر چنین چیزی غمگین باشم. نقاط ضعف و قوتم در برخورد با این غم را بررسی می‌کنم. محبت و جدیت را به هم می‌آمیزم. با اخم‌هایی از جدیت، نرم از محبت خودم را در آغوش می‌کشم.

«این رفتار و با تو داشته؟»

دستم را دور شانه‌هایم می‌پیچم: «این حق و نداشته. تو حق داشتی دلخور بشی. درکت می‌کنم. دنیا گاهی جای ترسناکی می‌شه.»

بعد که مثل یک دوست کنار خودم نشستم و در حین قهوه خوردن با یکدیگر از علت و جنس و مدل غم حرف زدیم، راهکارها را باز هم مثل یک رفیق فابریکِ خیلی نزدیک بررسی می‌کنیم. و فقط همین. فقط بررسی می‌کنیم.

نیازی به زدن مهرنهایی یا اجرا نیست.

و بعد دوباره به خودم زمان می‌دهم. و همان کارها. آهنگ و کار و دوش و سکوت و نوشتن.

همین. بعد از مدتی غم می‌رود. من می‌مانم و دوستی‌ای که قوی‌تر شده است و درس‌هایی که حالا باید برای خالکوبی کردنشان روی لوح وجود یک سری چیزها را اجرا کنم.

همین. من با غم مثل مهمانی ناخوشایند رفتار می‌کنم. با احترام. برای رضای خدا که حبیبش آمده. و بعد این مهمان ناخوشایند زیادی خوشایند از آب در میاید.

الاکلنگی از لمس و رهایی‌ست.

اول باید خودتان را رها بگذارید تا در غم غرق شود. بعد جلو بروید، خودتان را به آغوش بکشید و لمسش کنید تا متوجه شوید که کسی را در کنار خودتان دارد. «خودتان». و بعد دوباره رهایش کنید تا حالا با علم به اینکه خودتان کنار خودتان هستید غمگین شوید. و بعد دوباره به سمت خودتان بروید. با خودتان دور میزی بنشینید و فکر کنید چیزهایی که این غم برای شما دارد و شما برای علت این غم دارید چیست. و بعد باز هم خودتان را رها کنید تا تصمیم‌هایتان به نرمی اجرا شوند.

و این مراحل برای غم‌های متوسط است. برای غم‌هایی مثل سوگ ممکن است جواب ندهد. و برای غم‌های صعیف شاید یک نشست دوستانه کافی باشد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *