در ذهن مدام با تو حرف می زنم

حرف‌های زیادی برای گفتن به تو دارم. گفتن در اینجا. ولی نمی‌دانم چرا این روزها مهر سکوت بر زبانم خورده است. به دل نگیر. در ذهن مدام با تو حرف می‌زنم. در ذهن مدام با تو حرف می‌زنم. در ذهن مدام با تو حرف می‌زنم.

 

برگزیده‌ی این روزها

 

«دیدنِ یک دوست»

روزه بودم. دیروز. بدون سحری. حتا بدون نماز صبح خواندن. خدا قبول می‌کند؟ چه بدانم؟ من تلاشم را کردم. نه حداکثر تلاشم را، حداقل تلاشم را. وقتی می‌بینم در تلوزیون برنامه‌هایی برای آن‌هایی که چیزی نمی‌خورند پخش می‌شود، وقتی می‌بینم به بهانه‌ی چیزی نخوردن دعوت می‌شویم هرچند اهمیتی ندارد کدام روزه باشیم یا نه، وقتی می‌بینم در اطرافم هنوز انسان‌هایی وجود دارند که روزه می‌گیرند، روزه نگرفتن برایم سخت می‌شود. خوردن یک لیوان آب هم همراه با تفکر است.

از اینکه حس کنم به چیزی تظاهر می‌کنم متنفرم.  از اینکه برای چیزی معذب شوم هم متنفرم. و این تنبلی و روزه نگرفتن مرا معذب می‌کند.

پس اگر روزه گرفتن را دوست دارم و می‌توانم به شکلی روزه بگیرم که به تیروئید و بدنم آسیب نزند چرا با تنبلی انجامش نمی‌دهم؟

به قیمتِ یک روز از گشنگی به چپ‌وراست غش کردن به خودم می‌فهمانم که این ارزش و باور و اصلی برای توست و اگر برای درست انجام دادنش اراده نمی‌کنی تو را در شرایط سخت می‌گذارم.

اگر برای سحر بلند نمی‌شوی بدون سحری روزه می‌گیری تا یاد بگیری باید بیدار شوی. گشنگی بکـــش. به قول آن پسر بچه: «داری گریه می‌کنـــی؟ گریه کـــن. بدبـــخت.»

ساعت شیش و ده دقیقه از مرکز که در آمدم تا برسم خانه ده دقیقه مانده بود به اذان. سبک افطار کردم. دو سه خرما. آب‌جوش. چند قاشق غذا. این سبک است؟

بله یعنی به درد «آخ ترکیدم چقدر خوردم.» مبتلا نشدم.

گفته بودم خواننده‌ی مورد علاقه‌ی من بهنام بانی است؟ نه. الان گفتم. خب که چی؟ خب که الان دارم به او گوش می‌کنم.

البته در ایران. جهانی نگاه کنیم bts forever تامام. بعد از بی‌تی‌اس نامجون در بی‌تی‌اس. بعد از نامجون تهیونگ در بی‌تی‌اس. و بعد از آن‌ها بهنام بانی. راغب. طلیسچی.

چرا از اینجا سردرآوردیم اصلن؟ من آمدم بگویم دیشب الهه نصیری را دیدم.

بعد از افطاری که برای جسمم کافی نبود، به خودم وعده دادم کمی دراز می‌کشم و بعد بلند می‌شوم وعده‌ی مفصلی می‌خورم. دراز کشیده بودم که الا پیام داد قم است می‌توانم بروم ببینمش یا نه؟ نمی‌توانستم مسلمن. کل روز را خانه نبودم. خسته بودم. ضعف کرده بودم. و من شب‌ها از خانه بیرون نمی‌روم. شب‌ها را در خانه می‌چرخم و می‌خوابم و سریال می‌بینم و کار می‌کنم.

روزها هم اگر کاری نباشد بیرون نمی‌روم. کلن من خانه را به هرجایی ترجیح می‌دهم. کلن من از خانه بیرون رفتن را دوست ندارم. حتا سیناپلاس اگر گرسنه نباشم.

سیناپلاس این وسط چه می‌گوید؟ خدایا. بگذریم.

بله. اولش دست‌وپایم پیچید. که چطور بیرون بروم. با کی بروم. با چی بروم. خانواده را چطور قانع کنم؟ کجا ببینمش؟

خودش پیام داد که حرم.

به خودم تشر زدم که تو نمی‌توانی حرم را محلی برای دیدارهایت در نظر بگیری اگر برای زیارت نمی‌روی.

خودم را با دراز کشیدنی دوباره به آرامش دعوت کردم تا مغزم کار کند. بعد از پنج دقیقه زل زدن به دیوار در حالت درازکش مغز فعالیتِ فرزِ عادی‌اش را سر گرفت. بلند شدم. با یکی دو نفر هماهنگ کردم. وضو گرفتم. روتینم را خیره به فرش و بررسی کردن اینکه چطور بروم که بتوانم دیر بیایم زدم. لباس پوشیدم. عبا و چادری ساده از روی آن. حقیقتن، عاشق این استایل شده‌ام. چادر دارم‌ها، ولی برای باز شدن چادر مضطرب نیستم. این استایل به خورد گوشت و خونِ قلبم رفته است. دوستش دارم.

در نتیجه آماده شدم و راهی شدم.

 

در جستجوی یار

 

گوشیِ الهه نصیری خراب شده است. آخرین پیامش در تلگرام به من دو عدد قلب به پیام‌هایم درباره‌ی راه افتادن به سمت حرم بود. به شماره‌اش زنگ می‌زدم خاموش بود. در تلگرام هم آنلاین نمی‌شد.

از ذهنم گذر کرده بود کاش بدون زنگ زدن یکهو یکدیگر را ببینیم. اینطوری جذاب‌تر است. در گذشته دنبال دو دوست در حرم گشته بودم و دلم می‌خواست یکی را یکهویی با نگاه پیدا کنم. اما بعد از جدی شدن ماجرا جدی و وحشی به این فکر می‌کردم که در نبود گوشی مردم چطور یکدیگر را پیدا می‌کردند؟ به سرم زد اسمش را در بلندگویی چیزی بخوانم. حس کردم خادم‌ها می‌زنند درِ گوشم که: «خجالت نمی‌کشی زرت‌وزرت تو حرم قرار می‌ذاری می‌خوای اسم رفیقتم تو بلندگوی حرم به این بزرگی صدا کنیم؟»

یک ساعتی را منتظر الهه ماندم. نمازهایم را خواندم. زیارت امین الله خواندم. و کنارِ دیوار در شلوغ‌ترین سالن که رو به ضریح است نشستم بلکه با چشم دختری با وایب جنوب را ببینم. چشمم دنبال هر چشم‌درشت و پوشش‌متفاوتی دوید.

کنارم زنی نشسته بود و نماز می‌خواند. زنی دیگر هم کنار او. متوجه نشدم چطور گفتگویشان شروع شد. چون من حواسم به دو دختر کوچکی که پیش رویم نشسته بودند بود.

دختری با خط‌چشم‌هایی که از گوشه‌ی بیرونیِ چشم به یکدیگر وصل بودند. از زیر و روی چشم. من هم دوره‌ای اینطوری خط‌چشم می‌کشیدم. دوره‌ای که تحت تاثیرِ عسل‌نامی بودم. سنی نداشت. شاید سیزده دوازده سال، هم‌سن حدیثه‌ی ما می‌زد. خواهر کوچکترش با کلاه سفید، پیراهنی راه‌راه افقی با خط‌های سفید و سیاه و کاپشنی سفید هم کنارش بود.

دختر بزرگ چتری‌هایش را روی صورتش ریخته بود. شلوار جین دودی و بگ پوشیده بود. چادری که سر کرده بود هم بیشتر تزئینی برای استایلش بود. با گوشی زنگ زد به پدرش.

«بابا کجایی؟ ما خسته شدیم دیگه بیا دنبالمون. مامان ما رو آورده قـــم. ما خسته شدیم بیا ما رو ببر خونه. چرا نمیای؟»

تمام تلاشم را می‌کردم که نگاه‌شان نکنم. ولی خب هم خط‌چشمش برای من خاطراتی را زنده می‌کرد هم خواهرش در حال آسیب دیدن به نظر می‌رسید.

بعد از تماسش پرسید: «چی گفت؟»

نشنیدم خواهر بزرگترش چی گفت. فقط لحن مسخره بازی‌اش را متوجه شدم و سکوتِ خواهرش که دیگر تا رفتن من نشکست. هربار که نگاهش می‌کردم چشمانش خیس بود. چشمان درشتی داشت که به راحتی از اشک سرریز نمی‌شوند. چرا؟ چون درشت‌ند؟ شاید؟

در هر صورت چشمانش لبالب پر بود. دختر بزرگ‌تر بی‌تفاوت به نظر می‌رسید. به این فکر کردم که آدم‌هایی که در شرایط سخت بی‌تفاوت به نظر می‌رسند واقعن آنقدر قوی‌اند که آسیب نمی‌بینند یا آسیب‌هایشان را انکار می‌کنند؟

و انکار آسیب‌ها و مثل بعضی‌ها برایشان گریه نکردن آن آسیب‌ها را عمیق‌تر می‌کند یا خفیف‌تر؟

صدای گریه‌ی زنی که سمتِ راستم نشسته بود بلند شد. شماره‌ی خواهر الهه را که برایم جیمیل کرده بود در آوردم و برایش پیامی فرستادم. شاید باید بلند شوم و چرخی بزنم. بلند شدم. دوری زدم و به همان‌جا برگشتم. آن دو دختر نبودند ولی در گفتگوی آن دو زن حالا آن‌یکی داشت این‌یکی را دلداری می‌داد.

اینکه وقتی اشک و گریه در وجودت سرریز است، در حرم‌ها و مطب‌ها افرادی به پستت می‌خورند که کلی حرف برای اشک و دردهایت دارند جالب نیست؟ این اتفاقی است؟ دست خدا نیست؟

زن کاملن از همه‌چیز سر در می‌آورد. به استایلش نمی‌خورد. موهاییش که از پشت بسته بود کج شده و از سمت راستِ سرش قلمبه شده بود. این چه قضاوتی به خاطر یک قلمبه‌ی کج بود؟

ولی از همه‌چیز سر در می‌آورد. برادر آن خانم درگیر مشکلاتی بود. و آن یکی خانم از انواع و اقسام بیمه و پوشش و حمایت‌ها برای برادرش پرسید که پیگیری کرده‌اند یا نه، تا اینکه شاید زوج درمانی برایشان جواب بدهد.

نگران شدم کلاهبردار باشد و کلاهِ زنی گریان در بحران را بردارد. چون شماره‌اش را داد. از مراجعین خودش حرف زد. و گفت با فلان شمارره‌اش می‌تواند او را راهنمایی کند.

الا با شماره‌ای ناشناس زنگ زد. با پیش‌بینیِ مسیری که با توجه به ورودی‌ای گفت ممکن بود بیایند مکان نشستنم را تغییر دادم.

 

الهه نصیری

 

چه خوشحالم اسمش را بولد در پستم می‌نویسم.

نشسته بودم. از دور چشمان درشت و تیره‌اش را دیدم. ابروهای پهن و تیره‌اش را. چطور یک‌نفر می‌تواند چشمانی به این درشتی و سیاهی داشته باشد؟ عجیب است. رایج است ولی عادی نیست.

بلند شدم ایستادم. نزدیک‌تر شد. داشت زنگ می‌زد که دست چپم را بالا بردم و انگشتانم را تکان دادم. مرا دید. به سمتم آمد. برخلاف تصورم تنها نبود. بین دست دادن و بغل کردنش مردد بودم. من قصد داشتم اول به او دست بدهم بعد بغلش کنم. ولی که او به نیت بغل آمد و دست مرا دید او هم مردد شد و بلافاصله دستم را پس کشیدم و بغلش کردم.

کوچولوی بزرگ را. مادرش را دیدم. خواهر کوچک‌ترش که انگار از الا بزرگ‌تر بود. وقتی از بغلم بیرون امد چشمان یک‌.جبی‌اش از گریه خیس و قرمز بود. چشمان یک‌وجبی‌اش. سیاه و سرخ شده بودند. اخم کردم و به ساق دستش زدم: «برای چی گریه می‌کنـــی؟»

رفتیم و در جایی نشستیم. جایی که بتوانیم چهارنفر کنار یکدیگر بنشینیم. با هم صحبت کردیم. بیشتر من حرف زدم. واقعن این مسئله را دوست ندارم. ولی نمی‌توانم اجازه بدهم محدود زمان‌هایی که با دوستانم می‌گذرانم به سکوت و زل زدن سپری شود.

این‌روزها شدیدن حس می‌کنم به یک پرحرف دز زندگی‌ام نیاز دارم که حرف زدن‌هایش سکوت‌هایم را پوشش بدهد.

برایم تسبیحی از مشهد خریده بود و آورده بود. همیشه دوست داشتم کسی به من تسبیحی هدیه بدهد. دلتنگ امام رضا بودم. تسبیحی از شهر امام رضا واقعن قلبم را لمس کردد.

وقت نگاه کردن به صورتش اصلن احساس غریبی نداشتم. و این وقتی عجیب می‌شد که یادم می‌آمد او را یک‌بار بیشتر ندیده‌ام.

باید چیزهای بیشتری از او بگویم نه؟ ولی نمی‌توانم چون تمام تمرکزم روی حرف زدن بود. با این‌حال از چیزهایی که فهمیدم بگویم.

رنگ شالِ سیاه به او خیلی می‌آمد. چشمانش نقطه‌قوت کل صورت او هستند. «ولــــی»های زیادی گفت آنقدری که هر بار میلم می‌کشید نیشگونش بگیرم یا کارتن تسبیح را در سرش بکوبم. از این میل به کوبیدن کارتن تسبیح در سرش به مبل به چلوندنش می‌رسیم. به اینکه از فاصله‌ای که بینمان بود راضی نبودم. دلم می‌خواست نزدیک‌تر به او می‌نشستم تا دستش را در دستم بگیرم و رها نکنم. من عادت ندارم وقتی پیش کسی می‌نشینم دستانم از دستانش خالی باشد. معمولن خودکار و قلم، دیشب کارتن تسبیح در حال پوشش دادن این میل در درونم بود.

دلیل موجهی برای انتشار نداشتنش در کانال نداشت. درونم او را خیلی دوست داشت. آنقدر که از هیچ جمله‌ای برای پیش بردن مکالمه با او دریغ نکرد، حتا جمله‌هایی که معمولن در اولین دیدارها جلوی بزرگ‌ترها نمی‌گویم.

دلش می‌خواست کار جدیدی را شروع کند. و حس می‌کرد در کار قبلی درست عمل نکرده است در حالی که خوب عمل کرده بود. به او گفتم که ذهنش برای این آماده نبوده است.

چادر به او می‌آمد. چادر به همه می‌آید. ناخن‌هایش را از ته گرفته بود یا بهتر است بگویم جویده بود. و این یعنی برخلاف ادعایش که مدام می‌گوید: «نگران من نباشید.» نیاز به نگرانی دارد. باید مدتی را جدی و چنگ نگرانش باشم.

از او خواستم به قم بیاید. اگر او به قم بیاید نور قم برایم تشدید خواهد شد. گفت که برای سایتش برنامه‌هایی دارد. زیاد به این سایت سرمی‌زند. و من گفتم که من هیچکس را نمی‌خوانم متاسفانه. به جز سایت استاد کلانتری به هیچ سایت و کانالی سر نمی‌نم. من کی آدم می‌شوم؟

متوجه شدم که خواهرش یکی از حامی‌های اوست. من هم برایش گفتم که رفیق خیلی مهم است. رفیقی که به تو بگوید: «لطفن برو گند بزن بیا.» شجاعتی که رفیق به آدم می‌دهد هیچکس نمی‌دهد. «اصلن من می‌خوام تو بری گند بزنی این کار ببینم تو گند زدن چطوری رفیق.»

شاید هم شبیه‌ترین شخص و جایگاه و رفتار به خدا، رفیق باشد نه مادر. که تو را در هر جایگاهی حمایت می‌کند و تو در هر جایگاهی به او نیاز داری و هر گندی هم که بزنی آغوشی باز برای تو دارد.

 

نامه‌ای به الا

 

چقدر از دیدنت خوشحال شدم. گفتی «مرسی که خسته بودی ولی اومدی.»

واقعن مرسی که خسته بودم ولی آمدم. دیدنت انرژیِ حیاتِ شدیدی به روحم تزریق کرد. محکم بغل نمی‌کنی الا ولی بغل کردنت خیلی حس خوبی داشت.

تو دخترِ زیبایی هستی. از دور نقش و ترکیبِ صورتت نگاه به سمت خودش می‌مکد. تو دختر زیبایی هستی و چشمانِ گرفتاری داری. راحت لبخند می‌زنی اما چشمانت به درگیری‌های فکری سخت می‌چرخند. به صوررت‌ها کند زل می‌زنند. در زمین و هوا برای تایید و ترس گیر می‌کنند.

بسم‌الله‌رحمن‌رحیم، عاطی فالگیر/:

خودت را آزاد بگذار. به چشمانت نمی‌خورد دنیا را آنقدر جدی آتش بزنی که کسی بمیرد. فوقش دستانی به آتشِ خرابکاری‌ات گرم شود. اصلن تو برو گند بزن من ببینم گند زدن بلدی؟ بعد گندهایت را جمع کن ببینم جمع کردن بلدی؟

اینقدر فکر نکن چیکار کنم چیکار نکنم، فقط انجامش بده. من قبلن به هر غلطی بی‌انتها فکر کرده‌ام. پیش‌فکر جواب نیست. پس‌فکر بهتر است. کارت را انجام بده و بعد فکر کن خب حالا با این کار چیکار کنم؟ این به تو قدرت می‌دهد. بحران می‌دهد. و بعد مدیریت بحرانت هم قوی می‌شود. چه می‌گویم؟ من که هستم که این جمله‌ها را می‌گویم؟

یعنی؟ کلن زیاد فکر نکن. منتشر کن برود. قدم بردار برو. حرف بزن بگذار بشنوند. خودت هم بشنو. اگر خودت را آزاد نگذاری هیچوقت نمی‌فهمی واقعن چیکاره‌ای، چه شکلی‌ای زنگ صدایت چطور است.

راحت باش و بگذار پیش برود الهه نصیری. مادر و پدرهای درونت را کمی محدود کن.

دیدنت نعمتی بود برای من. تو شدیدن برای من عزیزی. بی‌ربط به مبی و زهرا تو برای من خیلی عزیزی.

به صورتت که نگاه می‌کنم بخشی از خودم را می‌بینم. نه به این معنی که تو بخشی از من را پوشش می‌دهی یا به من شبیهی، نه. تو بخشی از قلب مرا همراه با خودت داری. بخشی از من تو هستی. بخشی از قلبم در صورت توست. بخشی از من که به تو علاقه دارد و به تو جذب شده است. شدیدن دلتنگِ عاطفه‌ای که شیفته‌ی الاست بودم. دیشب با او دیدار کردم و خیلی خوب بود.

از تو ممنونم که بعد از آمدنت به قم به من خبر دادی. جانی تازه برای زندگی کردن از تو گرفتم.

به قم بیا. بیا واقعن. بیا. تو را در قم نیاز دارم. قید تهران را بزن و به قم بیا. بگذار دستان مرطوبت را در دستم بگیرم و تو را به لوازم‌تحریری ببرم. به لاک‌فروشی ببرم.

با هم قدم بزنیم و مغز یکدیگر را پهن و نگاه کنیم. باهم خیابان‌های قم را بررسی کنیم. خیابان‌های قم که تمام شد، اگر خواستی به تهران و خیابان انقلاب هم برو ولی حتمن به اینجا بیا.

برای تو خرید عنابی لاک‌ها و عجیب‌دفترچه‌قلم‌ها را وعده می‌دهم. طولانی‌طولانی حرف زدن‌هایم برای پرکردن سکوت‌هایت و طولانی‌طولانی سکوت کردن‌هایم برای شنیدنِ فلسفی‌ترین تا چرت‌ترین درگیری‌هایت.

پلاس شدن‌ها در خانه‌ی مهدیس و دنبال خودم همه‌جا کشاندن‌ها.

به قم بیا الهه نصیری. عمری به دنیا باشد و ربنا اجازه صادر کند با تو خاطره‌های جالب و عمیقی خواهم ساخت. به قم بیا رفیقِ چشم‌مشکی.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. از همیشه زیباترم. لبخند و چشم‌هایم از همیشه قشنگ‌ترند. برای چهارمین‌بار می‌خوانمت و چهار برابر زیبایم.
    ناخن‌هایم را وقتی می‌جویم که حوصله‌م سر رفته باشد یا فکرم مشغول باشد.
    خیره شدن به نگاه آدم‌ها را دوست ندارم. وقتی می‌خواهم چیزی را در مورد خودم توضیح بدهم، چشمانم در در و دیوار می‌دوند. من هیچ‌وقت نترسیدم آدم‌ها چیزی را از چشم‌های من بدزدند/بفهمند/یا با نگاه‌ تیزشان قلبم را بشکافند. همیشه ترسم از این بوده که تیکه‌ای از خودشان را از نگاه‌شان را بکنند و به من بدهند. من از دریافتن آدم‌ها ترسیده‌ام. مگر دوست‌هایم.

    به چشم‌های تو نگاه ‌می‌کنم. تو را بغل می‌کنم. بدون خجالت و ترس از بغل کردنت گریه می‌کنم. من روبه‌روی تو راحت می‌خندم بدون این‌که فکر کنم خنده‌های من چه شکلی‌اند؟ من کنار تو با خیال راحت حرف می‌زنم، من کنار تو با خیال راحت سکوت می‌کنم. من کنار تو با خیال راحت به تکرار می‌افتم. زیبا بودن تو خیالم را راحت می‌کند.

    خیالم راحت است. تو تنها دوست امروز من نیستی. دوست دیروز و فردای منم هستی.
    قبل آمدن شک داشتم.
    منم این روزها در سکوتم. از احتمال سکوتم مردد شدم. ولی زود جنبیدم و پیام دادم. حالا که مسیر از اصفهان به قم تغییر کرده بود. حالا که من اصرار کرده بودم برویم قم، باید می‌آمدم. دلم می‌خواست تسبیح‌ات را زود به دستت برسانم. دلم می‌خواست ببینمت. ببینی‌ام.
    دلم می‌خواست ساده و عمیق از تو بپرسم: خوبی عاط؟ و جوابی صادقانه و معمول از تو بشنوم: خوبم بد نیستم الهی‌شکر.
    دلم می‌خواست دوست بودن‌مان را ببینم. دلم می‌خواست دوستم بداری.
    پس بوی سفر را از تنم گربه‌شور کردم و آمدم.

    وقتی از دور دیدمت اولین جمله‌ی ذهنم این بود: عاط… چقدر لاغر شدی… بذار بغلت کنم من.
    وقتی بغلت کردم از افتخار و دلتنگی گریه کردم. انگار آن چند قطره برای لحظه‌هایی بود که خوانده بودم‌شان اما کنارت نبودم.

    جسارت زیادی می‌خواهد آدم بگوید برای «دوستی» و «دوست‌هایم» مهاجرت می‌کنم.
    جسارت این کار را دارم عاط.
    آن‌قدر جسورم که از دریا و جنوب بگذرم و به دوستی، نوشتن، نویسندگی و شاگردی نزدیک‌تر شوم.
    به قم، کرج، تهران. فعلن فرقی نمی‌کند. هرکدام شد. هرچند که در تهران خودم را بیش از هرجای دیگری _در ایران_ به آرزو و دغدغه‌هایم نزدیک می‌بینم. تهران مرا به شهرهای دیگر می‌رساند. من باید بروم. من از آن آدم‌هایم که یک‌جا بند نمی‌شوم. معنا را در حرکت می‌یابم.

    همان‌طور که می‌دانی هنوز در بدن خودم آزاد نیستم. اما مطمئنم به اوج آزادی خواهم رسید. هنوز ۱۸ ساله‌ام.

    عاط، دوستم بمان. هم‌چنان دوستم بمان و بگذار دوستت بمانم.
    جمله‌های مستقیمت را از من دریغ نکن. تو همان کسی هستی که می‌توانی به من بگویی: گند بزن، اقدام کن، آزاد باش، نترس.

    بیا دوست بمانیم و در گذر زمان یکدیگر را ببینیم.

    به قم می‌آیم.
    احساس می‌کنم قم همان شهری‌ست که نمی‌شود در آن دوید، بااین‌حال به قم می‌آیم. می‌گذارم قم به من «راه» بدهد. لاک و عجیب‌دفترچه‌ها را از دست نخواهم داد. به ۱۴٠۳ امیدوارم. هاهاها. ^_^

    و چه خوب که این پست را نوشتی عاط. اگر به من بود، آن شب رها و ویلان می‌ماند. حالا اما کلی جمله داریم. آخ جون.
    ممنون، ممنون، ممنون.
    ماچ، ماچ، ماچ.
    الا، الا، الا.
    عاط، عاط، عاط.

    مرسی
    عا
    ط
    فه
    ی
    ع
    طا
    یی

    خوب غذا بخور و از گوشت‌هایت محافظت کن.
    حتا اگر الهه نصیری هم گفت بیا و عاطفه عطایی گفت برو، اول وعده‌ی مفصل‌ت را بزن و بعد بیا. ♡

    دوستت دارم.

    ٠۴:٠۵ ۴٠۳.۱.۱۱

  2. منم محل قرارام حرمه
    تسبیح و دوست دارم
    منم برای دوستام تسبیح می‌گرفتم قبلنا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *