من چقدر تنها هستم؟

من این‌همه تنها هستم؟ من چقدر تنها هستم؟

حرف مشاورم در گوشم می‌پیچد که می‌گوید:« هیچوقت هیچکس پیدا نمی‌شه که کامل با تو منطبق باشه. هیچکس.»

هیچکس. جالب است. دردناک است. احساسِ تنهایی سفت و محکم مرا در آغوش می‌کشد. فشاری که با دستانش می‌آورد را روی باز و سینه و پارویِ کمرم حس می‌کنم(پارو استخوان کتف که برجسته تر است.)

دلم می‌خواهد جیکم درنیاید ولی نمی‌شود. سخت است. اللخصوص وقتی…

کاش در زندگی به هیچ گروه از آدم‌های زندگی‌مان تکیه ندهیم. به خانواده. یا به دوستان. یا به همکاران.

چرا؟

چون وقتی کامل تکیه می‌دهی توقع‌ات از آنها می‌رود بالا.

تصمیم می‌گیرم با دوستانم کمتر حرف بزنم.

تصمیم می‌گیرم مثل هزاران دفعه‌ی قبل خودِ پرحرف و پرتوقعم را کنترل کنم.

تصمیمی می‌گیرم دست از آزار دیگران بکشم.

تصمیم می‌گیرم درد را از سینه‌ام بیرون کنم.

«همیشه خیانت آن شکلی نیست که تصور می‌کنیم» می‌گویم و می‌خواهم بگریم اما به خودم پس‌گردنی می‌زنم که «گنده‌اش نکن داری به چرت و پرت می‌رسی.»

نمی‌دانم. آدم گاهی توقع دارد بعضی‌ها بیشتر از آنکه واقعا لیاقتش را دارد تحویلش بگیرند. توقع بی‌جاست مسلما ولی خب آدم است.

احتمالا ایده‌ی در آزادنویسی پست نوشتن ایده‌ی خوبی نبوده است.

آزادنویسی‌ها بی‌هیچ ترسی جنونِ درون را عیان می‌کنند.

ذهنم از نوشتن دست می‌کشد. منطقی افسار را عقب می‌کشد که:« هرچیزی رو نگو.»

اما می‌خواهم بگویم. می‌خواهم بگویم توقع نداشتم فلان دوست آن حرف را بزند، فکر می‌کردم دوستی‌مان انعطاف‌پذیرتر و مقدس‌تر از آن است که این حرف را بگوید و می‌خواهم بگویم توقع نداشتم آن دوستم آن موضوع را نگوید چون فکر می‌کردم دوستی‌مان صمیمی‌تر از این حرف‌ها است و می‌خواهم به خودم بگویم روی دوست‌هایت بیش از حد حساب باز کرده‌ای ممکن است یکهو زیرِ پاهایت خالی شود وقتش رسیده به این بخش هم بی‌رحمانه طنابی بزنی.

یادِ فیلمی می‌افتم که هزاران نخ در اطرافِ مرد بود، نخِ ارتباطش با انسان‌ها. استادش گفت همه را ببر. همه را برید جز یکی. آن یکی برای من دوستی بود.

خب بسم‌الله عاطفه. این یکی را هم ببر برود که از دنیا توقع بیجا داشته‌ای.

فهمیدم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *