شقیقههایم، استخوانهایی بینِ شقیقهها تا بالایِ سر که محلِ رویش مو هستند، استخوانی که از کنارِ گوش تا چانه کشیده شده است و استخوانهایِ اطرافِ چشمم.
خب؟
گویی فشرده شدهاند و سلولهایشان از فشردهتر شدن دست نمیکشند.
خشم به مغزم چنگ میکشد و قلب با چشمسفیدی میدان را خالی گذاشته و رفته است.
حالا، همه چیز به مغز واگذار شده است.
مغزی که تا همین دیشب زورش به قلبِ نامرد نمیرسیده حالا همه کاره شده است.
چیزی عجیب؟ خیر.
مثلِ همیشه با تاسف و عجز سر تکان میدهد و زیرِ لب میگوید:«یه بارم آدم و متعجب کن. محضِ رضایِ خدا فقط یک بار منو متعجب کن و متفاوت رفتار کن.»
امروز مغز از خواب بیدار شد و دید قلب طبقِ معمولی که اوضاع بر وقفِ مرادش پیش نمیرود، رها کرده است و رفته است.
چمدانی کوچک و چرمی برداشته است، احساساتِ مثبت و توهماحساسها را در چمدان ریخته است و رفته است.
مغز مانده است و احساس و سوالهایِ منفی. قلبی که تختش خالیست و مغزی که همه به او رجوع میکنند.
قهوه خوردنها، خوابیدنها و از خشم برایِ دیگران حرف زدنها فقط شرایط را بدتر میکند.
کلافه از این وضع مغز دستورِ جلسهیِ فوری داده است و رو به فرشتهیِ قلم با جدیت تمام گفته است:« حتما حاضر باش. من اصلا در خودم نمیبینم تنهایی از پسِ این وضع بربیام.»
دورِ میزی چوپی و دراز همه نشستهاند. سرِ میز مغز. تهِ میز جایِ قلب خالی. مغز خیره به جایِ خالیاش سر تکان میدهد که قلم دستی به شانهاش میکشد:« مشکلی پیش نمیاد.»
اولین نفر صدایش بلند میشود:« قلب کجاست؟»
مغز آرام میگوید:ن اگه کاری دارید من هستم.»
دیگری داد میزند:« باید بیاد جواب پس بده. به ما قول داد اوضاع بهتر میشه اگر باهاش راه بیایم و حالا همه چیز بهم ریخته. اونم به جایِ اینکه حالش بهتر بشه ول کرده رفته.»
مغز کلافه با انگشتِ شصت و میانیاش بالایِ بینیاش را فشار میدهد. قلم سریع دست به کار میشود. کاغذش را فرا میخواند:« لیستِ کارهایی که بهم ریخته رو یادداشت میکنم و بهشون رسیدگی میشه. نوبتی بگید.»
کسی در انتهایِ میز خارج از دیدرسِ قلم محکم رویِ میز میکوبد:« بـــرو بابا. توام این وسطه واسه ما شدی کاسهیِ داغتر از آش.»
مغز با سرزنش اخم میکند. دیگری با فریاد ادامه میدهد:ن اصلا تو از کجا پیدات شده شدی دستِ راستِ اینو قلب؟»
مغز با خشم میغرد:« میشه آروم باشید؟ چرا الکی داد میزنید؟»
«اون جزو ما نیست. اون خارجیه.»
قلم لبخند میزند:ن چه خارجیای من..»
حرفش را قطع میکنند:« قلب و برایِ ما بیارید.»
«باید بابتِ کارهاش جواب پس بده.»
«اون همه چیز و بهم ریخته.»
«باید یه درسِ حسابی بهش بدیم.»
«اصلا درس دادن هیچی باید ببینیم حالش چطوره.»
«قرار نبود ما ضرر بدیم و اون حالش خوب نشـ..»
با صدایِ بلندی که از ضربهیِ دستِ مغز به میز پیچید همه ساکت شدند.
سکوتی در سالن با سقفِ بلند و چشمانی که از نگاهِ مستقیم به مغز امتناع میکردند. قلم دمِ عمیقی میکشد اما بازدم را در درونش خفه میکند.
مغز با صدایی که تا به حال اینقدر بلند نبوده است فریاد میزند:« قلب نیــتست. بازم گند به قالب زده و رفتـــه. چمدونشو جمع کرده شما قلدرا رو هم گردنِ من هوار کرده و رفتــــه. چیه؟ تعجب کردید؟ مگه هر بار همین کار و نمیکنه؟»
قلم آرام به کاغذ با ذهنش میگوید:« ولی به هرحال اون قلبه.»
مغز فریادی بلندتر میزند:« شمـــــــاهم، اگر میخواید به مشکلاتتون رسیدگی بشه بگید قلم بنویسه اگه نه من حوصلهیِ شما رو ندارم پاشید برید پیِ کارتون. فهمیدید؟»
صدایی از ریزترین موجود در جمع بلند میشود. نازک و ظریف:« مشکلِ اصلیِ ما حالِ اونه.»
خودش را به سختی بالا میکشد تا دیده شود. به سقفِ شیشهایِ سالن اشاره میکند:« آسمون دوباره سورمهای رنگه. حالش خوبه؟»
و سرش را رویِ میز میکشد و با چشمانی گرد و کمی خیس به مغز خیره میشود.
نگرانیای که تا به الان لباسِ خشم پوشیده بود در چشمانِ مغز نمایان میشود. به آرامی شل میشود. رویِ صندلی کمی وا میرود و چروکهایِ جسمش در سرش کم و در پایینتنهاش زیاد میشوند.
آرام نگاهش تا سقف بالا میرود و با صدایی ضعیف میگوید:« دقیقا.»
همهیِ کسانی که تا الان عصبی بودند دستانشان را جلویِ صورتشان به هم گره میزنند و نگران به آسمان چشم میدوزند.
قلم شوکه از جوی که یکهویی خشم را به عشق تبدیل کرده است آرام نگاهی رویِ تکتکشان میچرخاند.
برایِ دمی عمیق دهان باز میکند که صدایِ نفس کشیدنش همهیِ نگاههایِ نگران و دستانِ گره خورده را به سمتش میکشد.
نفس در سینهاش سقط میشود. با صدا آبِ دهانش را قورت میدهد. پلک میزند و سرش را به معنایِ چه شده تکان میدهد. همان ریزترین موجود میگوید:« چیکار کنیم؟»
قلم سرش را به سمتِ مغز میچرخاند. مغز خیره در چشمانش میگوید:«چیکارکنیم که وقتی برگشت همه چیز مرتب و خوب باشه؟ شاید اینجوری حالش بهتر بشه.»
قلم لبِ پایینش را با زبا خیس میکند و به دندان میگیرد. کاغذ آرام شانهاش را با شانهاش هل میدهد.
قلم یکهویی میگوید:ن مشکلاتتون و بگید بنویسم.»
و همه از رویِ صندلیها پایین میپرند. جلویِ قلم صفی طولانی شکل میگیرد. دانهدانه میگویند. گرهای نگاهی بینِ مغز و قلم. مغز توضیح میدهد که منظورِ طرف چیست. قلم جواب میدهد و مغز برایِ صاحبِ مشکل توضیح میدهد.
«از روتینِ روزانه عقب افتادیم. دو سه روزه.»
«از کیفیتِ برخوردمون با آدما کم شده.»
«ماه هاست یوگا کار نکردیم. قلب عاشقِ رنگِ بنفش و سبزِ وسایلِ یوگاست.»
«ما یک سری برنامهها برایِ رشدِ تو داشتیم. قرار بود باهات درموردِ مقاله نویسی صحبت کنیم. براش یه سری کارا انجام بدیم.»
« ما میخواستیم تو کارمون به بهترین ورژنِ خودمون برسیم ولی قلب با این آسمونِ سورمهای نور و از همه چیز گرفته. نورِ مهتاب برایِ این کار کفاف نمیده میشه کاریش کرد؟»
جلسه تمام شده است. کاغذ رویِ پاهایِ مغز ولو شده است. قلم خیره به آسمانِ شب به فکر فرو رفته است. مغز در حالِ منگنه زدنِ چروکهایِ جدیدِ تنش میپرسد:« خسته نباشی.»
قلم بدونِ اینکه در جوابش چیزی بگوید بیربط میپرسد:« تو حالت بد بشه چه اتفاقی میوفته؟»
مغز آرام میخندد:ن هیچی.»
قلم نگاهش میکند. قلب چروک به دست نیم نگاهی به او میاندازد و میگوید:« من مسئولیتِ مدیریتِ امور رو دارم. او مسئولیتش مدیریتِ رنگ و لعاب و طبیعت و حالِ خوشِ درونیاته.»
به سالنِ بلند و شیشهای اشاره میکند:« مثلا اینجا رو اون شیشهای طراحی کرده که دیدنِ آسمون به خلاقیت و حالِ خوشِ بقیه کمک کنه.»
مغز با اخم پایش را تکان میدهد. ابِ دهانِ کاغذ به زمین نرسیده برمیگردد به دهانش:« برو سرِ جات بخواب بچه.»
«کجا میتونه رفته باشه؟»
مغز خسته چروکی که به این اسانیها منگنه نمیشود را رها میکند و کنارِ دیوار ولو میشود. مثلِ قلم دستانش را زیرِ سرش میگذارد و به اسمانِ سورمهای زل میزند:« نمیدونم.»
«جایی به ذهنت نمیرسه؟»
«نه.»
«قبلا هم رفته؟»
«یکی دوبار.»
«از رفتنش خیلی میترسن نه؟»
«هوم.»
«چرا؟»
«انرژیِ روزشون از اونه. آمارِ موردِ علاقههایِ تکتکشون و داره. کی عاشقِ آسمونه. کی خواب و ترجیح میده. کی از قهوه خوشش میاد. کی عاشقِ سحره، کی عاشقِ نفیسه.»
ریز میخندد:« مثلا میدونه من عاشقِ فلسفهبافیام. هروقت هرکی رو گیر بیاره بدو بدو میاد پیشِ من که فلانی گفت از فلسفه خوشش میاد بیا باهاش گپ بزنیم.»
قلم با لبخند به مغز خیره میشود. غمگین دمی میکشد. او هم دلتنگِ قلب شده است.
«تاحالا ازش نپرسیدید کجا میره؟»
«نه. گذاشتیم یه فضایی رو برایِ خودش داشته باشه.»
قلم سر تکان میدهد و نگاهش را به آسمان میدوزد:« امیدوارم قشنگ باشه و حسابی استراحت کنه.»
«منم. پرانرژی و سالم برگرده.»
2 پاسخ
زیبا و خیلی قشنگ
لذت بردم
😊💚🌼