بگذار روحت را لمس کنم

دمی عمیق و نگاهی که به کندی این سمت و آن سمت می‌رود.

می‌دانی از چه صحبت می‌کنم؟

از تنهایی و کرختی.

آرام چشمانم را باز و بسته می‌کنم و به فلافلی‌ای که روبه‌رویم آن سمتِ خیابان است خیره می‌مانم.

سرش خلوت است. پشه می‌پراند. شاگردِ تنبلش پشتِ میز نشسته است. با دستِ راستش احتمالا پست‌هایِ ایسنتاگرام را بالا پایین می‌کند و دستِ چپش ستونِ جسمِ خسته از بیکاری‌اش است.

احتمالا صاحب مغازه ناامید از این مغازه رفته است درِ مغازه‌هایِ دیگر دنبالِ پول.

تا شب بچه‌اش گرسنه نخوابد.

نگاهم را از فلافلی با تابلویِ «باصفا» می‌گیرم و به زمینِ پیاده رو، درست جلویِ کتونی‌هایِ طوسی‌ام می‌دوزم.

دمِ عمیقِ دیگری می‌کشم.

آرام پلک نی‌زنم. صحنه از جلویِ چشمانم شبح‌وار رد می‌شود. خسته از ذهنی که شک می‌کند واقعیت است یا خیال چشمانم را می‌بندم.

دلم می‌خواهد رویِ نیمکت دراز بکشم ولی خیابان برایِ دراز کشیدن زیادی پر رفت و آمد است. ماشین؟ نه. عابر.

چطور خیابانی با این همه عابر نمی‌تواند یه فلافلی را به حرکت در بیاورد؟

اصلا چه کسی اهمیت می‌دهد. آرام رویِ نیمکت دراز می‌کشم. گرما بدنم را سِر کرده است.

پاهایم را در بدنم جمع میکنم و دستانم را به آغوش می‌کشم.

اهمیتی به مانتویی که از رویِ باسن کنار رفته است نمی‌دهم.

دمی دیگر. نفس کشیدن تنها کاری است که الان می‌توانم انجام بدهم.

صدایِ تیزِ احمقی در ذهنم می‌پیچد:« تو که می‌ئونستی. تو حس کرده بودی.»

آبِ دهانم را قورت می‌دهم. نمی‌خواهم فکر کنم. می‌خواهم بخوابم.

«می‌خوای بمیری. تو این آفتاب و گرما دراز کشیدی رو نیمکت چون می‌خوای بمیری.»

توجهی به جملاتِ نامرئیِ ذهنم نمی‌کنم.

« تو عذاب وجدان داری؟»

نچی زیرِ لب از بینِ زبان و دندان‌هایم بلند می‌شود.

رومخ می‌خندد.

بلند می‌شوم و کلافه می‌نشینم. من نمی‌توانستم جلویش را بگیرم.

آرنج‌هایم را رویِ رانِ پاهایم می‌گذارم و صورتم را با کفِ دستانم می‌پوشانم. بالا پایین. بالا پایین. عصبی دست و صورتم را به هم می‌مالم. دردناک.

اصلا چرا باید سعی کنم جلویِ او را بگیرم.

خلایق هرچه لایق.

کلافه صورتم را با دستانم می‌پوشانم و چشمانم را می‌بندم. من مسئولِ ذات و افکار و رفتار و هر کوفت و زهرماری در دیگران نیستم.

از جا می‌پرم به خانه بروم که می‌بینم زنی در نیم متری‌ام ایستاده است. ترسیده نگاهش می‌کنم.

آرام میگویم:« ندیدمتون.»

زنی مسن است با سبدی حسیری و قدیمی در دست. به داخلِ سبد نگاه می‌کنم. دسته‌یِ بزرگی جعفری در آن است. بویش تا بینی‌ام بالا می‌آید. من عاشقِ جعفریام.

نگاهم را رویِ صورتش بالا می‌آورم. پوستی سفید دارد با کرک‌هایی بور که خبر از اصلاح نشدنی چند ساله می‌دهند. گونه‌هایی براق و گرد.

