آخرین مطالب

خجالت

به نیتِ دیدنِ طلافروشی می‌رویم. ولی همه بسته‌اند. پاساژ شهرِ بلوار امین. طبقه‌ی اول. من جلو می‌روم سحر پشتِ سرم. یک دسته خانم با چندسایز دختربچه همزمان با ما

تولد افکار

همه چیز از سریال‌های کره‌ای شروع شد. وگرنه منِ آفتاب‌مهتاب ندیده را چه به خریدن قهوه با فلاسک از کافه؟ آن هم نه هر کافه‌ای، آن کافه.   داستان

اتاق او

خارج از چهارچوب در می‌ایستد. شانه‌ی چپش را به چهارچوب تکیه می‌دهد. او به اتاق نگاه می‌کند. من به او نگاه می‌کنم. دست راستم را تکیه‌گاه چانه‌ام می‌کنم. لبخند

با خشم خود چه کنیم؟

دو هفته‌ی پیش می‌خواستم پستی دراین‌باره بنویسم. حتا نوشتم. ولی در نمی‌آمد. یعنی درنیامد. پس در پیش‌نویس‌ها ذخیره‌اش کردم و صبر کردم. چرا اصلن خواستم دراین‌باره بنویسم؟ چون دو

جان دلم

جان دلم تو هیچ ایده‌ای نداری که چقدر برایم مهم و عزیزی. ایده‌ی من هم از اینی که دیدم فرسنگ‌ها دور بود.   جان دلم من فکر نمی‌کردم بتوانم

از کلمات متنفرم. متنفرم؟ از کلمات؟

دلش می‌خواهد او را بزند. بکشد. خورد کند. ولی نمی‌تواند. کسی که حرف‌هایش مثل پونس‌های کوچک به مغز او فرو می‌رود. از بینی‌اش وارد می‌شوند. از درون بینی زخم