ناخنم را در فویلِ قرص فرو میکنم. با صدایِ تقی پاره میشود. ناخنم را که بیرون میکشم فویلش هم بالا میآید. با انگشتانِ دستِ دیگرم فویل را کامل از رویش برمیدارم و قرص را از محفظهیِ پلاستیکیِ قرمز خارج میکنم.
صورتم از طعمِ تلخِ غلیظش در هم میشود. با همان صورتِ درهم قورتش میدهم. آب زیادی خنک است. دندانهایم آلارم میدهند.
دمی عمیق میکشم. قرص را در گلویم حس میکنم.
خیره به دیوارِ سفید با خود میگویم:« حلال زاده به داییش میره.»
از جا بلند میشوم. گوشیام زنگ میخورد.
صباست. جواب میدهم:«هوم؟»
«بگو که این کار و نکردی.»
لبهایم را برمیچینم. خودم هم آرزو دارم که چنین جملهای از دهانم خارج شود ولی در جوابش میگویم:« متاسفم.»
جیغ میکشد:« فــــــــری. بهت گفتم این کار و نکــــن.»
قهوه را با صورتی درهم داخلِ فنجانِ کوچکِ لیمویی رنگم میریزم:«هوم.»
«هوم؟ هوم و کوفت. تو تازه دو هفته هم نشده با طرف دوست شدی چطور تونستی زرتی خودتو نشون بدی هــــان؟»
عصبی قهوه ساز را رویِ کابینت میکوبم. استیل است و خیالم راحت که نمیشکند:« هیچ از این مدل حرف زدنت خوشم نیومدااااا.»
تشر میزند:« فریبــــــا.»
«زهرخر. بالاخره که باید خودِ واقعیمو بهش نشون میدادم.»
«تو چرا اینجوریای به خدا؟»
«این چه وضع حرف زدن با رفیقته صبا؟»
فنجانِ لیمویی را چنگ میزنم و به سمتِ سالن میروم.
«تو تازه با این آشنا شدی خب. این همه ازش خوشت میاد. میخوای زرتی…»
فنجان را رویِ اپن میگذارم و شروع به راه رفتن در سالن میکنم.
«دقیقا نکته همینه.»
«چی؟»
«اینکه تو یه هفته فهمیدم طرف چقدر برام جدیه.»
«به همین دلیل رفتی هر کوفتی تو ذهن و قلبت بوده استفراغ کردی کفِ دستش اومدی؟»
رویِ نزدیکترین مبل وا میروم:« استفراغ چیه بیشعور؟ قشنگ قشنگ چیدم رو میز جلوش.»
«تو دیوونهای.»
آرامتر شده است. چارهای جز این ندارد. آرام آرام ادامه میدهد:« آدم اول به یه شناخت از طرف میرسه، بعد کم کم تو شرایط اگر لازم بود خودش رو به طرف میشناسونه. میریزه بیرون. اونم یه آدمِ عادی. نه تـ..»
وسطِ حرفش میپرم تا بیش از این با حرفهایش غرورم را غلغلک ندهد.
«صبا؟»
«زهرمار»
«میدونی الان داشتم به چی فکر میکردم؟»
«گند بزنن به تکتکِ افکارت رفیق.»
«بیشعور نباش گوش کن.»
«چی؟»
«به اینکه فکر کنم من به دایی محمودم رفتم.»
«از چه نظر؟»
«از این نظر که حلالزادهام و اون قمارباز.»
«والا این کارِ تو از قمار هم گذشته.»
لبهایم ریز به خنده کش میآیند:« مشکل اینجاست که اونم بیخیالِ قمار شد ولی من همچنان آدم به آدم، با قدرتِ بیشتر به قمار کردن ادامه میدهم.»
صدایِ خندهیِ ضعیفش بلند میشود:« رو چی قمار میکنی حالا؟»
«با نشون دادنِ خودِ واقعیم. رو از دست دادنِ طرف یا به دست آوردنِ یه رابطهیِ خالص و خاص.»
باز میخندد:« من یکی از بردهات تو این وحشتناک قمارهام؟»
پوکر میشوم:« لوس نشو بای.»
با صدایِ بلند میخندد. من هم میخندم.
«بازم سعی کن بیشتر مراقب باشی.»
سرم را تکان میدهم. از رویِ مبل بلند میشوم و خیره به فنجانِ قهوهام به سمتش قدم برمیدارم:« سعی خودمو میکنم.»
«میدونم. همیشه سعیِ خودتو میکنی. خداحافظ.»
فنجان را برمیدارم:« به سلامت.»
گوشی را قطع میکنم و به رنگِ سیاهقهوهایِ قهوه زل میزنم. باید با دایی در مورد این کار صحبت کنم. احتیاج به کمی قلق برایِ بالا رفتنِ درصد برد دارم.
آخرین دیدگاهها