جان دلم
جان دلم تو هیچ ایدهای نداری که چقدر برایم مهم و عزیزی. ایدهی من هم از اینی که دیدم فرسنگها دور بود. جان دلم من فکر نمیکردم بتوانم
از کلمات متنفرم. متنفرم؟ از کلمات؟
دلش میخواهد او را بزند. بکشد. خورد کند. ولی نمیتواند. کسی که حرفهایش مثل پونسهای کوچک به مغز او فرو میرود. از بینیاش وارد میشوند. از درون بینی زخم
شب قدر
این روزها موضوعات زیادی برای پستهای سایت به ذهنم میرسد ولی سعی میکنم طبق اصولی پیش بروم. چیزی را که به نسبت بقیه اصلیتر است منتشر کنم در حالی
من و مد
مد و من. من و مد. عجق. عجب؟ عجب؟ ماجرای من و مد به فرارم از نوشتن برمیگردد. مادر من هیچوقت از نوشتن و نویسنده بودن خوشش نمیآید. طبق
قد کشیدن درد دارد
معدهام کمی درد میکند. نفسهایم تنگ و باریک و کشیدهاند. مطمعنن بلافاصله بعد از اینکه احساس خوشحالی کنی تخریبگری وارد خوشحالیات میشود. امروز در مسیر برگشت از مرکز به
در ذهن مدام با تو حرف می زنم
حرفهای زیادی برای گفتن به تو دارم. گفتن در اینجا. ولی نمیدانم چرا این روزها مهر سکوت بر زبانم خورده است. به دل نگیر. در ذهن مدام با تو
دستهها
- جلساتِ درمان (13)
- خدا (12)
- راهپیما (1)
- شعر (4)
- فشن (2)
- مدنویسی (2)
- وبلاگ (185)
- آزادانه (107)
- برای مادرم (1)
- توسعه فردی (20)
- چالش (19)
- داستان (42)
- فیلم سینمایی (2)
- مصاحبه (1)
- مطالعه (6)
- مقاله (15)
- نامه (15)
- یادداشتنویسی روزانه (66)
آخرین دیدگاهها