اگر میتوانستم؟
اگر میتوانستم، گونیای کنفی میبافتم.
جادویی.
در جیبِ شلوارِ ارتشی و بزرگم میچپاندمش.
آرام آرام به کوچهتان میآمدم.
کشیک میدادم. انتظار میکشیدم.
که تو بیایی.
به محضِ در آمدنت از خانه با جورابِ صورتیساقبلندم که تا نیمهی ساق پایم آمده به سمتت میآمدم.
پاورچین پاورچین. خم شده از کمر و زانو. گونی را از جیب در میآوردم.
چفتِ درِ خانهات که افتاد، تو را در گونی پرت میکردم.
گونی را عایق صدا میبافتم.
با صورتی درهم برای اینکه دردت نگیرت از تو میخواهم اگر دردت گرفت تحمل کنی.
بندِ گونی را میکشم.
نگاهی به چپ و راست.
کسی در کوچه نیست.
تویِ مچاله در گونی را رویِ شانه میاندازم.
گنجشکها به دیدنم سکوت میکنند.
یاکریمها به احترام شجاعتم از آواز دست میکشند.
از وزنِ سنگین و قدِ بلندت بیش از پیش خم میشوم.
از خانهتان دور میشوم. دور میشوم.
کلاهِ سفیدسیاهصورتیام را تا زیر ابروهایم پایین میکشم و پشتِ ماشین مینشینم.
تو را به عقب پرت میکنم.
نه پرت نمیکنم. دردت میگیرد.
کمی سرِ کیسه را شل میکنم که پاهایت نشکنند ولی نه آنقدری که بتوانی فرار کنی.
استارت میزنم و راهی میشوم.
به کجا؟
به سمتِ روستایی گمنام دور و برِ روستای معصومه اینا.
رشت. از هفت روز شش روز را باران. سبزه و کوه و حیوانات.
خانهای مجهز ولی روستایی.
من، تو، چایی.
از گونی تو را در میآورم. چشمانت تا آخرین حد گشاد و لبهایم تا بیشترین توان کش آمده اند.
آرام میگویم:« ماشین ته دره است و از این روستا تا آبادیِ بعدی یک سال پیاده راهه.»
گونی شوکه از دورِ دست و پایت زمین میافتد.
آب دهانم را قورت میدهم:« الاغ و اسب و قاطر رو هم برای شام و ناهارها قصابی کردم.»
از جا بلند میشوم.
پاپیونِ جورابِ پشمی زمستانی ام افتاده است.
بی توجه به سمتِ پنجره میروم. بازش میکنم و آرام میگویم:« میدونم توام از اینجا خوشت میاد.»
به سمتت میچرخم.
نگاهت خیرهی دیواریست که برای تو طراحیاش کردهام.
لبخندی به آرامش میزنم. چشمانت لبخند میزنند.
دوچرخه، کتاب، پیانو، چتر، ریزهریزهجاتِ بانمک.
تو از دزدیده شدن توسط من خوشحالی.
از چشمانت میخوانم.
4 پاسخ
من هم خوشحالم. خوشحالم.
خوشحالی در من متن تو هم هست عاطی. 🤩
😁😁😁😁😁
خیلی قشنگ جزئیات رو به تصویر کشیدی. دوسش داشتم👌❤
اینکه متنم رو خوندی خیلی دوست داشتم زهرا صلحدار عزیز😍😁