با لبخند به طرفم خم می‌شود:« خسته‌ای دخترم آره؟»

آرام می‌گویم:« یکم.»

سرش را تکان می‌دهد.

«من جلوت وایستاده بودم آفتاب تو صورتت نیوفته.»

لبخندی دنداننما می‌زند. دندان‌هایی تمیز ولی کرمی رنگ.

آبِ دهانم را قورت می‌دهم:« ممنونم.»

سرش را دوباره تکان می‌دهد و نگاه از چشمانم می‌گیرد:« برو خونه. یه لیوان آب بخور و زیرِ کولر بخواب.»

سبدی که با دستِ راست گرفته است را بالا می‌آورد و با دستِ چپش زیرِ جعفری‌ها دنبالِ چیزی می‌گردد:« خستگیت در می‌ره.»

نگاهش با همان سرِ خم شده در سبد بالا می‌آید:ن می‌خوای برات تاکسی بگیرم؟»

بالاخره لبخند می‌زنم. کوچک.

«ممنون میشم.»

سرش را تکان می‌دهد و همانطور جستجوکنان در سبد به سمتِ خیابان می‌رود، کنارِ جدول می‌ایستد و برایِ تاکسی‌هایی که کمی پایینتر از فلافلی جلویِ تاکسی‌رانی پارک‌ند دست تکان می‌دهد.

مردی قد بلند و چاق می‌بیند، می‌آید:ن من این تاکسی‌رانی رو می‌شناسم. مطمعنه.»

به سمتم می‌پرخد و قدم‌هایِ رفته را برمی‌گردد. با همان لبخند دستانش را بیرون می‌آورد و دو سیبِ گلابِ کوچک رو به من می‌گیرد. لبخند می‌زند. لپ‌هایش شبیه همان سیبِ گلاب‌ها هستند. لبخند می‌زنم.

«برو خونه و مواظب خودت باش. تو گرما نخواب.»

تاکسی می‌ایستد. پیر زن چادرش را تنظیم می‌کند. جلویِ سبد می‌کشد و در حالِ رو گرفتن می‌گوید:« این یارو با این هیکل گنده هم پسرهمسایه منه. مثلِ بچه‌ها می‌مونه.»

بغض بینی‌ام را می‌سوزاند. آرام خیره به چشمانش میگویم:« ممنونم.»

لبخند می‌زند. لپ‌هایش سیبِ گلاب‌ند.

به سمتِ ماشین می‌روم. باید خم شوم و در را باز کنم اما با تردید به سمتش می‌چرخم. نگاهش می‌کنم. جدی سرش را تکان می‌دهد:«چیه چی شده دخترجان؟»

سر به زیر می‌اندازم. بگویم نگویم؟

آبِ دهانم را قورت می‌دهم. جلو می‌آید:« بگو جانم.»

نگاهش می‌کنم:« می‌تونم بغلتون کنم؟»

اول ابروهایش توسطِ عضلاتِ وسطِ پیشانی بالا می‌روند. و بعد سیب‌هایِ گلاب در صورتش مثلِ آفتاب گردان می‌شکفند.

«آره عزیزم.»

به سمتم می‌اید. یک قدم او می‌آید یه قدم من می‌روم. یکدیگر را به آغوش می‌کشیم.

اول با احتیاط. و بعد با ولع.

چشمانم را می‌بندم. مطمعنم او هم محتاجِ آغوشی بوده است.

حئاقل امیدوارم.

بغض می‌کنم. بغضی را رد می‌کنم.

در گرما عرقی از کمرم سر می‌خورد.

آرام به کمرم دست می‌کشد. و بعد با خجالت خودم را عقب می‌کشم. سری خم شده.

«ممنونم.»

دوباره رو می‌گیرد:ن منم از تو ممنونم.»

و بازهم سیب‌هایِ گلاب.

لبخندی آمیخته با اشکهایی خفیف در چشمانم می‌زنم و سوارِ ماشین می‌شوم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *