سالاد سزار

تنی خسته از روزگار.

زنی در پستی می‌گوید بارِ سنگینِ زندگی باعثِ کمردرد می‌شود.

دردِ کمرم برایم تازه می‌شود.

کمر و گردنی دردناک. سوزن سوزن شدن.

از رویِ مبل با کمری گرد بلند می‌شوم. کلِ کمرم را گرد می‌کنم و با دستانی آویزان به وسطِ سالن می‌روم.

دستانم را چون آونگ تکان می‌دهم.

دلم می‌خواهد رها شوم، از هر چیزی مرتبط به انسان بودن.

سکوت در ذهنم رو به انفجار است.

از جسم و ذهن و روح داشتن خسته‌ام.

کمرِ گردم را آرام آرام از پایین‌ترین مهره‌ها شروع به صاف کردن می‌کنم.

سعی می‌کنم تمایل به زندگی را در خودم بیدار کنم.

تا آخرین مهره‌ی گردن.

دستانم را بالا به سمتِ سقفِ سفید بلند می‌کنم. عروسکی شده‌ام آواره در جهانی که در نهایت باید رهایش کنم.

سرم را با بغض به سمتِ سقف به عقب خم می‌کنم.

نگاهم به سفیدی دوخته می‌شود.

در عرشت نشسته‌ای؛ جایِ تو خوش است نه؟

به دلتنگی از پشت آویزان می‌شوم. تا حدِ امکان از گودیِ کمر به عقب خم می‌شوم.

دلتنگِ تو و رها بودن از این جسم و جهان هستم.

دستانم به درخواستِ کمک و گرفته شدن هنوز به سمتِ سقف ایستاده‌اند.

من خسته‌ام.

این جسم، استخوان به استخوان، هربار که چپ و راست می‌شود قلنج می‌شکند.

استخوان‌ها به رویِ هم ساییده شده‌اند. غضروفی موجود نیست.

محکم از پشت رویِ زمین می‌افتم و پاهایم به دردی شدید رگ به رگ می‌شوند.

شانه و گردنم از افتادن رویِ زمین درد گرفته‌اند.

دستانم با ضرب کنارم افتاده‌اند.

من هنوز به سقف خیره‌ام.

بغض گلویم را چنگ می‌زند و صورت هنوز اسیرِ بغض نشده درهم می‌شود.

احساسِ غریبی سراپایِ وجودم را می‌گیرد.

اینجا بنده‌ای از زنده ماندن خسته است.

از مسائلِ بی‌نهایتی که باید حل شوند.

چشمانم داغ و پر و سرریز می‌شوند.

از عمقِ تاثیری که مسائل بر او دارد.

اینجا، دختری از بی‌کسی سکوتی‌جیغ می‌کشد.

و صدایی که در عرش و آسمانت نمی‌پیچد روحِ خودش را زخمی می‌کند.

از قدم برداشتن در زمینی که به من وفایی نمی‌کند دلزده‌ام. انسان‌هایت دیگر برایم جذاب نیستند. منتفی‌ست. دیگر در این جهان چیزی چشمم را نمی‌گیرد. برویم جهان بعدی؟

چشمانم را می‌بندم. اشک از بین چشمان بسته‌ام هم راهی می‌شود.

که تو تواناترین در خلقتی و زشت‌ترین‌هایت زیبایند.

دمی عمیق می‌کشم.

و تو حقِ کشتن را از ما گرفته‌ای. به نظرم تو خیلی باهوشی.

اگر این حق را نگرفته بودی الان بر زمینت دو نفر بیشتر ساکن نبودند.

چشمانم را باز می‌کنم. دمِ عمیقِ دیگری می‌کشم و آرام می‌گویم: «دلم سالادِ سزار می‌خواد.»

بلند می‌شوم تا برایِ خریدش اقدام کنم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *