بی‌خوابی

بی‌خواب می‌شوم. امشب شبِ یک‌شنبه پنجم فروردین و صبح دوشنبه ششم است.

بی‌خواب می‌شوم. همه بیرون بودند. یک ربع به یازده به رخت‌خواب رفتم. عمیق خوابم برد. یک ربع به دوازده با صدای مادرم با تپش قلب بیدار شدم. مضطرب شده بودم. ترسی به جانم افتاد. سریع شش قل‌هو‌الله خواندم و به شش سمت جسمم فوت کردم. کسی که در محله‌شان جن و جادو زیاد باشد می‌فهمد چرا. شاید هم نه.

پلک‌هایم را به‌روی هم فشردم. که بخوابم. اما فایده‌ای نداشت. فایده‌ای نداشت. یک ساعتی را تقلا کردم. به پهلوی چپ خوابیدم شاید جسم ارام بگیرد. به پهلوی راست. تنفسم را در حین شمردن طولانی کردم. جواب نداد که نداد.

خواب پریده بود. نمی‌توانستم بیش از این هدرش بدهم این بی‌خوابی را.

از طرفی فردا ساعت هشت قرار دارم.

کلافگی زیر پوستم دوید. یادم امد چند روز پیش به قصدی به شخصی چیزی را گفته‌ام که نباید و او مرا به مقصود نرسناده رها کرده است. عصبی شدم. پیامی حواله‌اش کردم و بلند شدم.

لیوانِ آبی پر کردم. میلم به آهنگ نرفت. لپ‌تاپ را روشن کردم اما سایت با وای‌فای بالا نمی‌آمد. دست زیر چانه زدم ثانیه‌هایی را به میز زل زدم. بالا امد و پای نوشتن نشستم.

این‌ها را گفتم که مبادا این جمله‌ها را حقیر بشمارید.

 

چه خبرا؟

 

در حال تجربه‌ی اولین شغل حضوری‌ام هستم. مزه‌اش فوق‌العاده است. در همین یک ساعت بی‌خوابی از ذهنم گذر کرد که من در حال تجربه کردن مدل متفاوتی از حیات هستم.

مهتا می‌گفت: «شغل واقعن یه چیز دیگه‌ایه حسش. هیچی نمی‌تونه جاشو بگیره.» راست می‌گفت. او همیشه حقیقت‌های جالبی را خیلی عادی می‌گوید.

دیروز یعنی یک‌شنبه روز اول کاری‌ام بود. 45 دقیقه زودتر از تراپیست‌ها رفتم. قبل از عید وقتی رفته بودم دفتر و گوشی را تحویل بگیرم گرفته و گیج بودم. با گیجی گفتم: «سالنامه‌ی نو ندارید؟»

خانم غنیمتی گفتند: «سالنامه‌ی نو می‌خوای؟ من برات میارم.»

منشیِ قبلی گفت: «تقویم رومیزی هم نیازه.»

امروز در را باز کردم و وارد خانه‌ای شده بودم که خودم برای درمان می‌رفتم. قرار است من بخشی از کادر باشم. هیچ لامپی روشن نبود. خالیِ خالی. حس عجیبی داشت روشن کردن کلیدهای مکانی که به انسان‌هایی چون خودم حیاتی دوباره می‌بخشد. از ما ققنوس می‌سازد.

یک قدم هم کامل وارد نشده بودم که دیدم روی میزی که قرار بود برای من باشد یک تقویم رومیزی، یک سالنامه با جلد مشکی و گلبرگ‌های گل‌هایِ رزِ سرخ و سفید چیده شده‌اند.

گلبرگ‌ها از سال قبل یعنی هفته‌ی پیش خشک شده بودند. برقی به سلول‌هایم دوید. ذوق کردم. فکر می‌کردم خانم غنیمتی آورده‌اند و خانم ملاعلی چیده‌اند. فهمیدم خانم ملاعلی هم خریده است و هم چیده است.

این روزها بی‌مهری قلبم را سوراخ می‌کند. مدام منقبض میی‌شود. بخشی از ماهیچه‌هایش پاره می‌شوند. اصطلاحن می‌شکند.

عید را در خانه ماندم. هیچکس را ندیدم. سال نو را به هیچکس جدی تبریک نگفتم. منتظر تبریک‌ها ماندم. چشم‌به‌راه منتظر ماندم. مهتا تبریک گفت. پرنده‌ای سفید. موچولو و سول. و عزیزدلم، برادر کوچکم.

بغض می‌کنم. این باید اثار پی‌ام‌اس باشد.

45 دقیقه زود رسیده بودم. بعد از نماز ظهر سرم را روی سجاده‌ی قرمز مرکز گذاشتم و اشک به چشمانم دوید. مهری که بی‌مهری‌های این روزهایم را شست.

در سرم چرخ می‌خورد که خدا می‌بیند.

خدا؟ به جای مهری که حقم بود و توسط کسی که وظیفه‌اش بود از من دریغ شد متفاوت به من برمی‌گردد. چند برابر.

سپاسگزاری می‌کنم. در تقویمِ آبی و قدیمی‌ام می‌نویسم: «شاید یه روزی برن یا من برم. اما من امروز احساس خوشبخیتم تو این وضعیت حساس رو مدیون این آدم‌هام ربنا. مدرسه‌ی نویسندگی. استاد کلانتری. خانه‌ی روانپویشی. خانم ملاعلی.»

ود خانواده‌ی پررنگ و خالص در 402 که به 403 هم رسیدند. آرزو می‌کنم هرسال هرسال مثل یک خانواده از سال قبل با خلوص و اطمینان به سال بعد بیایند و هرسال بابتشان سپاسگزار باشم.

 

این برای ندا احمدی است.

آنقدر سرییع کامنت می‌گذارد که حس می‌کنم نوشته‌هایم را در حین نوشتن می‌خواند، قبل از انتشار.

وجودم نه از احساس دِین بلکه از تشکری نمکین پر می‌شود. لبخندی با شادی‌ای رقیق و کم‌حجم ولی سبک و سفید روی صورتم می‌نشیند. با آرامشی عجیب به این فکر می‌کنم که چقدر بعضی انسان‌ها جالبند.

برایش پیام می‌فرستم که بابت کامنت‌ها تشکر کنم. می‌گوید چون تو خوب می‌نویسی.

خوب می‌نویسم؟ دقیق نمی‌دانم من خوب می‌نویسم یا نوشتن خوب برای زندگی تلاش می‌کند. من شاید در نقش یک ماما باشم. هیچوقت به تعریف‌های دیگران برای نوشته‌هایم ذوق نمی‌کنم. ابرو بالا می‌اندازم که «چه جالب».

این شاید تاثیر پناهیان باشد. من فقط به خود نوشته‌هایم ذوق می‌کنم چه کسی تایید کند چه نکند.

این را به ندا هم می‌گویم. بنویس نه چون نوشتن تصویر توست، بنویس چون تو خروجی‌ای برای نوشتنی و این هیچ ربطی به تو ندارد. هر متن و نوشته‌ای حیات و شخصیتی مستقل دارد که به تو ربطی ندارد.

متنی از ندا که دوست دارم را برایتان بنویسم:

«برایم بگو از هرچه می‌خواهی

من سراپا گوش، چشم می‌شوم

تو را نگاه می‌کنم

تو را گوش می‌دهم

برایم بگو از دغدغه‌هایت

از ناراحتی‌هایت

از شادی‌هایت

از عشق‌هایت از تنفرهایت

من سراپا گوش، چشم می‌شوم

از مشکلاتت بگو

از شیرین‌هایت از تلخ‌هایت

از قلبت از روحت از جسمت

من سراپا گوش، چشم می‌شوم

تو را نگاه می‌کنم

تو را گوش می‌دهم.»

لینک کانالش را نتوانستم لینک کنم. ادرسش را می‌نویسم: «yaddashtneda»

کمی میل به خواب در مغزم می‌پیچد.

شکرگذاری امشبم در اینجا باشد.

 

شکرگذاری

 

چون عاطفه به دنیا آمدم شکرت.

چون فردا قراری دارم شکرت.

چون توانستم یک ساعت عمیق بخوابم شکرت.

چون روزی‌ای به دستم می‌رسد شکرت.

بابت انگشتر عقیقی که به دستم انداختی شکرت.

بابت برقِ محصولات برپوستم شکرت.

بابت گوشی‌ای که هست تا کارم مختل نشود.

بابت قرتاص شکرت.

بابت موهایم که این‌روزها قد کشیده‌اند شکرت.

بابت درآمدن از زیر پتوی انفعال شکرت.

بابت نفس‌هایی که می‌کشم.

بابت برگشت مهتا به زندگی‌ام سپاسگزارم. بابت برگشتن سحرم به امید و زندگی.

بابت سحر و دستان و لمس‌هایت شکرت. بابت لیوان ابی که کنارم است.

بابت ناخن‌هایم که نگران‌کننده نشکن شده‌اند. بابت اولین عیدیهایم که لاک و سالنامه‌ی مشکی‌ست.

بابت نفس‌های عمیقم از تو ممنونم ربنا. بابت مولایم امام زمان که نفس‌هایم از لطف اوست.

بابت مهر علی‌ابن‌ابیطالب در قلبم زیاد زیاد سپاسگزارم. خروار خروار. خـــروار خروار. روح و جسمم به فدای او.

دوستت دارم ربنای دست و دل‌باز و عاطی‌دوستم. شبت بخیر.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

یک پاسخ

  1. می‌نویسم چون همون‌طور که گفتی من هم جدیدا با خود نوشته‌هام ذوق می‌کنم چه تایید کنند چه نکنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *