داستان سوم در مجموعه داستانی که از چخوف میخوانم، داستان پنجم از داستانهایی که اینجا دربارهی آن صحبت میکنیم.
«وروچکا»
داستان موردعلاقهام از این مجموعه داستان که دربارهی آن داستانی نوشتم که هیچوقت به هیچجا نرسید.
این داستان را دوباره خواندم. برای اینکه دوستش داشتم خواندنش خیلی بیشتر طول کشید. سه روزی را ناخوشاحوال بودم و دلم نمیخواست ناخوشی جلوی مزه کردن داستان را بگیرد.
متوجه شدم که در ناخوشی بهتر میتوان داستانها را فهمید.
دفعهی اولی که خواندمش شجاعت دختر را تحسین کردم. این سری شجاعت پسر را.
در یکی از وبینارها «استاد کلانتری» دربارهی خط کشیدن زیر جملههای مورد علاقه در کتاب صحبت میکردند. کتابی را خواندند که میگفت بخشهایی در کتاب که زیرشان خط میکشیم، خودشان کتابی جدید هستند.
با این داستان چون مورد علاقهی من بود و چند روز بعد از این وبینار خوانده شد متفاوت رفتار شد.
به این نیت که میخواهم از این داستان داستان دیگری خلق کنم زیر جملهها خط کشیدم.
اتفاقی که افتاد این بود که «و»های زیادی حذف شدند. و مزهی داستان غلیظتر شد.
امروز در این پست به جای خلاصهای از داستان بخشهایی که زیرشان خط کشیدهام را مینویسم.
البته، اوایل داستان این کار را انجام ندادم. تقریبن از نیمهی داستان به بعد بود.
برویم ببینیم چه شده.
خلاصهای از وروچکا
«ایوان آلکسهایچ آگنیو. بالاپوش نازکی به تن داشت و کلاه لبهپهن حصیری به سر داشت. در یک دست، بستهی بزرگ کتاب و دفترچه در دست دیگر چوب ضخیم پرگرهی داشت.
ارباب خانه، کت راهراه سپید چون برف به تن داشت، با سر طاس و ریش سفید و بلندش در آنجا ایستاده بود.
آگنیو فریاد کشید: «پیر مهربان بدرود!»
کوزنتسف چراغ را روی میز کوچک گذاشت و به بهارخواب رفت.
آگنیو گفت: «من مثل یک توله شکاری به شما عادت کردهام!»
فکر میکرد که چطور گهگاه در زندگی فرصت آشنایی با آدمهای خوب پیش میآید و چقدر تاسفآور است که از این آشناییها جز خاطره چیزی باقی نمیماند. مثل اوقاتی که درنایی در افق برق میزند و نسیمی آوای پرنشاط و گلهآمیزش را با خود میآورد، لحظهای بعد، هرچقدر با اشتیاق و دقت به دوردستهای کبود بنگری نه نقطهای میبینی و نه آوایی میشنوی، آدمها با چهرهها و گفتارشان در زندگی ما روی مینمایند و سپس در گذشتهها ناپدید میشوند و جز رد پای کوچکی در یاد ما باقی نمیماند.»
در گذشتهها ناپدید میشوند. در گذشته. ناپدید میشوند. با چهرهها و گفتارشان در گذشته ناپدید میشوند. چیزی جز خاطراتی محو و ردپاهایی کوچک برجای نمیماند.
وقتی هستند و دوستشان داریم آنقدر برجسته و قابل لمسند که فکر میکنیم این موجود با این فیزیک و غلظت نمیتواند روزی محو شود. اما محو میشوند. محو میشوند. بله محو میشوند.
«سایهی شبحگونهی درختان روی آشپزخانه و حمام را در ذهن داشت؛ اما دروازهی خانه را که پشت سر میگذاشت، همهی آنها به خاطره بدل میشدند و معنای واقعی خود را برای او از دست میدادند.
دو سه سالی بعد همهی این تصاویر در فکرش تیرهوتار میشدند با خیالهای واهی و ثمرهی تخیلات درهم میآمیختند.
به سوی دروازه گام برمیداشت: «در زندگی هیچچیز گرانقدرتر از انسان نیست! هیچچیز!»
به نظر میآمد که سراسر جهان را اشباح سیاه و سایههای سپیدِ در حرکت فرا گرفته است.
از باغچههای کوتاه، سایهی تیرهای جدا شد و به سوی او آمد.
ورا. دختر 21 ساله. مثل همیشه سرسری لباس پوشیده و غمگین بود و مثل همیشه گیرا. دخترهایی که خیالبافند و تمام روز را دراز میکشند و با تنبلی هرچه به دستشان برسد میخوانند، معمولن سرسری لباس میپوشند.
آگنیو از ورا خوشش میآمد. در هر چین کوچک لباس هر دکمهی کوچک او چیزی گرم راحت زیبا، ساده و خوب، شاعرانه ببیند. چیزی که زنهای غیرصمیمی و سرد و بیاعتنا به زیبایی فاقد آن هستند.
زنهای زیادی را در زندگی ندیده بود.
«به بدی یادم نکنید!»
در حالی که پلکهایش بههم میخورد و شانههایش بیاختیار میلرزید.
«به بدی یادم نکنید!»
زیبایی طبیعت بهرغم مِه رقیق و ماتی که چون تور نازکی آن را پوشانده بود، به چشم میآمد، رگههای سپیدتر و غلیظتر مِه در کنار خرمنها و بتهها آرام گرفته بودند، و از عرض راه که میگذشتند بهزمین میچسبیدند انگار که میخواستند چشمانداز را محدود نکنند.
«وقتی در اتاق خودت در شهر تنها نشستهای متوجه این کمبود نمیشوی، اما در این هوای تروتازه آن را به شدت احساس میکنی.»
روزهایی که دور از اتاق خاکستریاش در پترزبورگ، از محبت آدمهای خوب، طبیعت و کار مورد علاقهاش لذت میبرد و متوجه نمیشد که چطور سپیدهی صبح جایش را به شب میدهد و ابتدا بلبلها، بعد بلدرچینها و کمی بعد آبچلیکها که پایان تابستان را پیشبینی میکردند، دست از خواندن میکشیدند… زمان پروازکنان میگذشت و چون زندگی خوب و آسان بود ادم متوجه گذشت آن نمیشد.
هوایی سرشار از اصوات نقرهفام او را در بر گرفته بود.
کلاغزاغیها روی زمینهای سبز شخمخورده، جدی و باوقار میدویدند و بال و پر میزدند.
حرکات کاهلانهی آشنایان. همان احساسی که وقتی لبخند میزنی، خمیازه میکشی و میخواهی بخوابی داری.
«آنقدر از این سفر تاثیر گرفتهام که اگر میشد آن را فشرده کرد، یک شمش طلای حسابی بهدست میآمد!»
به بخشهای مهم و تاثیرگذار میرسیم.
رنگش پریده بود و نفسنفس میزد و لرزش نفسهایش به دستها، لبها و سرش هم سرایت کرده بود، و برخلاف همیشه دو رشته مو به پیشانیش ریخته بود نه یکی…
گاهی یقهاش را که گردنش را میزد درست میکرد گاهی روسری را از یک شانه به شانه دیگر میانداخت.
ایوان آلکسهایچ لبخندزنان گفت: «موضوع چیست؟ سکوت میکنید و به سوالهای من جواب نمیدهید. حالتان خوب نیست، یا عصبانی هستید؟ ها؟»
دستش را به گونههایش فشرد و بهسوی آگنیو چرخید خود را عقب کشید.
با اندوه شدیدی که در چهرهاش موج میزد گفت: «وضعیت وخشتناکی است..»
«چه چیز وحشتناک است؟»
نیمدقیقهای خاموش ماند: «لازم است با شما حرف بزنم..»
«گوش میدهم.»
«تعجب خواهید کرد، اما برای من فرقی نمیکند…»
بار دیگر شانه بالا انداخت و آمادهی شنیدن شد.
«موضوع این است که…» با منگولههای روسریاش بازی میکرد: «احمقانه، اما من…من بیشتر نمیتوانم.»
مِنمِنی گنگ که با گریه قطع شد. صورتش را با روسری پنهان کرد، خم شد و گریست. ایوان آلکسهایچ خجالتزده، با نومیدی به اطراف خود نگاه میکرد. به گریه و اشک عادت نداشت. زیر لب گفت: «خب، همین کم بود! ورا گاوریلوونا گریه برای چیست؟ جانِ دلم، شما…شما بیمارید؟ کسی شما را رنجانده؟ بگویید، شاید من…بتوانم کمک کنم…»
ایوان آلکسهایچ به خود اجازه داد دستهای او را از صورتش بردارد، در میان گریه لبخندی زد و گفت:
«من…من شما را دوست دارم!»
کلمات، ساده و معمولی و به زبان روزمره گفته شد، آگنیو با شرمساری روی از ورا برگرداند، برخاست، از پی خجالت احساس ترس او را فراگرفت.
اندوه، گرمی و حالت احساساتیای که در اثر وداع و عرق میوه در او برانگیخته شده بود، ناپدید شد، جای خود را به احساس تند و ناگوار بیدستوپایی داد.
نگاه چپچپی به ورا انداخت؛ حالا که ورا اعتراف کرده بود و خود را از غروری رهانده بود به نظر او کوتاهتر، معمولیتر و رنگ صورتش تیرهتر میآمد.
به وحشت افتاده بود: «بالاخره او را… دوست دارم یا نه؟»
ورا که حرف اساسی و مشکل را زده بود، راحت و آزاد نفس میکشید. از جا برخاست. مستقیم به صورت ایوان آلکسهایچ نگاه میکرد. سریع، آتشین و مهارناشدنی.
مثل آدمی که نمیتواند سیر رویدادهای مبهوتکنندهی فاجعه را بهیاد بیاورد، آگنیو هم کلمهها و جملههای او را بهیاد ندارد. تنها ورا و حرفزدنش و احساسی که آن حرفها در او برمیانگیخت در یادش مانده است.
اعتراف کرد که او را پرشور، بیاندازه و عمیق دوست دارد. گفت که در تابستان وقتی وارد خانه میشده و بالاپوش او را میدیده یا از دور صدای او را میشنیده قلبش سبک میشده. شادی وجودش را میگرفته.
هر رقم دفترچهاش را بسیار هوشمندانه و بااهمیت میدانسته.
بهنظر میآمد که جنگل، رگههای مِه، جویهای تیرهرنگ کنار راه خاموش شدهاند و به ورا گوش میدهند، اما در روح آگنیو چیزی زشت و عجیب رخ داده بود.
آنطور که میخواست لذت نمیبرد.
خدا میداند که در وجود آگنیو عقل و منطق آموخته از کتاب عمل میکرد، یا عادت شکستناپذیر به واقعیتهای عینی. شعف، رنج ورا به نظرش بیمایه و غیرجدی میآمد. احساسی او را به خشم میآورد. هرچیز که در آن لحظه میبیند و میشنود، از نظر طبیعت و خوشبختی شخصی از همهی آمارها، کتابها و واقعیتها جدیتر است… خشمگین میشد و خود را محکوم میکرد، گرچه نمیفهمید که گناهش چیست.
آگنیو واقعا نمیدانست که به او چه بگوید، حرف زدن ضروری بود. «من شما را دوست ندارم.» «آری» نمیتوانست بگوید چون هرقدر که کاوش میکرد حتی جرقهای هم در وجودش نمییافت…
آگنیو سکوت کرده ورا حرف میزد. شادیای بالاتر از اینکه او را ببیند و در پی او برود برایش وجود ندارد. اگر او ترکش کند از اندوه خواهد مرد.
دستهایش را بههم میفشرد: «من نمیتوانم اینجا بمانم! نمیتوانم این آسایش مدام و زندگی بیهدف را تحمل کنم. آدمهای بیرنگوبویمان را که همه مثل یک قطره آب شبیه بههم هستند. همهی آنها صمیمی و خوشقلبند، چون شکمشان سیر است. رنج نمیکشند. مبارزه نمیکنند. من درست آن خانههای بزرگ و خاکستری را دوست دارم.»
این حرفها به نظر آگنیو بیمایه و غیرجدی میآمد. ورا حرفهایش را زد. هنوز نمیدانست چه بگوید. زیر لب گفت: «خیلی ممنونم. هیچکس شایستهی این احساس. از جانب شما. احساس. به عنوان یک انسان شرافتمند باید بگویم، شالودهی خوشبختی بر تعادل است. یعنی وقتی هر دو طرف. به یک اندازه دوست دارند.»
آگنیو بیدرنگ از حرفهای زیرلبیاش خجل شد. احساس میکرد چهرهاش احمقانه و گناهکار و بیروح، تحت فشار و متشنج است. ورا از صورتش حقیقت را خواند چون بیدرنگ حالتی جدی بهخود گرفت، رنگش پرید، سر را پایین انداخت.
«مرا ببخشید.» افزود: «من آنقدر بهشما احترام میگذارم که… زجر میکشم!»
ورا رو برگرداند و به باغ رفت. آگنیو او را دنبال کرد. ورا گفت: «لازم نیست! من خودم میروم…»
«در هر صورت…باید حرف زد…»
بهنظر آگنیو همهی کلماتی که بر زبان آورده بود نفرتانگیز و بیروح میآمد. با هر قدم احساس گناه در او قوت میگرفت. خشمگین بود و مشتها را گره کرده بود. سردی و عدم تواناییاش را در رفتار با زنها لعنت میکرد. میکوشید خود را برانگیزد. میکوشید. میکوشید. میکوشید.
کلمات و اشکهایش را بهیاد میآورد، همهی اینها او را متاثر میکرد، او را برنمیانگیخت.
میکوشید خود را متقاعد کند: «بهزور که نمیشود عاشق شد.» با خود فکر میکرد: «چه موقع میخواهم بدون زور عاشق شوم؟ سیسالم است!»
ورا تند و تندتر میرفت، سر را پایین انداخته بود و به اطراف نگاه نمیکرد. بهنظر میآمد از غصه لاغر شده و شانههایش باریک شده است. از پشت سر به او نگاه میکرد.
برای اولینبار در زندگی امکان یافته بود به تجربه بفهمد که رفتار انسان چقدر کم بهارادهاش وابسته است. منم دیروز اینو متوجه شدم/:
ورا که ناپدید شد، بهنظرش میآمد که موجود بسیار عزیز و نزدیکی را از دست داده. احساس میکرد که با ورا بخشی از جوانیاش از دست رفته است، دقایقی که آنطور بیحاصل زندگی کرده بود دیگر تکرار نخواهد شد.
میخواست دلیل آن سردی عجیب خود را بیابد. سردی ناشی از ناتوانی روحی در پی بردن به عمق زیبایی، و پیری زودرس است. روش تربیت، تلاش نامنظم برای یک لقمه نان، زندگی مجرد در اتاقی تک ناشی شده است.
در میان تاریکی سیاه و غلیظ، جایی که فقط فکر میکرد و هیچچیز را احساس نمیکرد.
ایوان آلکسهایچ به یاد میآورد که بار دیگر بازگشت. بهزور ورا را در خیال مجسم میکرد.
قدمهای محتاط، پنجرههای تیره، بوی تند گلهای آفتابگردان و اسپرک را بهیاد میآورد. سگ آشنا دوستانه دم تکان داد و به او نزدیک شد و دستهایش را بویید. او تنها موجود زندهای بود که دید آگنیو دو بار به دور خانه گشت. در کنار پنجرهی تاریک اتاق ورا ایستاد و عاقبت دستها را پایین انداخت و با آهی عمیق از باغ بیرون رفت.
یک ساعت بعد، خسته و کوفته. از گوشهای از شهرک، سگی خوابآلود پارس کرد، و گویا در پاسخ ضربهی او، در کنار کلیسا با کوبیدن به صفحهی چدنی زنگ زدند.»
حاشیهنویسیهای من
«به بدی یادم نکنید.» به خوشی یاد کردن چطور است؟ عاشق میتواند معشوق بیوفایش را به خوشی یاد کند؟ یا اینکه عاشق میتواند معشوقش را به بدی یاد کند؟
آگنیـــو. این تو و این اولین ماجرای عاشقانهات.
بالاخره ما معشوق رو برای خلوت و اتاق میخوایم یا دشت و طبیعت؟
میتوان به دنبال عشق رفت و یافتش؟
مکان در رفتار انسان تاثیر چشمگیری دارد. تو نمیتوانی در بالاشهر تهران همانطور رفتار کنی که در پایینشهر قم؟ چرا؟
ورا از شنیدن این حرفها چه میکشید؟(ممکن است ده سال دیگر ناگهان همدیگر را ببینیم. شما مادر محترم خانواده خواهید بود و من…)
اما من تو را آرام، سبکوزن و رو به نابودی دوست دارم؟(اعتراف کرد او را پرشور، بیاندازه و عمیق دوست دارد.)
سبک شدن قلب؟ عشق؟
چرا آگنیو؟(در روح آگنیو چیزی زشت و عجیب رخ داده بود.)
دلش به ورا میسوخت؟
بی تو نمیمیرم ولی، دلتنگیات موهایم را از رنگدانه تهی میکند.
آگنیو را میخواهی یا زندگیاش را ورا؟
پسر مردم و ثبات این روستا را دوست دارد، دختر از همان مردم و ثبات بیزار است. این چه عشقیست؟
از تعادل در چه حرف میزنی آگنیو؟ میزان دوست داشتنِ دو طرف، یا زندگیِ مورد پسند و علایق؟
چیزی که در وجود طرف نیست رو نمیتونی دریافت کنی.
دختر او را نمیخواست. زندگیاش را میخواست. خواستن او ولی واقعی بود. دوست داشتنش به نظرم از علاقهی دختر صادقانهتر بود. فقط خودش را قبول نداشت. فقط به انفعال خو گرفته بود. شاید باید کسی به او یاد میداد که برای انجام کارهای بزرگ انگیزهی بزرگ لازم نیست. با انگیزههای رقیق و سبک هم باید شروع کرد.
من و وروچکا
این داستان داستان مورد علاقهی من در این مجموعه داستان است. دفعهی چندم است این را میگویم؟
شجاعت ورا را ستایش میکنم. حتا به خودم دیکته میکنم. و شجاعت آگنیو را هم.
دفعهی اولی که داستان را خواندم تا مدتها خودم را بهجای هردوی آنها تصور میکردم. که اگر من ورا یا آگنیو بودم چه میکردم. من میتوانم هردوی آنها باشم. آگنیو اگر با تردید کسی را دوست داشته باشم و ورا اگر از علاقهام به کسی مطمعن باشم.
این سری ولی خواندن داستان سوالها و درگیریهای متفاوتی در ذهنم بهوجود آورد.
اینکه عشق چیست؟ چه حجمی از علاقه برای اطمینان کافیست؟ چطور اندازهی احساسمان را بررسی کنیم؟
از چه حدی بیشتر کسی را دوست داشته باشیم میتوانیم اعتراف کنیم؟ یعنی به چقدر برسد واقعی بودنش ثابت میشود؟
و اینکه چه چیزهایی با احساس جمع شوند احساس ناامن میشود؟ تمایل و علاقهی شدید به یکی از ابعاد زندگیِ فرد؟
اصلن نوکِ پیکانِ احساس و تمایل سمتِ چهچیزی باشد هدف عشق نامیده میشود؟ ابعادِ منفیِ فرد؟ مثبتِ فرد؟ مزایای بودن با فرد؟ جسم و ظاهرش؟ روح و رفتارش؟
سرم شروع به گیج رفتن میکند.
نامهای به «آگنیو»
آگنیو؟ سلام.
درچهحالی؟
داستانِ تو با ورا آنقدر برایم مهم است که برای بهتر نوشتن این نامه دست به دامن پگاه شدم. که برای تو چه بنویسم که غلظت و خلوص نامهام بیشتر باشد؟
گفت از تو بپرسم.
میپرسم.
ورا را به یاد داری؟ روسریِ قرمز و منگوله دارش را؟
چقدر دلم میخواهد با تو دربارهی او صحبت کنم. برایت از این بگویم که ما میتوانیم احساسمان را دستکاری کنیم.
در دوست داشتنِ یک نفر به عمد اغراق کنیم و اغراق جواب بدهد و بیشترتر دوستش داشته باشیم. یا اینکه احساسمان را ناچیز بشماریم و کمکم رقیق شود.
احتمالن تو ردش کنی. بگویی امکان ندارد احساسی واقعی رقیق شود. حق با توست. من هم این روزها به این باور نزدیک میشوم.
ولی همهچیز به مرور زمان قابل تحمل میشود نه آگنیو؟ مثلِ از دست دادنِ کسی که هنوز هم که هنوز است بایادآوریاش قلبت بیتاب میشود.
با یادآوری ورا قلبت بیتاب میشود؟
راستی تو ورا را دوست نداشتی نه؟ فقط از او خوشت میآمد.
هعی آگنیو هـعی. هـعی از زندگیای که هیچوقت به اندازهی کافی آنهایی که برایِ زندگیمان آسان و سازندهاند را دوست نداریم.
یا تف؟
تف. تف به جهانی که در آن عشق ورا چون شهر و خانههای خاکستریات را دوست داشت زیر سوال میرود. و تفهای بیشتر به جهان که تو ورا را آنقدر دوست داری که در نیمهشب دوبار دورِ خانه و اتاقش چرخ بزنی و فقط سگی تو را ببیند، اما آنقدر دوستش نداری که وقتی به تو ابراز احساسات میکند محکم به آغوشت بکشی.
تف. تف تف تف.
سایت تفی شد.
خلاصه که آگنیوی عزیز، کنجکاو زندگیِ این روزهایت هستم. دختری را پیدا کردی که از عشقش نترسی؟ کتاب و حسابت را پارهپوره کند و تو را ببوسد؟
بالاخره توانستی بدونِ زور زدن برانگیخته شوی؟
امید که توانسته باشی.
با تو در ارتباط خواهم ماند. نمیدانم چرا ولی، با تو در ارتباط خواهم ماند.
داستان پنجم.
۳۰/دی/۱۴۰۲
آخرین دیدگاهها